۷۰ مطلب با موضوع «فانوس چروک» ثبت شده است
چی چی رو لا ادری ام؟ من اتفاقا خیلی هم ادری ام، ادریم از ادری تو، یه سر و سه تا گردن هم بلندتره، فقط دلم نمیخواد ادریمُ نشونت بدم، ادری هر آدمی مال خودشه، اونی که ادری نشون این و اون میده ادری بازه؛ پولِ وقت میذاره تو جیب ادریش، من اتفاقا خیلی هم میان کنشی ام، گرچه قوری رو چسبونده باشم رو لنز تلسکوپت، گرچه تهش بپرسم ئه مگه من چسبوندم؟ اتفاقا اگه در حضیض احتضار، بشینی پیشم و خیلی ادری دار ازم بپرسی که اگه مردی اگه دیدی نبود چی؟ بهت میگم نشانه هاش کافی بود، نشانه هاش واسه من کافی بود، چی آخه از عشق بزرگ تر؟ حتی اگه ماهُ چسبونده باشه رو تلسکوپم؟
بهش گفتم بشین یه شعر بخونم واست، سر خم کرد روی شونۀ راستش، یهو نشست، خوشم نیومد از نشستن اش، عادت ندارم در معدود لحظاتی که غافلگیر میکنم غافلگیر بشم، شعر نصفه-خونده رو وا دادم، بیستون قرمز کشیدم باهاش، بعد به بیستونِ لای انگشت هام اشاره کردم، بهش گفتم که این ثابت میکنه که نسبت به اون آشغالی که توی زندگیت می کشی، همیشه اون بیرون، یه چیز آشغال تر هم هست.. لبخندش خشک شد وسط حرف؛ قاتیِ اخم و دود سیگارش، در فقه من، کسی که توی کمتر از چند دقیقه دوبار غافلگیرم کنه؛ عین نجاسته، خودمُ تطهیر کردم ازش، راهمُ کشیدم و رفتم
پرسید تو هنوز هم از آدم ها توقع داری؟ معلومه که من هنوز هم از آدم ها توقع دارم، مگه میشه آدم از آدم ها توقع نداشته باشه؟ کاملا مطمئنم که ممکن نیست، آدم خسته میشه آخرش؛ از این بی نیازیِ فیک، از دروغ گفتن به خودش، تفاوته بین توقع داشتن و متوقع بودن؛ آدم می تونه خواسته داشته باشه و زیاده خواه نباشه، میشه توقع داشته باشه ولی متوقع هم نباشه؛ اونقدرهام پیچیده نیست واقعا
ترکیب زیبایی و هوش خیلی غم انگیزه، غره بودم اون روزها، هر دو تا صفتُ ورداشتم واسه خودم؛ نفهمیدمش، ما مردها هیچ وقت هیچی رو نمی فهمیم، حرف ها رو مثل اسباب بازی بچگی هامون میکنیم تو دهنمون، تف تفیش می کنیم و با چشم گرد و لُپ بیرون زده و سیبیلِ ماژیکی نیگاش می کنیم و پرتش می کنیم یه گوشه، بعدش یا یه چیز دیگه ور میداریم و تف تفیش می کنیم یا بغض می کنیم واسه شاشیدن تو چیزی که واسه شاشیدن پامون کردن یا چنگ میندازیم رو سر کچل بغل دستی مون یا آروم میشینیم که یکی ماژیکِ پشت لب هامونُ پررنگ کنه، تازه مثلا من یکی قرار بود یکی از هموناهایی باشم که دست به کمر راه میرن تو مهدِ ماژیکی ها، پوزخند و پتانسیل دست به کمر بودنشُ داشتم همیشه، تهش این شد که نشستم و با کلمه هاش ور رفتم، آرامشُ گذاشتم اولش، گذاشتم آخرش؛ ترکیب آرامش و هوش خیلی غم انگیزه، ترکیب زیبایی و آرامش خیلی غم انگیزه، قد نداد به یقینِ اون روزهام، آرامشمُ بهم ریخت، خیلی ساده فراموش کردمش، عجیبه واقعا حیرت آوره که وقتی به یکی مثل خودم نگاه می کنم، آدمی رو می بینم که از بین این همه صفت، تهش دو تا صفت داشته که شک نداشته که داشته؛ سهوا فراموش کننده، عمدا فراموش نکننده، البته بدیهیه که اینایی که نوشتم، هیچ ارتباطی به حیرت و شگفتی دو سه خط اون طرف ترم نداشته و نداره و اصلا یه مدعیِ ماژیکیِ دست به کمر نزدۀ یه زمانی پوزخند زدۀ بی کمالاتی مثل من که اومده بود فقط همون جملۀ اولُ بنویسه و بره رو چه به شگفتی و حیرت
تو کِی انقدر لاغر شدی؟ کِی یاد گرفتی بشینی و خرده آشغال های روی فرشُ جمع کنی تو دستت؟ کِی برقِ ته چشات رفت؟ رگ های پشت دستت مثل مداد شمعی ها شد؟ کِی یاد گرفتی اخم نکنی؟ اصلا تو کِی یاد گرفتی آه بکشی؟ یه گوشه بشینی و زل بزنی به در که برگردم؟ اینا رو که نمی پرسم ازت، فازمتر ور میدارم سرپیچُ سفت می کنم، لوله باز کن میریزم تو سینک، شوفاژها رو هواگیری میکنم، یادت هم نمیندازم که قرمه سبزی دوست ندارم، عصرها میشینم میوه میخورم باهات، سیم تلفنُ عوض میکنم که خِش خش نکنی وقتی رفتم، شیش صبح پا میشم، زیر کتریُ روشن میکنم، سیگارُ نخی میکشم تو تراس، برگ خشک های گلدونُ جمع میکنم تو دستم، با قیچی رُزها رو هرس میکنم، گوشیُ مثل ذره بین می گیرم دستم، این گوشه اون گوشه اش میکنم که تری جی بشه اچ، اچ بشه اچ پلاس؛ بشه ال تی ای، بشه بیست مگ سی مگ؛ بشه رویا، مگا بایت و مگا بیتشُ نمی دونم، به من چه که یکیش هشت تای اون یکیه، انقدر لجم می گیره هر دفعه که زنگ میزنم پشتیبانی، اینا رو می پرسن از آدم، من اگه می خواستم این چیزها رو یاد بگیرم اپراتور می شدم، می نشستم بغل دستتون از اون هدست نازک ها میذاشتم سرم، الان ولی گوشی دستمه، این گوشۀ تراس اچ پلاسه، دارم از بالا نگاه میکنم به این اسکولی که ماشینش گیر کرده تو پیچ پارکینگ، خب نیم ساعت زودتر پاشو گشاد، یا قبول کن نیم ساعت دیرتر برسی، با آژانس برو خب، یه ماشین کوچیک تر بخر، محل کارتُ عوض کن، از شوهرت جدا شو، خودتُ از تراس پرت کن یا عادت کن هر صبح سپرش بگیره به لبۀ ستون، من خبره ترین آدم دنیا تو دایورت کردن چیزها، به چیزهای دایورت شدۀ بعدی ام
شناخت من بالقوه ست، یعنی آدمِ بالقوه رو درک میکنم، گیر و بدبختیم آدمِ بالفعله، سر در نمیارم ازش، شکلِ شناخت من، یه اصلِ ساده داره؛ احتمال چیز دیگه ای بودن، و خب شکل صریح آدم ها ناکار میکنه منُ؛ شکلِ مقید و مفتخر و دست نخوردنی شون
یه سبکی از مرحمت در من هست که شما بهش میگین ندیده گرفتن؛ اما اون نیست طبیعتا، مثلا من میدونم اگه وزن کتونی های لیمویی و سوئیشرت بیربط به فصل و پاکت سیگار و هندزفری و فندک و کیف پول و سگک کمربندُ از خودم حذف کنم، سرجمع یه هفتاد هشتاد کیلو ازم میمونه، اما خب این خودآگاهی الزاما نباید خسّت بیاره، و خب ربطی هم به اون یارو پیرمرده که بدتر از خودم همیشۀ خدا سردشه و جلوی ترازو و پشت به ویترین قنادی میشینه نداره، عادتم شده هفته ای یه بار برم رو ترازوش، اسکناسُ میگیره کف دستش، شستشُ کج میذاره رو قطر مربع اسکناس و همونطوری بلند میکنه رو به آسمون که؛ خیرت بده، من حتی همون وقتایی که نوع دوستی مثل شهوت اندروفین شتک میزنه تو رگ هام، ترجیح میدم هندزفری رو از گوشم در نیارم؛ بس که هی میافته، و خب هر چقدر هم مثل شستی که تو شیشه نوشابه فرو کرده باشی، فشارش بدم؛ باز هم لق میزنه و به دقیقه نکشیده وا میده و پس میافته، بذار یه چیزی یادتون بدم؛ هیچ وقت وا ندین، هیچ وقت پس نیفتین، مهم تر از همۀ اینا، هیچ وقت دستتونُ از روی چیزی که لقه ورندارین، شوخی میکنی؟ این هم بلد بودین؟ خب پس بذار برگردم به همون مقولۀ مرحمت؛ حتی همون سرمازدۀ کلاه پشمی هم می دونه که واقعا لازم نیست که هر بعداز ظهری که رد میشم از اونجا، دوباره بخوام بدونم چند پوند اضافه کردم، واسه همین هم بساطشُ جمع میکنه و میره جلوی ویترین صرافیه، مرحمتش هم از همون جا شروع میشه؛ این که پنج روز از هفت روز هفته خودشُ به ندیدن میزنه، درست از سر اون کوچه ای که مثل وحشی ها میپیچین توش که رد میشم؛ روشُ میکنه اون ور، منم واسه این که شوکت رحمانیشُ بهم نزنم، خودمُ ده پوندی فرض میکنم و عین پر؛ پر میزنم و رد میشم ازش، این ندیده گرفتن ها گاهی مرحمته، گاهی آدم زیر سبیلی رد میکنه خیلی چیزها رو، به روی خودش هم نمیاره، نه که تا حالا خودشُ نسپرده باشی به وزن کِشی؛ نه اصلا؛ مطلقا حرفم این نیست، بحثِ ترس آسمون و وحشت زمین خوردن هم نیست، این فقط یه سبکه؛ سبکی از لگد نکردن حرمت؛ به گند نکشیدن ته موندۀ چیزها، و خب اگه کسی نمی فهمه تو رو، و خب اگه آدم های توی صرافی، پوندِ توی این ور ویترینی رو به ریال هم نمیگیرن؛ دلخور نشو، هیچ وقت دلخور نشو، تقصیر تو نیست، اصلا کسی مقصر نیست این وسط، دنیا گشادتر از دلخوری های تو و پوزخندهای اوناست، کیف کن واسه خودت؛ واسه وزن شدن، چشات هم ببند، هندزفریت هم فشار بده تو گوشت
دو سه تا بود؛ همۀ چیزی که حکمِ قرابت داشت واسم، مثلا پفک می خوردم باهات، آهنگ می فرستادم برات، ساده و پیش پا افتاده بودم؛ هستم، حتی همون وقت هایی که تظاهر میکنم به پیچیدگی، یادمه سیگار هم بود؛ الکل، خرید، مسافرت، یه لیست بلندبالای بهانه داشتم اون روزها؛ واسه دوست داشتنِ همه، واسه نزدیک موندن، واسه دست نکشیدن، سفید شد آخرش، دوباره خط کش ورداشتم، زیر قرابت دهنده ها، با خودکار آبی یه خط افقی کشیدم، دو سه میلیمتر پایین تر رفتم از خط، یه خط آبی دیگه کشیدم، خط کشُ گذاشتم کنار، شماره زدم یک با یه خط تیره کنارش، سفید موند، گاهی با مداد یه چیزی می نویسم این ورِ یک، گاهی هم خب؛ پاکش میکنم، خواستم بگم عوض نشده چیزی؛ فقط دیگه نمی تونم با خودکار بنویسم، قطعیتم جریحه دار شد آخرش، تصور میکردم فراتر از قرابت و دلخوری، ماورای خشم و خودخوری؛ نا امید شدن از آدم هاست؛ نه این نیست، فراتر از همۀ این ها، نا امید شدن از خودته، خسته شدم از این پوستینِ بره پوشیدن؛ ببعی سر بریده بودن، گرگ بودی؟ بودم، گله دریدی؟ هیچ وقت، ولی دریدی؟! آره آره، زوزه هم کشیدم روی کوه؛ ماه ها رو به ماه، عزیز نسین یه داستانِ کوتاه داشت، اول بودم یا دوم؛ زیر کرسی خوندمش، گوسفندی که گرگ شد؛ یا یه همچین چیزی، یه مجموعه داستان بود؛ کوتاه گمونم، دقیقشُ یادم نیست، گاهی خودمُ با همون گوسفنده تسکین میدم؛ با ناچاریِ اون گرگه، گاهی هنوز یادم میاد که دبستانم تموم نشده بود که توی چهارده اینچیِ سیاه و سفید؛ سوخته های هتلُ دیدم، راویِ گرگ ها شدن خطرناکه، اینُ تو کله ام فرو کردم همون دوره ها، الان دیگه پرزِ فرشم رفته؛ قیر زیر سرامیکم، الان دیگه شکافِ پارگیِ کتفم بنفشه، الان دیگه تن می کشم به درخت ها، رّد میندازم و بارون، بند نمیاد که نمیاد، الان دیگه رو دوتا پای عقبم میشینم، مگس ها قدم میزنن از گوشۀ پلکم؛ تا ته پوزه ام، بی وزنِ بی وزنم؛ مثل بریده های ماهِ توی شاخه ها، هی هی هی! هی احمق! چجوری یادت رفت؛ "هر دری، یه جوری وا میشه" رو؟
گاهی خودمو گوگل میکنم، اسم فامیلمُ، ته موندۀ بابامُ تو نت، اسم کامل امُ به فارسی، اسم کامل امُ به انگلیسی، تعمدا با غلط تایپی، با نگارش های ممکنِ لاتین، تب به تب بین ایمیج، بین ویدئو، بین شاپینگ، بین آل می چرخم خودمُ؛ نیستم، هیج جا نیستم، هیچ چیزی ازم نیست، هیچ چیزی ازم نمونده حتی یه مکث، یه مکثِ قبلِ کشف؛ شکلِ گوگل کردن های چند سال پیش، همون موقع ها که باید حتما انتر میزدی، حتما کلیک می کردی رو سرچ، گوگل تر و فرزتر شده، لوندتر شده، مثل این جوونترهای همه چی خونده و همه چی دیده و همه جا رفته و همه کار کرده، حرف تُک زبونتُ میگیره، میپره وسط تایپ کردنت، بهت آفر میده، بهت میگه نه بعید می دونم منظورت این باشه، منظورت اون یکیه، بعد اون یکی رو نشونت میده؛ پررنگترش میکنه، بهت میگه میخوای فقط نتایج اونُ نشونت بدم بجاش؟ آدم چیکار میتونه بکنه؟ چیکار می تونم بکنم؟ ام زنگ زد گفت تهرانم، خودتُ برسون فلان جا، رسوندم خودمُ، ام اند ام شدیم؛ اسمارتیزی و رنگ رنگ؛ خوشمزه و تموم شدنی، گفت حضیضه؛ جایی که واستادی، سبقت بگیر ازشون، بالا بیا از این یو شکلی که تهش موندی، اون صندوقِ همه چی توش ریخته اتُ وا کن، ام اس داسه تهِ قلبش؛ گوگلِ چند سال پیشه، هنوز هم دکمۀ سرچ داره، تبارش تبار خودمه، یادمه گریه های وقتِ عرق خوریشُ، اونقدری دوستش دارم که پاشم بکوبم برم اون سر شهر، اون قدری دوستش دارم که بپرسم ازش واسه کی؟ واسه کدوم تماشاچی؟ شک نکرد گفت خودت، خودم؟ خودم بقدر کافی خودمُ دیدم، خودم خیلی وقته گوگل میکنم خودمُ؛ نیستم، چجوری نشونتون بدم این نیستن چیه؟ چجوری حالیتون کنم تماشاگر کیه؟ آره، بلدم و میتونم آتیشُ گوگل کنم، آتیش عکس داره، ویدئو داره، هزار هزار صفحه توضیح داره؛ مستند علمی قاطع محرز! سه ضلعیِ گرما اکسیژن مادۀ سوختنی، گاهی رنگش سرخه؛ می دونم! گاهی سرخ تره؛ این هم می دونم! یه وقتایی آبی، یه وقتایی هم رنگش خاصِ همون چیزیه که سوزونده؛ می دونم، دود از سرش بلند میشه، تهش هم خاکستره، تموم میشه وقتی یه ضلعش گم شه؛ هوا نرسه، سردش شه یا چیزی نمونده باشه از مادّه، ولی همینه؟ یه جمعیت از چند جزء صریح؟ کو سوزش دستت؟ کو آخِ تو دهن مونده ات؟ مکثت کجاست؟ کشفت کجاست؟ باید دست کرده باشی تو آتیش، باید یادت بمونه؛ تماشاچیش
منظرۀ تغییر متشنج ام میکنه، از بهم خوردن روتین ام متنفرم، مثلا مامان اجازه داره پنجشنبه ها زنگ بزنه؛ یک تا سه دقیقه، اجازه داره بپرسه غذا می خورم یا نه، لاغر شدم یا نه، هوا سرد شده یا نه، حتی اجازه داره از نوه های پریماتش حرف بزنه؛ من هم مشتاقانه وانمود کنم که عاشق باغ وحش ام، از سه دقیقه بیشتر اگه نشه، حق داره بپرسه کی میای یا چرا سر کار نمیری، ولی نباید یعنی حق نداره وسط هفته زنگ بزنه یا تصور کنه میتونه شکل روتین امُ تغییر بده، دو سال می رفتم پیش جعفری یا پونه یا حالا هر کسشعری که اسمش بود، یه ختم انعام می گرفت وقتِ کوتاه کردن مو، بعد سکته کرد، زمین گیر شد؛ چند هفته دربدرم کرد، بعد از اون چند هفتۀ تاریک و ظلمانی، سه سال تمام می رفتم پیش میلاد، این دو سال آخرُ می نشستم تو مترو، زنگ می زدم و وقت ویزیت می گرفتم، عادت داشت از دوست دخترش از زنش از جزئی ترین اتفاقات زندگی مزخرفش حرف بزنه وقتِ اصلاح، عادت داشت نسکافه تعارف کنه؛ منم بگم نه، بار آخری که رفتم نسکافه تعارف نکرد، این واسه شما یه جملۀ خبری ساده ست، واسه من تیغی بود که کشید رو مچش، من بندرت و تقریبِ نزدیک به هیچ وقت، متعهد میشم و توی همون دوره های کوتاه تعهد، بشدت پرتوقع ام، نباید روتینُ بهم میزد، باید دوباره تعارف می کرد که دوباره بگم نه، دلم صاف نشد باهاش، دو ماه بلند شد موهام که ببخشمش؛ نتونستم، امروز ظهر، نقطۀ عطف نود و پنج ام بود؛ تشنج زندگی خطیم؛ بحران تغییر آرایشگاه، این جدیده اسمش سعیده؛ ممکنه قافیه اش جور در بیاد اما به هیچ وجه ردیف نیست، سردر جَیبِ مراقبت فرو بردۀ برترِ خوارزمیه، ظنّم میگه یه حبّ گذاشته پشت دندون نیشش، ریز ریز سق میزنه لابلاش، یه جوری تو چُرته که باید نوک سینه اشُ بپیچونی که بسه رسیدی به استخون، بیا این طرفش هم کوتاه کن سفلیسیوس، کارتشُ گرفتم، خودکار گرفتم اسمشُ بنویسم، حفظ کردن اسم هم متشنج ام میکنه؛ جوهر نمی ماسید، مثل رنگین کمون پخش می شد رو سفیدی حافظۀ کارت، کم کم باید بگردم چند تا جملۀ رنگین کمونی پیدا کنم واسش، علی الحساب یکی دو سه سالی سرش رو شونه هامه وقت چُرت