۷۰ مطلب با موضوع «فانوس چروک» ثبت شده است
واتسپ کارم را راحت کرده، یکی میآید مینویسد چطوری؟ دونقطه ستاره میفرستم که یعنی ماچ، جواب بیشتری نمیخواهد، محترمانه درخواست کردهام لال شود، لال میشود، دیگر به سوال دوم نمیرسد که چه خبر؟ به کی و کجا ببینمت ختم نمی شود، مثل جنّی که توی صورتش بسمالله فوت کرده باشی برمیگردد توی تاریکی، همین قدر مصاحبت لازم دارم، تا همینجای معاشرت را میتوانم تحمل کنم، اسمش را میگذارند دپرشن میگذراند نیهیلیسم، من اسمش را میگذارم حاصلجمع صدایش میکنم واقعگرایی، دنبال آدم جدید نمیگردم، دنبال چیز جدیدی توی آدمهای قدیم نمیگردم، با تماشای همان ماهیچۀ زبانی که دارد توی دهانشان تکان میخورد و صدا تولید میکند راحتم، اساسا گوش نمیدهم موضوع گفتگو برایم اهمیتی ندارد، شبیه تلویزیونی که صدایش را میوت کرده باشی صرفا به تغییرات چهره به نوشتۀ روی تیشرت فرم زاپ شلوارش و یا ابرهای توی آسمان نگاه میکنم، همین اندازه کفایت میکند بیشتر از این بدردم نمی خورد، دیگران بیجهت اصرار میکنند، برای یک حرف تازه تو را میکاوند؛ برای کشف یک غنیمتِ ارزشمند، این می شود همان حاصلجمعِ صفری که میگویم، میشود کشف کردن صندوق مروارید در کشتی غرق شده و غرق شدن غواص پیش از رسیدن به سطح، تعلقم به این مبتذلات پایین است، آنقدرها برنمیانگیزد راه نمیاندازد تکانم نمیدهد این کشف شدن یا کشف کردنِ هیچ، یک مرطوب کننده برداشتهام، کف دست راستم را به پشت دست چپم میمالم انگشت آن یکی دستم را مثل فاروئر گِلمال شده میکشم لای انگشتهای این یکی دستم، جذب نمیشود مرطوب نمیکند از این برندهای آشغال است که دو قاشق خامه و بزاق قورباغه و یک لاخ لوندر میریزند توی تیوب، دور نمی شود انداخت، پول دادهام هزینه کردم امید داشتم که رطوبت دستم را حفظ کند -که بیشتر از این خشک و چروک نشود، حالا به هر دلیلی افاقه نکرده، چاره چیست؟ -هیچ، بیشتر فشارش میدهم که زودتر تمام شود، که تیوب خالیاش را زودتر پرت کنم توی سطل زباله
به خودم که نگاه میکردم همیشه مثل یک تکّه نایلون بودم یک ورق روزنامه که در کشاکشِ نسیم ملایمی شناور و معلق مانده باشد؛ همین قدر سبک و تا همین اندازه بیمسیر، همه چیز روی دور کُند پیش میرفت، همه چیز بشدت قابلیت تکرار شدن داشت؛ بیدار شدن، شکستن قولنج، چک کردن گوشی، لخلخکنان تا مستراح رفتن، از زردی پررنگ شاش غافلگیر شدن، صورت شستن، سرسری مسواک زدن، روشن کردنِ زیر کتری و ته ماندۀ لیوان آب دیشب را سر کشیدن، ایستادن، روشن کردن، کام گرفتن بیرون دادن فکر کردن، فکر کردن به این که چگونه بدون آن که گریهات بگیرد محکم بایستی، اضافه را فراموش کنی و ضرورت را به یاد داشته باشی، خرج و دخل تراز کنی، چک بگیری نقد نکرده قبض پاس کنی، گوشت و روغن و میوه را ارزانتر بخری، همۀ آن کارهایی که نمیخواهی را تکرار کنی و آن وسط اگر تسلایی بود به آغوش اشتباهی بیافتی که افتراق تو را از تسلسل تعریف کرده باشد، چه چیز در من عوض شده؟ چه چیزی دارد همه چیز را خراب میکند؟ چرا باید بعد از این همه سال ناگهان وحشت کرده باشم؟ مطمئن نیستم، لابد زیر سر آن مرکز ثقل است؛ آن دایرۀ سیاه وسط ساعت، همانجا که آدم عین عقربه حولاش میگردد، به آن تکیه میدهد؛ آن تکیهگاهی که در ناخودآگاه آدم جاودانگیاش محتملتر است، آنقدر وزن دارد آنقدر حضور دارد آنقدر رنگ دارد که قلبا نمیتوانی بپذیری که قرار است روزی دستخوش تغییر شود، آن گرانیگاه دلپذیری که پشتت را گرم میکند قلبت را آرام میکند و تعادلت روی آن نقطه برقرار است و شاید حالا دارم بوضوح میبینم که دارد از دستم میرود، دارد پشتم را خالی میکند، دارد رنگ میبازد، ذرّه ذرّه آب میشود و کاری هم از دستم برنمیآید، مادر تعلّق ترسناکیست برای کسی که دیگر هیچ تعلقی ندارد
نفهمیدم چرا باید یکی مثل من را با یکی مثل این آدم مقایسه کنند؟ این آدم خیلی زور بزند بتواند تصادفا با من از یک ایستگاه مترو بیرون بیاید، دستپاچه دست روی شانهام بگذارد لبخند بزند و با لب و لوچهای آویزان برای سیگارش فندک بخواهد، بعد همانطور دیلاق و لش راه بیافتد پیِ چاکها و پسِ بوتها، تخس و مبتذل خودش را پرت کند وسط مهمانی یا سردرِ ویلای اجارهای بایستد و خودش را توی لنزها ثبت کند، در بهینهترین حالت عَرضهاش شاید بتواند یک کولۀ انتحاری را توی جمع منفجر کند یا توی کلاهخود جنگیاش آس پیک بگذارد، کجای این تیربارچی شبیه من است؟ من به آن بعلاوۀ توی دوربین عادت دارم؛ به بوی تند و کوتاه باروت و به عکسی که توی جیب جلیقهام گذاشتهام، در کمینهترین حالتش، آن تکتیرانداز کارکشتهای بودهام که برای سرش جایزه میگذاشتند، از خانِ این لوله اگر گلوله شلیک شود نه برای خوشایند چکمهپوشهاست نه مترادفِ آسیب جانبی، من به قصد کشت میزنم؛ به قصد زمینگیر کردن و این را آن گردنِ خونمرده؛ خوب می فهمد
چیزی که گاهی واقعا آزارم میدهد این است که غریبهها بلافاصله بعد از یک گپوگفتِ ساده، خصوصیترین چیزهایی که آدم به رفیق صمیمی خودش هم نمیگوید را میگذارند کف دستم، خب که چکار کنم؟ بدبختی این است که اغلب هیچ چیز غافلگیر کننده و جذابی هم تعریف نمیکنند، یک داستانی که سر و ته داشته باشد، یک حرفی که به شنیدنش بیارزد یا اقلا حوصلۀ آدم را تا دسته سر نبرد، به این فکر کردم که نکند خودم مرض دارم، یعنی مثلا یکجوری تا میکنم که آن رانندۀ اسنپ یا این پیک موتوری یا آن کارگری که ته کوچه دارد برای طرحِ فاضلاب چاه میکند را تشویق به شکستن حریم خصوصیاش میکنم که میبینم نه واقعا اینجوری هم نیست، خیلی وقتها حتی گوش هم نمیکنم، یعنی ذاتا شنوندۀ خوبی هم نیستم، بسیار اتفاق میافتد که طرف دارد با من حرف میزند و من دارم همزمان به یک سمت دیگر نگاه میکنم و لباسهای توی کمد یا النودهای پلاک کرج را میشمارم، یک گزارۀ دیگری هم به ذهنم خطور کرد آن هم اینکه شاید وقتی در لحظاتی از روز، آن اخمِ از سرِ عادت از چهرهام محو میشود، یکهو آن کودک درونِ خوشحال و احمقام بیرون میپرد و باعث میشود که آدم روبرو پیش خودش احساس امنیت کند، بعد دقت کردم دیدم که همین کودکِ درونم هم خیلی وقتها بیجهت زیپش را میکشد پایین و وسط مهمانی میشاشد به فرش، بنظرم مساله نمیتواند این چیزها باشد، یعنی در واقع اهمیتی ندارد که شنوندۀ خوبی هستم یا احساس امنیت میدهم یا راهکارهای درستی ارائه میکنم یا میتوانم واقعا دلگرم کننده باشم، مساله این است که من صرفا حرف زدنشان را قطع نمیکنم؛ همین و بس، این ضرورت است که آدمها کسی را پیدا کنند که وسط حرفهای درست یا غلط شان، وسط گفتنیهای جالب و یا بیاهمیتشان نپرد و عجله و شتابِ ادامه دادنِ زندگی را به رخشان نکشد و این دقیقا همان کاریست که من به وفور و البته از سرِ بیحوصلگی انجام میدهم
میگویم همه چیز آرام است، پرولتاریا و چپِ شاکی دارد بگای سگ میرود، من اما اینجا همچنان دارم راست راست راه میروم، میگویم بعدا دوباره حرف میزنیم، حوصلهام از تعارفهای مزخرفِ آخر مکالمه سر میرود، میگویم کون لقت، میخندد، خداحافظی میکند، قطع میکند، شمارهاش را از همهجا بلاک میکنم، بعد مینشینم روی نیمکتم، زنی که تازه از پلهها بالا آمده به مردی که کیفش را نگه داشته -با چهرهای که ستایش در آن موج میزند- میخندد، جوری میخندد که اگر در قیمومیتِ داعش نبودیم هیچ بعید نبود که همانجا فیالمجلس به فورنیکیت برود، بعد دست خیسش را میمالد به کاپشنش، برداشت آدم از قیافۀ زن این است که دستکم توی کیفش دستمالکاغذی داشته باشد، لابد ندارد یا استثنائا امروز جا گذاشته یا شاید توی آخریاش فینگ کرده، نکند برای این است که دارد میخندد؟ چرا که در شاشیدن یا در سپردن کیفت به دیگری ولو در احتمالِ قریبالوقوعِ همآغوشی؛ هیچ چیز خندهداری وجود ندارد، همزمان که آخرین نخ را از پاکتِ صبح بیرون میکشیدم، به این هم فکر کردم که لابد خشککن توالتِ زنانه خراب است یا مثلا عجله داشته که زودتر به بالای پلهها برسد یا شاید هم عین ث که هیچوقت بعد از حمام خودش را خشک نمی کند؛ میخواهد رطوبت پوستش حفظ شود، روایتم از عکسی که به آرامی در برابرم محو میشد؛ تکراری، سادهانگارانه و مشمئزکننده بود، بدبختی بزرگ من این است که ارتباط با آدم ها حظِّ انتزاع را از من میدزدد و روایتم از عبور پوچِ تصاویر را به فاک میدهد، قطعا اگر با این احمق حرف نمیزدم یا وقتم را برای آن بطالتِ پیش از ظهر تلف نمیکردم؛ تماشای راحتتری داشتم، من با چیدنِ آدمها در ناممکن با شایدها و احتمالاتشان راحتترم و از حقیقت آدمها از قطعیتِ اتفاقاتی که برایشان میافتد؛ حوصلهام سر میرود، اصلا عقام میگیرد از دیدن آنهایی که آخرش، آدم را یاد خودش میندازند
من نیازی به بخشش کسی ندارم و اگه آدمی کار رو به جایی رسونده باشه که فمورش زیر آرواره ام رفته باشه، احتمالا دیگه اونقدری در دنیای من اهمیت نداره که بخشندگیش چیزی رو برام عوض کنه
واضح است که از آب نمی ترسم، صرفا از غرق شدن است که می ترسم
خب من شطرنج باز نیستم؛ ماهر و چمپیون و خادم الشریعه، تهش بلدم اسب اِل میره فیل ضربدری رخ مستقیم، ولی بازی میکنم، گاهی اگه تو پارک گاهی اگه تو جمع گاهی وسطِ اسکرین، واسه آدمی مثل من دروغ هولناکه، مثل سگِ دُم گم کرده گیجم میکنه، اون هم نه چون خودم نگفتم یا نمیگم هیچ وقت؛ چون سر در نمیارم ازش، یه مهارته که واقعا نمی فهممش، وقتی یکی دروغ میگه بهم، انگار سربازُ ور میداره میذاره دهنش، خب من هیچ وقت نمی فهمم با آدمی که همچین حرکتی ازش سر میزنه چیجوری باهاس بازی کرد؛ میخواد اگه تو پارک باشه یا اگه تو جمع یا وسطِ اسکرین
یدونه پوستر هم داشتم، از این خواننده قدیمی ها، یادم نیست کی؛ خوشکل بود ولی، از این خوشگلی های دور داشت، هر شب که غلت میزدم رو تخت، می رفتم می نشستم تو کاباره، پشت اون رومیزی های چهارخونه اش، عرق و استکانمُ میذاشتم رو میز، زنِ پوسترم واسم می خوند، عاشقش می شدم، رگ دستمُ میزدم براش، خبردار می شد، پا می شد می اومد عیادتم، دستمُ می گرفت، من هم در حالیکه داشتم خیلی لاجون و رنگ پریده بهش می گفتم دوستت دارم؛ می مردم یهو، البته گاهی آخر داستان عوض می شد، مثلا آخرش نمی مردم، ازدواج می کردم باهاش، یکی دو سال اولش هم خوب بود، بعد گذشته اش یقه ام می کرد، کفری می شدم از خندیدنش با این و اون، تند می شد اخلاقم، اون بشقاب هارو می شکست، من هم با مشت میزدم تو آینه، متاسفانه جدا می شدیم، من هم تا آخر عمر در به در دنبال دخترم می گشتم، کاست آخر شب ها اگه پا می داد؛ با این چیزها گریه هم می کردم، بعد خب آدم که عوض نمیشه، زر میزنه که عوض میشه، بزرگ هم نمیشه آخه، تهش پروستاتش بزرگ میشه، دو شاخه میشاشه و مصیبت مثل چربی جمع میشه زیر پوستش و پف میکنه جلو آینه، باقیش دیگه زر مفته، آدم همون کسخلی که بوده می مونه، من هم همون کسخلی که بودم موندم، رگ میزنم و آینه میشکنم و پا بده گریه میکنم و هی یادم میره که هی! همش پوستره ها! یه مشت عکسن اینا! نکن! نکن با خودت! لاجونی واسه این کسخلی ها! رنگت پریده واسه این رگ زدن ها
دنیا را کثافت برداشته، یک مشت الکی موفقِ هول و عجول، آدم آرزو می کند برگردد هزار سال قبل، یک مشت علف خشک پیدا کند بگذارد روی هم، بعد دو تا سنگ بردارد و جرقه درست کند، بعد چند تا شاخه کوچک بگذارد و فوت کند، بعد که آتش گر گرفت چهارتا چوب بزرگتر بیاورد و در حالیکه یک صبح تا غروب سرش فقط به همین کسشعرها گرم بوده، تمام قبیله دور تا دور بایستد و لخت و عور برای توانایی هایی خارق العاده اش هورا بکشد و کف بزند، آدم غیر از این چه می خواهد؟ همیشه به این بخش از حسادت هایم که میرسم، صورتم را می بوسد و می گوید مراقب خودت باش، مراقب خودم باشم؟ چطور مراقب خودم باشم؟ چطور چنین چیزی را از من می خواهد؟ هیچ کس برای من هورا نکشیده، هیچ کس برای من ایستاده کف نمی زند