منظرۀ تغییر متشنج ام میکنه، از بهم خوردن روتین ام متنفرم، مثلا مامان اجازه داره پنجشنبه ها زنگ بزنه؛ یک تا سه دقیقه، اجازه داره بپرسه غذا می خورم یا نه، لاغر شدم یا نه، هوا سرد شده یا نه، حتی اجازه داره از نوه های پریماتش حرف بزنه؛ من هم مشتاقانه وانمود کنم که عاشق باغ وحش ام، از سه دقیقه بیشتر اگه نشه، حق داره بپرسه کی میای یا چرا سر کار نمیری، ولی نباید یعنی حق نداره وسط هفته زنگ بزنه یا تصور کنه میتونه شکل روتین امُ تغییر بده، دو سال می رفتم پیش جعفری یا پونه یا حالا هر کسشعری که اسمش بود، یه ختم انعام می گرفت وقتِ کوتاه کردن مو، بعد سکته کرد، زمین گیر شد؛ چند هفته دربدرم کرد، بعد از اون چند هفتۀ تاریک و ظلمانی، سه سال تمام می رفتم پیش میلاد، این دو سال آخرُ می نشستم تو مترو، زنگ می زدم و وقت ویزیت می گرفتم، عادت داشت از دوست دخترش از زنش از جزئی ترین اتفاقات زندگی مزخرفش حرف بزنه وقتِ اصلاح، عادت داشت نسکافه تعارف کنه؛ منم بگم نه، بار آخری که رفتم نسکافه تعارف نکرد، این واسه شما یه جملۀ خبری ساده ست، واسه من تیغی بود که کشید رو مچش، من بندرت و تقریبِ نزدیک به هیچ وقت، متعهد میشم و توی همون دوره های کوتاه تعهد، بشدت پرتوقع ام، نباید روتینُ بهم میزد، باید دوباره تعارف می کرد که دوباره بگم نه، دلم صاف نشد باهاش، دو ماه بلند شد موهام که ببخشمش؛ نتونستم، امروز ظهر، نقطۀ عطف نود و پنج ام بود؛ تشنج زندگی خطیم؛ بحران تغییر آرایشگاه، این جدیده اسمش سعیده؛ ممکنه قافیه اش جور در بیاد اما به هیچ وجه ردیف نیست، سردر جَیبِ مراقبت فرو بردۀ برترِ خوارزمیه، ظنّم میگه یه حبّ گذاشته پشت دندون نیشش، ریز ریز سق میزنه لابلاش، یه جوری تو چُرته که باید نوک سینه اشُ بپیچونی که بسه رسیدی به استخون، بیا این طرفش هم کوتاه کن سفلیسیوس، کارتشُ گرفتم، خودکار گرفتم اسمشُ بنویسم، حفظ کردن اسم هم متشنج ام میکنه؛ جوهر نمی ماسید، مثل رنگین کمون پخش می شد رو سفیدی حافظۀ کارت، کم کم باید بگردم چند تا جملۀ رنگین کمونی پیدا کنم واسش، علی الحساب یکی دو سه سالی سرش رو شونه هامه وقت چُرت