آدم های بدبخت، یک روز خودشان را از چرخۀ بغض کرده بودم و لبخند میزد، گریه کرده بودم و نمی دید بیرون می کشند، پرت می کنند توی چرخۀ بغض می کرد و لبخند میزدم، گریه میکرد و نمی‌دیدم. آخرش هم یک روز روی نیمکت های تُرد میانسالی، به فکر پیدا کردن آدم های چرخۀ اول می افتند، به فکر دلجویی از آدم‌های چرخۀ دوم و همانجا درست روی همان نیمکت‌ها، سرخورده و مستاصل به درک واصل می شوند