بهش گفتم بشین یه شعر بخونم واست، سر خم کرد روی شونۀ راستش، یهو نشست، خوشم نیومد از نشستن اش، عادت ندارم در معدود لحظاتی که غافلگیر میکنم غافلگیر بشم، شعر نصفه-خونده رو وا دادم، بیستون قرمز کشیدم باهاش، بعد به بیستونِ لای انگشت هام اشاره کردم، بهش گفتم که این ثابت میکنه که نسبت به اون آشغالی که توی زندگیت می کشی، همیشه اون بیرون، یه چیز آشغال تر هم هست.. لبخندش خشک شد وسط حرف؛ قاتیِ اخم و دود سیگارش، در فقه من، کسی که توی کمتر از چند دقیقه دوبار غافلگیرم کنه؛ عین نجاسته، خودمُ تطهیر کردم ازش، راهمُ کشیدم و رفتم