۷۰ مطلب با موضوع «فانوس چروک» ثبت شده است
به هرچیزی که بیشتر تن داده ام، مفهوم خودش را بیشتر از دست داده
من بشدت آدم مهربونیم، عینِ سگِ گشنه مهربونه نگام، مهربون ها امن و بدبخت اند، من هم همینم؛ امن و بدبخت، واسه همینه که میشه دوستم داشت، همزمان میشه بیزار شد ازم
من همیشه تصور می کردم که آخرین بارها رو خوب بلدم، خب مشخصه که غلط می کردم، من فقط بلدم چطور هرچیزی رو، به آخرین بارش بکشونم
یه فانتزی کسشعری هم داشتم به اسم هَمْ بستنی، داستانش هم از این قرار بود که من یه بار توی یکی از همین شبکه های آی آر آی بی رسیده بودم به ته یه فیلم، یعنی مثلا بیرون بودم، برگشته بودم خونه، دیدم کانال دو داره نشونش میده، دو تا پیرمرد بودن یکی واستاده بود رو به دریا، اون یکی چند لحظه بعدش با بستنی برگشته بود، یادم نیست کلاه سرشون بود یا نه، تردید دارم که کوریونِ اون روزها عرضۀ کلاه گذاشتن سر فانتزی هاشُ داشته یا نه، اما بهرحال توی همون فانتزی کاری کردم که دومیه یه بستنی بده دست اولیه و بعدش خودش هم وایسته و زل بزنه به تماشای دریا، بعد به اینجای روایت که می رسیدم می گفتم هی رفقا، همین بود، یه فین اومد ته فیلم و تمام، در هر صورت کوریونِ اون روزها دلش می خواست ژانر فانتزیش هم هنری باشه، همین فینِ ساده باعث میشد فانتزی ایتالیایی بشه، شاید هم فرانسوی؛حالا بعدا که رفتم کلاس زبان، میام ادیتش میکنم کشور فانتزیمُ، خب این اتفاق هیچ وقت نیفتاد، یعنی اصلا همچین فیلمی رو هیچ وقت هیشکی نساخت، یعنی کلا خاک تو سر کسی که یه فیلمی بسازه که تهشو با دوتا پیرمردِ بستنی خور تموم کنه اما خب، شما برو یه زِد سون زِد سیکس زد فایو زد فور زد سه زد دو زد یک آتش بگیر دستت؛ یکی یه بار از هر کی که بیشتر از سه بار منو دیده بپرس، بگو فانتزیِ هم بستنی کوریون چی بود؟ عین همین فینُ تحویلت میدن، بعضیاشون حتی یه نقد هم واسش نوشتن، احتمالا با جملۀ "این فیلم را باید دید" شروع کردن؛ فیلمی دربارۀ دو آدمِ به ته رسیدۀ از حرف افتاده، که گرمای استبداد همچون شرجیِ ساحل، بستنیِ رویاهای آنان را آب می کرد، یه عده دیگه اما خندیدن، حتی همون موقع ها هم خندیدن، همون دوره ها که جوری این تخیلُ با آب و تاب و جدی و بی لبخند تعریف می کردم که خودم هم باورم شده بود، درست همون دوره ها بود که فهمیدم هم بستنی نداره آدم، قرار نیست کسی بستنی بیاره واست، بستنی ایتالیایی فرانسوی هم نه، از همین فالوده بستنی آبمیوه آشغالی ها،یهو دلخور شدم، اصلا گلبرگِ صورتی احساسم ریخت، یه کاسبرگ موند ازم با یه ساقه زیرش، شدم عین چوب کبریت؛ شدم عین خودم، نشستم سه سال تمام بستنی خوردم، بستنی خوردن از گه خوردن هم سخت تره برام، یعنی متنفرم از بستنی، واسم مثل لیس زدنِ پشت گردنِ اردوغانه، با این همه کوتاه نیومدم، هرجا شد بستنی خوردم، هر روز بستنی خوردم، جلوی پارک ملت، تهِ کوچه سایه، دمِ باغ فردوس، وسط بلوار کشاورز، یه آن به خودم اومدم دیدم دارم پنج تا پنج تا کیم میگیرم با خودم میبرم خونه، یهو به خودم اومدم دیدم دیگه دوستش ندارم، دیگه پیژامه نمی پوشم براش، نصف شب نمیرم سر یخچال، یهو نمیزنم کانال دو، دست از سر دریا، دست از سر ساحل، دست از سر خودم برداشتم؛ آدم باید سِر شدنُ یاد بگیره، آدم مجبوره سِر شدنُ یاد بگیره
یه عکس از این پناهنده های سوری دیدم و این دقیقاً یکی از همون کارهائیه که من هیچ وقت نمی کنم، دلیلش هم واضحه، من اصولا ماهی آکواریومی ام، این شمایل دردآور، این فرم اخبار و عکس ها و رنج ها و تظاهرها، دنیای عمدیِ قزل آلاهاست و کدوم احمقی و دقیقا کدوم بی شعوری به خودش حق میده که یه قزل آلای تپل رودخونه ای رو توی آکواریوم بندازه؟ ته جهان بینی من سه گوشۀ کنجِ اون پایین، خطاب به سنگ ریزه ها و زیر برگ پلاستیکی ها و کنار حباب های اکسیژنه، و این که یه شیء جهندۀ حلال گوشت بالای سرم به ورمِ مرگ بیافته، نه آکواریومُ تماشایی میکنه و نه منُ رودخونه ای؛ بماند. داشتم می گفتم که یه عکس از این پناهنده های سوری دیدم که حالا این که واقعا سوری بوده یا نه از این قاچاقی های قایق برگشتۀ یورونیوزی، مطمئن نیستم و خب این عدم اطمینان آدمُ اسهال میکنه، آدم باید دقیقِ هر چیزی رو بدونه، این که من حدودا بدونم که آدم توی عکس بیست سپتامبر فلان سال فوروارد شده ابدا بدردم نمی خوره، من باید بفهمم چندم مرداده این آدم یا چند سالشه یا از کجا اومده، اومدنش بهر چی بوده به کجا میرود آخر که چرا؟ که چون مرض دارم، یعنی من حتی از همون بچگی هام که تا قبل خواب، با تصور مرگ مامانم گریه نمی کردم ،خوابم نمی برد، عادت داشتم و دارم که مرثیه ام شماره شناسنامه و محل صدور داشته باشه؛ بماند. عکس، عکس یه آدم احتمالا پناهندۀ احتمالا سوری بود که یه آدم احتمالا مردۀ دیگه رو احتمالا بغل کرده بود و من بعد از دیدن این عکس احتمالا تصمیم داشتم دربارۀ غمی که احتمالا در این لحظات توی چشم کسی موج میزنه بنویسم که نشد، چرا؟ چون سرش پایین بود، من حتی با احتمال انسان دوستی مسری ام، توان نوشتن از آدمی که چشم نداره رو ندارم؛ بماند. حرفُ به اینجا رسوندم که بگم لام داشت میرفت و خب لامل رو هم داشت با خودش میبرد و واقعا لازمه بدونید که کوریون (حفظه الله تعالی فرجه الشریف) بی دلیل به دو فروند آدم تحصیل کرده، انگِ روی هم افتادگیِ وضعی نمیزنه، اما خب چاره ای نیست، همین مدلی بود رابطه شون، دقیقا مثل این مگس هایی که وقت جفتگیری با هم پرواز میکنن، با هم پشت پنجره راه میرن و هیچ چیز مطلقی ولو مگس کش آخته منصرفشون نمیکنه، عکس رو فوروارد کردم برای لامل، چرا؟ چون اصولا فرایند هم اندیشی من با مردها منتج به درگیری لفظی، چکِ افسری یا فحش خواهر مادر میشه اما زن ها آه از زن ها.. بماند. لامل جواب نداد، مگس کش اثر نکرد، دیروز صبح لام تکست داده بیا امام خمینی هشت داریم میریم، چرا؟ چون من از صمیمی ترین دوست در آن ها است، وزن غلط این جمله چقدره؟ دقیقا همون قدر تصورشون از عمق دوستی با من بیربط و مهمله اما خب من که رفتم، چون مرض دارم؟ نخیر؛ چون قول داده بودم و آدم اگه پای حرف خودش نمونه از سگی که شما باشی هم کمتره، بیرون توی محوطه تا پاسی از شب سیگار کشیدیم، اینُ همینجا اضافه کنم که پاسی از شب، واقعا عبارت خوشکلی ست، عینِ پیش درآمد ارگاسم همه چیزُ بین خواستن و نخواستن خودش مردد میکنه، کلی هم به زانو، ترقوه و این پاره گوشتی که کنار کمر آدم هست، چنگ انداختیم و لپ کشیدیم و برای خاطره های بسیار بسیار بانمکی که یادم نمی اومد خندیدیم، چندتا کامنت هم برای چندتا وبلاگ تازه کشف کرده گذاشتم یواشکی، دو تا بطری آب معدنی هم برای خودم خریدم و خوردن، لامل هم رفت، با سیب زمینی برگشت و سیب زمینی هامم خوردن، نصف بسته آدامس اوربیت اکالیپتوسی هم که ته جیبم مونده بودُ خوردن، در واقع میخوام که شبُ راحت سر بذارین رو بالشت، خیالتونُ راحت کنم که گشنه راهی نشدن، قند دم آخر و شلنگ کنار کاردُ دیدن و رفتن، تصور آی فیلمی من از مهاجرت آدم ها همیشه یه جور اتفاق شلوغ بود؛ یه بدرقه با چراغونی مثلا؛ پر از ماچ و تف و اشک؛ با حضور جمعی از کسبه محل، اقوام و آشنایان و سایر وابستگان، کسی نیومد، یعنی واقعا هیشکی نبود، هیشکی نیومده بود و همون کمتر از دو برابرِ انگشت های دست چپی هم که اومده بودند، نبودند به زور بودند و الحق و الانصاف که دیوث بودند؛ بماند. نشستیم و نپرید، مگس اتفاقُ عرض نمی کنم، طیارۀ ماهانُ عرض میکنم، خوبیِ آدم های سیگاری اینه که میتونی بهشون بگی خب باشه دیگه، یه نخ دیگه بکشیم و من برم کم کم، قِلقش هم اینه که حتما باید بعدش لباتُ غنچه کنی، یه نخ دیگه کشیدیم و در آغوش کشیدیم و لبامونُ غنچه کردیم و من هم رفتم کم کم، ژتون تاکسی که رسید دستم، بنشستم و کمربند بربستم، همین جا لازمه یادت بندازم که من همیشه عاشق نثر مسجع بودم، راه که افتاد سرمُ گذاشتم سه گوشۀ کمربند-شیشه-پشتی صندلی و با دست چپم که سی و چند ساله تنها وظیفه اش شستن ماتحتم بوده و نهایت تنوع کاریش برافراشتن میدل فینگر؛ کانتکت ها رو باز کردم و انگشت شستم رو نگه داشتم؛ دیلیت؟ یس!دیلیت؟ یس اند لاک، توی اتوبان-درازه ای که تهران رو به دوبخش روشن و خاموش تقسیم میکنه و هر پونصد متر روی تابلو سبزها اسمش عوض میشه، یه شمارۀ سیو نشده تکست داد، این که میگم تکست داد بخاطر اینه که نوشتن کلمۀ اس ام اس به فارسی منو یاد ام اس و ویلچیر میندازه و وقتی هم که انگلیسی تایپش می کنی، مثل این یتیم های دست فروشِ وسط شلوغی بازار شب عید، آب دماغش بین غربتِ حروف انتحاریِ شرقی راه میافته و سرخی چشم های اروپائیش معذبم میکنه؛ بماند. تکست داد که یه روز از این خراب شده میکشمت بیرون، حالا اینم نگفته بود، منتها فحوای کلامش همین بود، یعنی پُک اوسط هلو دوسیبش همین بود، خب من آدمِ درکِ احتمالات نیستم خصوصا وقتی هیستوری تکست های قبلی رو پاک نکرده باشم هنوز، دیلیت کانورسیشن؟ یس اند لاک، به سلامت لام گود نایت لامل، بله کاملا درسته من قزل آلا نیستم، هیچ وقت هم نبودم، ماهی پلاستیکی هم نبودم، قلب هم دارم اما احتمالا دیگه در توانم نیست، در توانم نیست که برای آدم هایی که فردا نه عکس دارند و نه چشم، دلتنگ بشم؛ دلتنگ بمونم، خونه که رسیدم تیشرتُ از آویز در اتاق آویختم و از قوری غمگین برای خودم چای ریختم و بطرز با کلاسی با شب حادثه در آمیختم، اینجا لازمه اضافه کنم که نثر مسجع مگس منه، باهاش پرواز میکنم باهاش پشت پنجره میرم باهاش توو پارک قدم میزنم باهاش تا پاسی از شب بیدار می مونم و هیچ چیز مطلقی ولو مگس کش آختۀ منتقدین هم منصرفم نمیکنه؛ بماند. پاور نقره ای رو با شست پا فشار دادم و آبی شد، لای پنجره رو وا کردم و پیپر و فیلتر و ما یحتویشُ سر هم کردم و روشن کردم و چشم هامُ بستم و وا کردم و نپرید؛ طیارۀ ماهان؟ نه که نه، تعلق خاطرم به دنیا به گوشۀ آکواریوم ام، به این شهر کثافت، به این تودۀ لجن درهم تنیده، به این رویای سراپا به گه کشیده
میگن یه لحظه است، همه چیز رد میشه از پشت مردمکت، چشات میشه شیشۀ مینی بوس، هرچی بود و نبود از پشتش میگذره، بوی کرم پودر زن همسایه، پریدگی رنگ پایۀ تخت سربازی، اون لحظه ای که سر خم کردی و یواشکی زیر بغلتُ بو کردی، رنگ دمپایی سربستۀ دستشویی، حالِ بارِ اول، تپش قلب و گر گرفتن گونه ات، مکث بوق تلفن، صدای کفش و بوی باغچه و شیلنگ و کارنامه، همۀ هرچیزی که دوست داشتی یه روز و همه هرچیزی که سعی کردی فراموشش کنی یه عمر، میگن یه لحظه است، یه آن، یه پلک زدن و تمام ! پرده رو میکشن رو صورتت و خوابت میبره، من گمون میکنم ترس آدم از مرگ نیست، از فراموش شدن حتی، یادمه یه بار یه جایی نوشته بودم آدم از فراموش شدن نمیترسه، از آدمی میترسه که فراموشش میکنه، خب اشتباه می کردم طبق معمول و مثل همیشه اشتباه می کردم، ترس آدم مطلقا از فراموش کننده اش نیست، ترس آدم از همینه، همین لحظۀ رقت انگیز، همین درنگ بی اختیارِ دمِ آخر، از سری که روی شیشه میذاره، از خیابون و منظره و تیر زرد چراغ برق هاست، از تصور وادادن همه چیز به فقط یه لحظه، یه آن، یه پلک زدن
من هر بار، ماهی مرده را توی آب می اندازم و آرزو می کنم که کاش، دوباره زنده ببینماش
یه جا دیدم شنیدم یا خونده بودم که اهمیتی نداره برای آدم ها چیکار کرده باشی، تنها چیزی که اهمیت داره احساسیه که براشون بوجود اوردی، فرمی یه که به فضای تخیل شون دادی، این چند سال دست کم این چند سال اگه نگفته باشم در تمام طول زندگیم، این درست ترین خلاصه از وضعیت ارتباطی و شکل دریافت من از رابطه هام بوده و هست، اهمیتی نداشته چه کارهایی کردم یا چه کارهایی رو نکردم اما یقینا حسی که ایجاد کردم، ردّی که جا گذاشتم زننده و تند و مملو از خلاء حضور بوده برای آدم های دور و برم، غریبه تر ها کمرنگ تر و دوست داشته شده ها عمیق تر و غم انگیز تر، دم افطار در به در دنبال ربّنا بودم، ردّ حضور یک آدم درست، روی شکل تخیل انبوه آدم های نادرست، ربّنا همیشه همین بوده برام، حتی بی تعریف دقیقی که یه جا دیده یا شنیده یا خونده بودمش، تفاوت غیر قابل انکار من اما همینه، نادرست بودم، شرح نادرست بودن و از بدنۀ انبوه بودن من، عموما به همین بر میگرده، به بوی عطری که آدم سر ظهر به شرمِ پیراهنِ مشمئز کننده اش میزنه، حدی از توقع که هی! من که عطر زدم برات، من که شرمندگیمُ به روت اوردم من که می دونستم باید چیزی رو درست کرده باشم من که زور زدم پر کنم خالیِ عمیقی که از نبودن خودم ساختم اما، نادرست بوده تمام این ها؛ عطر زدن و وقتِ درکِ حد شرمندگی و درست کردن آوار پشت سر، حالا چرا دارم اینا رو بهت میگم؟ اینارو واسه این میگم که یادم بمونه امروز تا سرحد مرگ بغض کردم تا سرحد مرگ ترسیدم، از راه بی عطر و بی ظهری که در پیش گرفتم، از آدمی که وارونۀ تمام چیزهایی شده که می خواست، اینارو واسه این میگم که یادم نره موظفم حتی اگه نتونم ثابتش کنم، روی شونه هامه اعتراف به شرمندگی، اعتراف به ردّی که حتی ناچیز، حتی بی اهمیت، روی شکلِ خاطرۀ آدم های دور و برم گذاشتم، اینارو واسه این دارم میگم چون اتاق اعترافم این جاست، زیر این مخروطیِ بلند، روی چهارپایۀ کنار دیوار، با پرده های کشیده و کشیشی که سالهاست کنار دیوار نیست؛ به نام پدر به نام پسر به نام روح القدس
آدم های بدبخت، یک روز خودشان را از چرخۀ بغض کرده بودم و لبخند میزد، گریه کرده بودم و نمی دید بیرون می کشند، پرت می کنند توی چرخۀ بغض می کرد و لبخند میزدم، گریه میکرد و نمیدیدم. آخرش هم یک روز روی نیمکت های تُرد میانسالی، به فکر پیدا کردن آدم های چرخۀ اول می افتند، به فکر دلجویی از آدمهای چرخۀ دوم و همانجا درست روی همان نیمکتها، سرخورده و مستاصل به درک واصل می شوند
گاهی پیش خودم فکر می کردم که اگه گربه می شدم، از این ریقوهای دیوث می شدم، از اینا که کِز می کنن زیر نیمکت ها، چاکِ آدم ها رو تماشا می کنن، بیشتر که فکر می کردم یادم می اومد که گربه بودم، تمام عمر گربه موندم، از اون ریقوهای دیوث، از همونا که کز میکنن زیر نیمکت ها، چاکِ آدم ها رو تماشا می کنن