میگویم همه چیز آرام است، پرولتاریا و چپِ شاکی دارد بگای سگ میرود، من اما اینجا همچنان دارم راست راست راه میروم، میگویم بعدا دوباره حرف میزنیم، حوصلهام از تعارفهای مزخرفِ آخر مکالمه سر میرود، میگویم کون لقت، میخندد، خداحافظی میکند، قطع میکند، شمارهاش را از همهجا بلاک میکنم، بعد مینشینم روی نیمکتم، زنی که تازه از پلهها بالا آمده به مردی که کیفش را نگه داشته -با چهرهای که ستایش در آن موج میزند- میخندد، جوری میخندد که اگر در قیمومیتِ داعش نبودیم هیچ بعید نبود که همانجا فیالمجلس به فورنیکیت برود، بعد دست خیسش را میمالد به کاپشنش، برداشت آدم از قیافۀ زن این است که دستکم توی کیفش دستمالکاغذی داشته باشد، لابد ندارد یا استثنائا امروز جا گذاشته یا شاید توی آخریاش فینگ کرده، نکند برای این است که دارد میخندد؟ چرا که در شاشیدن یا در سپردن کیفت به دیگری ولو در احتمالِ قریبالوقوعِ همآغوشی؛ هیچ چیز خندهداری وجود ندارد، همزمان که آخرین نخ را از پاکتِ صبح بیرون میکشیدم، به این هم فکر کردم که لابد خشککن توالتِ زنانه خراب است یا مثلا عجله داشته که زودتر به بالای پلهها برسد یا شاید هم عین ث که هیچوقت بعد از حمام خودش را خشک نمی کند؛ میخواهد رطوبت پوستش حفظ شود، روایتم از عکسی که به آرامی در برابرم محو میشد؛ تکراری، سادهانگارانه و مشمئزکننده بود، بدبختی بزرگ من این است که ارتباط با آدم ها حظِّ انتزاع را از من میدزدد و روایتم از عبور پوچِ تصاویر را به فاک میدهد، قطعا اگر با این احمق حرف نمیزدم یا وقتم را برای آن بطالتِ پیش از ظهر تلف نمیکردم؛ تماشای راحتتری داشتم، من با چیدنِ آدمها در ناممکن با شایدها و احتمالاتشان راحتترم و از حقیقت آدمها از قطعیتِ اتفاقاتی که برایشان میافتد؛ حوصلهام سر میرود، اصلا عقام میگیرد از دیدن آنهایی که آخرش، آدم را یاد خودش میندازند