به خودم که نگاه میکردم همیشه مثل یک تکّه نایلون بودم یک ورق روزنامه که در کشاکشِ نسیم ملایمی شناور و معلق مانده باشد؛ همین قدر سبک و تا همین اندازه بی‌مسیر، همه چیز روی دور کُند پیش میرفت، همه چیز بشدت قابلیت تکرار شدن داشت؛ بیدار شدن، شکستن قولنج، چک کردن گوشی، لخ‌لخ‌کنان تا مستراح رفتن، از زردی پررنگ شاش غافلگیر شدن، صورت شستن، سرسری مسواک زدن، روشن کردنِ زیر کتری و ته ماندۀ لیوان آب دیشب را سر کشیدن، ایستادن، روشن کردن، کام گرفتن بیرون دادن فکر کردن، فکر کردن به این که چگونه بدون آن که گریه‌ات بگیرد محکم بایستی، اضافه را فراموش کنی و ضرورت را به یاد داشته باشی، خرج و دخل تراز کنی، چک بگیری نقد نکرده قبض پاس کنی، گوشت و روغن و میوه را ارزانتر بخری، همۀ آن کارهایی که نمی‌خواهی را تکرار کنی و آن وسط اگر تسلایی بود به آغوش اشتباهی بیافتی که افتراق تو را از تسلسل تعریف کرده باشد، چه چیز در من عوض شده؟ چه چیزی دارد همه چیز را خراب می‌کند؟ چرا باید بعد از این همه سال ناگهان وحشت کرده باشم؟ مطمئن نیستم، لابد زیر سر آن مرکز ثقل است؛ آن دایرۀ سیاه وسط ساعت، همانجا که آدم عین عقربه حول‌اش میگردد، به آن تکیه میدهد؛ آن تکیه‌گاهی که در ناخودآگاه آدم جاودانگی‌اش محتمل‌تر است، آنقدر وزن دارد آنقدر حضور دارد آنقدر رنگ دارد که قلبا نمیتوانی بپذیری که قرار است روزی دستخوش تغییر شود، آن گرانیگاه دلپذیری که پشتت را گرم میکند قلبت را آرام میکند و تعادلت روی آن نقطه برقرار است و شاید حالا دارم بوضوح میبینم که دارد از دستم میرود، دارد پشتم را خالی میکند، دارد رنگ میبازد، ذرّه ذرّه آب می‌شود و کاری هم از دستم برنمی‌آید، مادر تعلّق ترسناکی‌ست برای کسی که دیگر هیچ تعلقی ندارد