۷۰ مطلب با موضوع «فانوس چروک» ثبت شده است
من فقط ترجیح دادم که یک خداباور یاغی باشم تا یک خدا ناباور مضطرب
میدونی کی میفهمم کارم با یه آدم بخصوص تموم شده؟ وقتی شروع میکنم به دروغ گفتن، به دیگه و دوباره نشون ندادن، به وا دادن خاکریزهای روبرو، به ساختن اون تصویری که مال من نیست؛ خصوصا اگه بد، اگه اون همه بیربط باشه، خصوصا اگه نخوام بدونه اون آدم، که تموم شده همه چی، که تنها چیزی که مونده ازش، یه نقش دیگه ست، که با تمام وجود، واسش بازی میکنم
من برای پذیرفتن درمان، بی اندازه بیمارم
من اتفاقا مشکلم این نیست که صادقانه حرف نمیزنم، اتفاقا مشکلم اینه که زیادی صادقانه و زیادی در لحظه حرف میزنم، الان دوستت دارم؟ دیگه حساب کتاب نمی کنم، دو دوتا چهارتا حالیم نیست، به این حالت و اون نتیجه اش هم فکر نمی کنم، همین الان صاف میام میذارم کف دستت، چند ماه دیگه اسمت هم یادم نمونده؟ دیگه زور نمیزنم، دنبال بهونه نمی گردم، دلم هم نمیخواد دلیل بیارم واست، من اتفاقا مشکلم بی سیاست بودنم نیست، مشکلم اینه که سیاست ورزی نمی کنم، تعمدا از این توانایی هولناکم استفاده نمی کنم، کوتاه مدت و میان مدت و بلند مدت و سپرده سرم نمیشه، کیشم مهره چیدن نیست، اگه می چینم واسه مات کردن نیست، رخ و قلعه نمی فهمم، جام روی سر برده به هیچ جام نیست، و تو چقدر نمی فهمیش که جام توی دستم جام زهرمه، و تو چقدر نمی دونیش که اگه راه میرم هنوز، واسه خاطر سنگین کردن پاهاست، که اگه می خوابم اون همه، واسه خاطر زهریه که اثر نمیکنه
واسه قدیمی ها اون پدربزرگه ام که یهو لمس شد رو تخت و زل زد به سقف، واسه آدمهای تازه اون پیرمرده ام که عصرها صندلی میذاره دم در، تو کوچه میشینه و میشاشه تو شلوارش
مهم ترین بخش زندگی من، اون بخشی از زندگیمه که هیچ اهمیتی نداره؛ منظورم بیدار شدنه، غمگین ترین بخش زندگی من هم اون بخشی از زندگیمه که هیچ ضرری برام نداره؛ منظورم خوابیدنه، بین این غم همیشگی و اون استیصال هر روزه، یه آدمم که فقط راه میره، گاهی هندزفریشُ در میاره و آدرس هارو اشتباه میده، گاهی یه کافۀ خوب میبینه و سرک میکشه فقط، بیشتر از این نیستم، بیشتر از این هم نمیخوام باشم
به تغییر این روزها ایمان دارم، به این که این بی رنگیِ عنق افتاده روی روزها را جایی تلافی میکنم؛ جایی که دور نیست دیر نیست تقاص سختی هم ندارد اما، سکوت بلندی دارد، خیلی ها -دقیقا و موکدا خیلی ها- لیاقت خیلی چیزها را ندارند و من در طبقه بندی آدم های احمق، موکدا و دقیقا جزو آن دسته احمق هایی قرار می گیرم که لازم می دانند بارها و بارها و بارها، این اصل ساده را به خودشان ثابت کنند
روش برخورد من با مایکروویو، مثل روش برخورد من با باقی امورات زندگیمه، فقط دکمۀ سبزشُ می فهمم، یعنی در واقع فقط حوصلۀ دکمۀ سبزشُ دارم، دست میزنم به غذاها، ولرم اگه بود یه بار اون دکمه سبزه رو فشار میدم، سرد اگه بود دو سه بار، خیلی سرد باشه پنج بار شیش بار، یخ یخ اگه باشه ده دوازده بار یا چارده پونزده بار شاید هم پونزده شونزده بار، وسطش اگه یهو زیادی داغ شد، دست به هیچ دکمۀ دیگه ای نمیزنم، فقط بلدم درشُ وا کنم، همیشه همین بودم، یه عمر فقط درُ وا کردم و رفتم، بله، یه روزی هم بود که من اومده بودم اینجا و براتون از مایکروویو حرف می زدم
همش بهمون میگفت پنیرُ خالی خالی نخورید؛ عقل تونُ کم میکنه، خودش هم هیچ وقت ماست و ترشی رو با هم نخورد، مامان زنگ زد گفت آلزایمر گرفته، ظاهرا اون همه گردویی که با پنیر صبحونه اش خورده افاقه نکرده، بله مامان آشتی کرده باهام، من ولی هنوز آشتی نکردم باهاش، اگه آشتی کرده بودم دوباره شوخی میکردم، زیاکارانه دهنم وا نمی موند؛ الکی نمی گفتم آخی، بجاش مثلا می گفتم خاله ات دیگه اونقدری پیر شده که مرگ، دلش نخواد مِنو بذاره جلوش، اما خب برخلاف انتظار ورداشته پیشنهاد ویژۀ سر آشپزُ گذاشته روی میزش؛ فراموشی! چی بهتر از این که تهش دونه دونه آدم ها رو، دنباله و مصیبت هاشُ، دلتنگی ها و دلشوره هاتُ، اون همه رویای دیر و دورتُ یادت بره؟ این فقط واسه اونایی که می مونن زور داره؛ آدم ها خودخواهتر از اون هستند که قبول کنند اونی که زودتر داره میره، حتی تو فراموش کردن هم پیش دستی کرده باشه، اینا رو نگفتم بهش؛ چون اساسا دیدگاه من حتی برای خودم هم چرت بنظر میرسه
من بطور کلی یه حالتی تو چشم هامه که غم خودش باهاش میاد، یعنی تو حالت عادی چشام این حالتیه، متاسفانه عموما هیچ وقت تو حالت عادیم نیستم، تا جایی که یادم اومده همیشه تو حالت غیرعادیم بودم، چون تنها حالتیه که حالت دور و بریامُ عادی میکنه، تنها حالتی که حالتتُ عادی میکنه، حالت عادی دور و بری هاته؛ دور و بری هایی که بطور کلی یه حالتی تو حالت هاشونه، که غم خودش باهاش میاد