دنیا را کثافت برداشته، یک مشت الکی موفقِ هول و عجول، آدم آرزو می کند برگردد هزار سال قبل، یک مشت علف خشک پیدا کند بگذارد روی هم، بعد دو تا سنگ بردارد و جرقه درست کند، بعد چند تا شاخه کوچک بگذارد و فوت کند، بعد که آتش گر گرفت چهارتا چوب بزرگتر بیاورد و در حالیکه یک صبح تا غروب سرش فقط به همین کسشعرها گرم بوده، تمام قبیله دور تا دور بایستد و لخت و عور برای توانایی هایی خارق العاده اش هورا بکشد و کف بزند، آدم غیر از این چه می خواهد؟ همیشه به این بخش از حسادت هایم که میرسم، صورتم را می بوسد و می گوید مراقب خودت باش، مراقب خودم باشم؟ چطور مراقب خودم باشم؟ چطور چنین چیزی را از من می خواهد؟ هیچ کس برای من هورا نکشیده، هیچ کس برای من ایستاده کف نمی زند