با سایه که حرف میزدم آن وقت ها، اعتقاد داشت که خیلی می نویسم. پیاپی می‌نویسم. فرصت نمیدهم که رسوب کند ته نشین بشود و آدمِ روبرویش را پیدا کند. موافق نبودم. هنوز هم نیستم. من فکر میکنم که توی بیست و چهار ساعتِ نکبتیِ هر آدمی بالاخره یکی دو دقیقه پیدا می‌شود که بشود در موردش حرف زد. یک اتفاق ساده میافتد که یک چیز الکی بشود از آن نوشت. چند تا ریزه کاری و خرده کاری و جزئیات که گواه ما باشد که فلان روز از فلان ماه از فلان سال زنده بودیم. کوریون را آن روزها با همین قصد و نیت شروع کردم. که یادم بماند مثلاً فلان تاریخ چه حال و سکناتی داشتم. حالا یک وقتی برای تفنن چهارتا قاعده قانون هم سوارش کردم چهارتا چهارچوب و چالش هم تنگش زدم که زیادی تکراری نشود یا بقول بچه خوشگل ها دست کم یک کانسپتی هم داشته باشد برای خودش. فی المثل با خودم عهد کرده بودم که هیچ‌وقت از اتفاقات جاری مملکت حرف نزنم موضع گیری های سیاسی ام را اینجا ننویسم و هکذا. تقریباً هم روی عهد خودم ثابت قدم بوده ام. حالا گاهی شده که زیرزیرکی یک چیزی در هفت لایه و لفافه پوشانده ام که آن هم حساب نیست- مثل خارجی ها که بلوجاب را چیت محسوب نمی کنند- گاهی هم محض خاطر آدم‌هایی که دوستم ندارند- اما آنقدر هم از من بیزار نیستند که فضولی نکنند که چه بر احوالات من میگذرد- به سرم زده که توی تایملاین دست ببرم. زمان اتفاقات را جابجا کنم. شکل رخدادها را روتوش کنم. بعد آنوقت هر ساختاری از ویرایشِ واقعیت را ببرم توی یک دسته بندی و هکذا. از همۀ این مسخره بازی‌ها هم همیشه لذت برده‌ام. چه آن وقت‌هایی که زیاد حرف زده‌ام چه آنوقت ها که فکر میکردم می‌شود کل یک روز لعنتی را توی یک کلمه خلاصه کرد. بعنوان کسی که لجوجانه بر هیچ چیزی نبودنِ دنیا اصرار دارد، فکر میکنم که علیرغم هیچ چیزی نگفتن خیلی چیز خوبی بوده اینجا. حالا یکی دوست ندارد میرود. یکی فضول است و میخواند و پر کون مرغ هم گیرش نمی‌آید. یکی هم به من به چشم یک سوبژۀ عبث و عبوس نگاه میکند و به جایگاه خودش در کائنات دلخوش می‌شود. یکی هم فکر میکند من خیلی خفنم و کلاسور و رکوردر از دستش نمیافتد و زیر همۀ جمله‌های توی جزوه ام خط میکشد. همۀ این‌ها علی السویه است. چون من فراتر از همۀ این‌ها هستم. یک آدم معمولی که نیستم. یکی از آن‌ها هستم که وبلاگش کانسپت دارد، از آن‌ها که فکر همه جا را کرده‌اند، از همان‌ها که میدانند تاریخ انقضای هرچیزی کدام وقت است، از همان حسابی خفن های وانیلا چاکلتی. شکایتی هم ندارم از اینکه هیچ‌کس حتی دو فلوس سیاه هم کف دستم نگذاشته این همه سال. یک تشکر خشک و خالی نکرده که مثل روزنامۀ های مفتی روی میز اداره ها سرشان را گرم کرده‌ام. اصلاً حالا که فکر میکنم می‌بینم وقتش رسیده که اینجا را تعطیل بکنم. خرج و دخلش دیگر نمیخواند. هرکس موافق است سه بار پشت هم این صفحه را رفرش کند. هرکس مخالفتی ندارد پنج بار و آنکس که بخاطر این همه سال نوشتن از هیچ چیز، از من بخاطر همه چیز متشکر است لطفاً هفت بار صفحه را رفرش کند. اگر از صمیم قلب دوستم دارید ده بار و اگر از من متنفر هستید دست کم چهل بار رفرش کنید- که دهنتان سرویس بشود- همین دیگر. قربان مَحبت همگی. رفرش فراموش نشود.