واتسپ کارم را راحت کرده، یکی میآید مینویسد چطوری؟ دونقطه ستاره میفرستم که یعنی ماچ، جواب بیشتری نمیخواهد، محترمانه درخواست کردهام لال شود، لال میشود، دیگر به سوال دوم نمیرسد که چه خبر؟ به کی و کجا ببینمت ختم نمی شود، مثل جنّی که توی صورتش بسمالله فوت کرده باشی برمیگردد توی تاریکی، همین قدر مصاحبت لازم دارم، تا همینجای معاشرت را میتوانم تحمل کنم، اسمش را میگذارند دپرشن میگذراند نیهیلیسم، من اسمش را میگذارم حاصلجمع صدایش میکنم واقعگرایی، دنبال آدم جدید نمیگردم، دنبال چیز جدیدی توی آدمهای قدیم نمیگردم، با تماشای همان ماهیچۀ زبانی که دارد توی دهانشان تکان میخورد و صدا تولید میکند راحتم، اساسا گوش نمیدهم موضوع گفتگو برایم اهمیتی ندارد، شبیه تلویزیونی که صدایش را میوت کرده باشی صرفا به تغییرات چهره به نوشتۀ روی تیشرت فرم زاپ شلوارش و یا ابرهای توی آسمان نگاه میکنم، همین اندازه کفایت میکند بیشتر از این بدردم نمی خورد، دیگران بیجهت اصرار میکنند، برای یک حرف تازه تو را میکاوند؛ برای کشف یک غنیمتِ ارزشمند، این می شود همان حاصلجمعِ صفری که میگویم، میشود کشف کردن صندوق مروارید در کشتی غرق شده و غرق شدن غواص پیش از رسیدن به سطح، تعلقم به این مبتذلات پایین است، آنقدرها برنمیانگیزد راه نمیاندازد تکانم نمیدهد این کشف شدن یا کشف کردنِ هیچ، یک مرطوب کننده برداشتهام، کف دست راستم را به پشت دست چپم میمالم انگشت آن یکی دستم را مثل فاروئر گِلمال شده میکشم لای انگشتهای این یکی دستم، جذب نمیشود مرطوب نمیکند از این برندهای آشغال است که دو قاشق خامه و بزاق قورباغه و یک لاخ لوندر میریزند توی تیوب، دور نمی شود انداخت، پول دادهام هزینه کردم امید داشتم که رطوبت دستم را حفظ کند -که بیشتر از این خشک و چروک نشود، حالا به هر دلیلی افاقه نکرده، چاره چیست؟ -هیچ، بیشتر فشارش میدهم که زودتر تمام شود، که تیوب خالیاش را زودتر پرت کنم توی سطل زباله