همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۷۰ مطلب با موضوع «فانوس چروک» ثبت شده است

01:28

متأسفانه مردم فکر میکنند که من وقتی از کنار گذاشتن حرف میزنم دارم شوخی میکنم. البته حق هم دارند. چون من اساساً اهل جدی گرفتن چیزها نیستم. مساله این است که بازگشت به نقطۀ صفر در توان من نیست، حتی اگر تاب آوریِ نقطۀ صفر در من، بیش از توان خیلی‌ها باشد. من میتوانم در یک رابطه دوستانه برای سال‌ها معلق بمانم؛ در حد رد و بدل شدن یک احوالپرسی ساده یا پیام تبریک عید. بعد هم آن رفیق را آن آشنا را بواسطۀ همین چند برهم کنش ساده تا سال بعد برای خودم محفوظ بدارم. اما این دیگر باید کف توقع باشد. پایین‌تر از این نباید برود. یعنی اگر یک نفری به ازای یک تبریک سادۀ سال نو تا پایان سال در حلقۀ اطرافیانم مانده، نمی‌تواند برای سال بعد از زیر این یکی هم در برود. حالا یک کسی یک همچو کاری را بکند و بعد وسط تابستان پیشنهاد تور دو نفرۀ قبرس بدهد، شک نداشته باشید که حتی پالان هم روی خرش نمی‌اندازم. بهرحال درست یا غلط این آن شیوۀ تعامل است که در من صدق میکند. واضح است که دربارۀ برتری حرف نمیزنم. دربارۀ چه کسی راست می‌گوید یا چه کسی حق دارد حرف نمیزنم. خیلی ساده دارم از این حرف میزنم که در مجال کوتاه زیستن، بهتر این است که پیرامون خودمان را از آدمهایی پر کرده باشیم که تعریف پذیرتر باشند باثبات تر باشند؛ حتی در میزان گه بودنشان. مثلاً خود من شخصاً یکی از همان آدم‌های گه هستم؛ تلخ و صریح و فریبکار و کم التفات. اما خب، همیشه در همین حد و اندازه ها سیر میکنم. هیچ‌کس نمیتواند بیاید بگوید که آه! تو آن ابتدای رفاقت معرکه بودی و حالا فرق کرده‌ای. نه! دقیقاً همه میگویند که تو از اول همین گهی بودی که هنوز هم هستی. این بنظرم خیلی هم خوب است. شرافتمندانه تر بنظر میرسد. اینجوری حداقل طرف میداند با چه سر و کاردارد. تکلیفش با تو مشخص است. محذوفِ آخری، چوب گشادی و اعتماد بنفسش را خورد. سالی به سالی زنگ نمیزد و بعد یک تکست میداد که به وضوح ماله کشی بود. یک چیزی توی این مایه‌ها که هربار که خواستم زنگ بزنم کاری پیش آمده؛ یک تعارف مزورانه حول نقطۀ صفر. من هم خیلی ساده می پذیرفتم -چون متقابلا خودم هم سالی به سالی خبری نمیگرفتم- اشتباهش اما اینجا بود که تصور کرد این بار بدون آن رخصتِ کوتاه و فرومایه اش، میتواند گوشی را بردارد و خیلی کول زنگ بزند و به روی خودش هم نیاورد. بقول این فکلی های کف نکرده شاش؛ کوریون را که نمی‌شود فورگرنتد گرفت. متأسفانه و اساساً خل وضع تر از آن هستم که مقولۀ رفاقت را با سیاست و آینده نگری قاتی کرده باشم و صد البته کلّه شق تر از آن هستم که قدمت و پیشینۀ چیزی، مرا توی رودربایستیِ ادامه دادنش انداخته باشد
سه شنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۲
فانوس چروک

01:21

بهش فکر کردم. واقعاً نمیدونم! اینکه آخرین نوشته‌ام چطوری باید باشه. اینکه اصلاً میشه با فرض دونستن اینکه آخرین چیزیه که می نویسی، بتونی چیزی بنویسی؟ من فکر میکنم که اگه خبردار میشدم که مثلاً امروز عصر میمیرم و باید یه یادداشت از خودم بذارم، احتمالاً تا آخرین دقایقِ عصر نوشتنش رو به تأخیر مینداختم. ممکنه اولش به این نتیجه میرسیدم که خلاصه‌اش کنم. مثلاً یک کلمه بنویسم خداحافظ یا به امید دیدار. اما بعید بود اینطوری سر و تهش رو هم بیارم. کم و کسر داشت اینجوری. خیلی شبیه همۀ اون هایی می‌شدم که تصور میکردم باهاشون فرق دارم. آدم دلش میخواد حتی توی فراموش شدنش هم ممتاز باشه. مگه نه؟ حدس میزنم که انتخاب بعدیم یک جمله پیچیده بود یا یه پاراگراف نامفهوم؛ وانمود کردن به کشفِ چیزی پیش از مرگ. درست مثل کاری که سهراب کرد؛ زن دم درگاه بود با بدنی از همیشه -چقدر خوبه این شعر- نه. احتمالا این هم نبود. به من بیشتر میخوره که چیزی ننویسم. رهاش کرده باشم. میدونم که خیلی هاتون الان لبخند زدین. چون دقیقاً تصور کردید که همین کار رو میکنم. درسته؟ ای بی‌شرف ها! کور خوندید که لال از دنیا برم. نمیدونم. شاید هم یه عکس میذاشتم؛ از آخرین قابی که دارم می بینم؟ نه. این کار هم نمیکردم. شاید هم پیش‌بینی این عصر بخصوص رو میکردم و مدت‌ها قبل، توی یک یادداشت شسته و رفته و پیش دستانه خداحافظی میکردم. نه. این هم واقعاً بعیده ازم. عجب سؤال سختی پرسیدی! من فکر میکنم نوشتن دقیقاً به همین دلیل جذابه که تو نمیدونی اینی که می‌نویسی آخرین حرف هاته یا نه. خیلی‌ها رو دیدم که وقتی پایین‌تر از سطح انتظارات و پیش‌فرض هاشون می نویسن، خیلی زود دوباره دست به قلم میشن و اون وقتایی هم که یه چیزی می نویسند که حسابی گل کرده، هفته‌ها و ماه ها ساکت میمونند و از دور برای خودشون کف میزنند. من جور دیگه می بینمش. بنظرم نوشتن لزوماً خلق شاهکار نیست. نوشتن یعنی آفرینشِ هیچ از هیچ .واسه همین اهمیتی نمیدم که آخرین یادداشتی که ازم مونده شرح آخرالزمان باشه یا توصیف ماتحتِ گه آلود گاو تنبل توی مزرعه. هوم! بنظرم وسط این مزخرفات فهمیدم جوابم چیه! خیلی بستگی داره به جایی که اون عصر توش اتفاق میافته، به لباسی که مرگ درش رخ میده -این شعر رو هم خیلی دوست دارم- و خصوصا به آدمی که اون عصر، کنارم ایستاده. باید منتظر بمونی! احتمالاً سورپرایزت میکنم. چجوری؟ اینش رو هنوز خودم هم نمیدونم!
دوشنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۲
فانوس چروک

01:09

مطلقا چشم انداز شهر را دوست ندارم. نمی فهمم چرا آدم باید هر شب پنجره اش به سقف خانه آن‌هایی باز بشود که از صبح یا داشته تف و لعنتشان میکرده یا داشته‌اند فحش و لیچار نثار خودش و هفت جدش میکردند. مضاف بر این چشم انداز شهر به آدم این حس را میدهد که دارد از پنجره کوچک هواپیما به پایین نگاه میکند و سکونتگاه امن و آرام را بدل میکند به حالت پرواز. خلاصه زوری که نیست، بدم می‌آید و تمام. از پنجره های رو به دریا هم خوشم نمی‌آید چون شب‌ها ممکن است خواب ببینم که موج تا بالای تختم آمده و آب تیره و تاریک شبِ دریا مرا هورت کشیده توی شکم خیس خودش. بدتر از آن، دریا از معدود مزخرفاتیست که بیشتر از یوتیوب میتواند آدم را در تماشای خودش میخکوب کند. نگران چروک شدن کونم در ساحل هستم و صدالبته که این یکی هم زوری نیست، از ویوی دریا هم خوشم نمی‌آید و تمام. کوه و هر چه مربوط به کوه است آشغال است. اصلاً حرفش را نزنید. خانۀ مشرف به کوه، ماسوله طور، پای کوه، پشت کوه یا هر کوفتی که باشد خفه ام میکند. انگار توی واگن تنگ و خفۀ مترو، وسط اعضای تیم ملی بسکتبال آمریکا ایستاه ام. خلاصه که با این هم کنار نمی آیم. پنجرۀ رو به جنگل و دشت و مرتع هم فقط بدرد این میخورد که با یکی تا کمر روی لبه خم شده باشی و مردمک چشم هایت گشاد شده باشد و دست‌هایتان تصادفی یکدیگر را لمس کرده باشد و الی آخر ماجرایش که دیگر حوصلۀ این چرت و پرت ها را هم ندارم. می‌ماند دریچه تنگ رو به پاسیو یا دیوار خانۀ همسایه که حتی نمی‌شود روی این‌ها اسم پنجره گذاشت که آن هم جای بحث ندارد. گند است دیگر. الان دفعتاً یادم آمد که یک پنجره ای هم هست که توی این فیلم و سریال های بلوک شرق دیده‌ام که توی هوای سگ لرز و مه آلود یک زنی نیمه برهنه دارد توی یکی از پنجره های مجتمع روبرو، لباس هایش را روی بند می اندازد. اینطرف هم توی آلونک خودت سوت کتری بلند شده و بازدمت ابر می‌شود و شیشه های ودکا سطل کنار میز آشپزخانه را پر کرده. این آن پنجره ایست که نداشتمش. حدس میزنم که از این یکی بدم نمی آمد. شاید هم چون تجربه‌اش نکرده‌ام از آن بدم نمی‌آید. نمیدانم. به هر حال پنجره خانۀ جدید، بزرگ و خرکی است. مصداق بارز کاردستیِ بساز بنداز جماعت. لای پنجره را که باز میکنی از زانو به بالا توی کوچه ای. نهایتاً نیم متر حفاظ از کف زمین دارد و یک و نیم متر امکان سقوط. آدم خوف میکند پشت پنجره بایستد، چه برسد به اینکه ویوی ساختمان نیمه کارۀ روبرو را دید بزند. ما در این ادامه دادن مرگ -بیش از آنچه که باید- به آنچه پشت پنجره هاست دل خوش کرده بودیم. شهرام چقدر راست می‌گفت که؛ پنجره از کار افتاده، بیرون از کار افتاده
دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۲
فانوس چروک

01:04

من از اینکه صداقتم محک خورده باشد متنفرم. شما می‌توانید خیلی راحت از من بپرسید که دربارۀ آن سیب نیم خورده‌ای که پای تخت افتاده چه فکر میکنی؟ تا بحال یک پرنسس واقعی دیده ای؟ قلعه ات در مخفی هم دارد؟ حتی می‌توانید یک سؤال عجیب تر بپرسید؛ من زیباترم یا آینه؟ آنوقت یا جواب نمیدهم یا خیلی سرراست همان چیزی را میگویم که فکر میکنم حقیقت دارد. اما وقتی یکی شروع میکند به سبک سنگین کردن پاسخ‌هایی که داده‌ام و به خیال خودش مشغول کاویدن کنج و گوشه‌های من می شود -بدون اینکه واقعاً این کار لازم باشد- ناچار و از سر خشم، در برابرش می‌ایستم. بازی خوانی من خوب است. صحنه گردانی ام حتی از آن هم بهتر است. استفاده از ابزارهای اندکِ توی دستم را هم خوب یاد گرفته‌ام. همین است که خیلی راحت پیدایش میکنم؛ اینکه دارد دقیقاً دنبال چه میگردد؟ اینکه کدام معرکه ها را جنگیده و چه میزان از پیروزی را با ذوق، توی سبد فتوحاتش میگذارد. خیلی زود پیدا میکنم که کجای رخ دادنش، ژست فاتحان را به خودش میگیرد. کجا مست روی زین می‌نشیند و بی‌دفاع، پشتش را به من میکند. این چیزها خیلی وقت‌ها حتی سرگرمم هم میکند. راستش خیلی وقت‌ها هم شده که با این چیزها حسابی خوش گذرانده باشم. با طمانینه و بی عجله، حقیقت را با خرده روایات دستکاری شده و یا اساساً ساختگی در هم می آمیزم؛ جوری که تمیز دادنش ممکن نباشد. سر حوصله شواهد مورد انتظارش را این گوشه و آن گوشه جاسازی میکنم و برای رساندنش به این اطمینان که دارد به درستی نخ های مرا به حرکت در می‌آورد، از هیچ حرکتی دریغ نمیکنم. بعد هم آهسته و آرام سرِ نخ هایش را رها میکنم و پا میگذارم توی جنگلِ مه. فاتحِ ژستِ کوتاه هم توی انبوه درختان در هم تنیده و صدای دورِ ارّه برقی ها، راه میافتد پیِ آن شکاری که از چنگش گریخته. اگر به قصد کشت آمده باشد، همانجا توی جنگل هلاکش میکنم و اگر جزو دستۀ انگل ها طبقه بندی اش کرده باشم صرفاً خودم از جنگل میزنم بیرون. این بار اما داستان فرق دارد. این یکی خودش ساحرۀ مکّاریست. از این هاست که احتمالاً یک گوشه‌ای توی مه، دیگ جادویش را به راه کرده و توی گوی بلورینش، هر حرکت تو را پیش از شروع میبیند. تا اینجای کار دو امتیاز دشت کرده. تا سپیده دم فردا هم احتمالاً سه هیچ پیش می‌افتد. حقیقتاً دلم میخواهد که به احترامش کلاه از سر بردارم اما خب، کلاهم را هم برداشته. احتیاج دارم، واقعاً احتیاج دارم که این یکی را به هر قیمتی که شده کشته باشم. روی کاغذ اما ممکن نیست. روی کاغذ مرا به نام زده. بی‌نظیر و حساب شده بازی میکند. زیرک است و زیبا و کارکشته. هیچ مفرّی هم باقی نگذاشته. حالا دیگر آنقدری اعتماد بنفس دارد که دست توی جیب بگذارد، بالای سرم بایستد، سر کج کند و خونریزی ام را تماشا کند. با این همه هیچ دشمنی ساده‌تر از آنکه یقین دارد جنگ را برده، غافلگیر نمی شود. من به یقینِ صبحِ فردایش احتیاج دارم -و البته به اجرای بی‌نقص آن شعبدۀ سه امتیازی که برایش کنار گذاشته‌ام- هیجان انگیز است. میدانم که دخلم آمده. شک ندارم که کارم را تمام میکند. اما امّید اندکی هم دارم که توی این انتحار، دست کم جراحتی عمیق را برایش به یادگار بگذارم
شنبه ۱۳ خرداد ۱۴۰۲
فانوس چروک

00:56

تا اینجا سه نفر گفته‌اند که با دیدن لنی بروس در میس میزل شگفت انگیز یاد من افتاده اند. یک رأی دو به شک هم داشته‌ام برای فرانک گلگر در شیملس. دو رأی برای دنیس در فیلادلفیای همیشه آفتابی. یک رأی به لری دیوید در خرکیف نشو و خوشبختانه بدون رأی و معادل در فرندز. حس و حال این روزهای خودم اما قرابت زیادی دارد به سندی کمینسکی. احساس میکنم آخر و عاقبتم همانجاست. سرسختی ام در تغییر ندادن و عوض نشدن هم بی شباهت به شیوۀ کمینسکی نیست. کلّه تخم مرغی مصرّانه معتقد است که شکل به سخره گرفتنم، جنس شوخی هایم و حتی میمیک صورتم هم به کارکتر سندی شباهت دارد. محتمل است که بیشتر دارد با تصور خودش در نقش نورمن کیف می‌کند. علی الحساب اگر هنوز دورۀ شکوهمند لاس زدن توی چت روم ها بود، احتمالاً خودم را اینطوری به یک غریبه معرفی میکردم: یکی شبیه سندی کمینسکی
شنبه ۶ خرداد ۱۴۰۲
فانوس چروک

00:24

چندبار اتفاق افتاده که بعد از خواندن یکی از نوشته هایتان برای خودتان کف زده باشید؟ خود من که دوبار. یک بار سال‌ها قبل برای یکی از آن مینیمال های تک خطی و یک بار دیگر هم همین اواخر بعد از نوشتن یک متن بلند. خیلی اتفاق افتاده که چیزهایی که می‌نویسم را می‌روم دوباره خودم میخوانم. یعنی مثل زندانی هایی که دوتا مجله پلی بوی و یک انجیل توی سلولشان دارند و چیز دیگری گیرشان نمی آید، این همه کتاب در جهان و آن همه نوشته‌های خوب از دیگران را ول میکنم و می‌روم آرشیو خودم رامیخوانم. بله. میدانم. یک قدری احمقانه است. اما من به هیچ ذی حیاتی قول خردمندی نداده ام. در حقیقت کمتر پیش آمده که اصلاً به کسی قولی داده باشم. چون یک کد اخلاقی زنگ زده و سولفاته دارم که مرا وادار میکند که پای حرف هایی که میزنم بایستم. همین هم می‌شود که در معدود دفعاتی که نتوانسته‌ام پای حرفم بمانم بدترین خاطرات برایم رقم خورده باشد. یعنی صحنۀ تصادف گرگان یا گذاشتن لحد روی جنازۀ کسی که دوستش داشتم یا جا ماندن سیگار و فندک قبل از پیاده روی به کنار؛ اینطرف آن صحنه ایست که یکی از گذشته دارد توی صورتم داد میزند که تو قول داده بودی لعنتی! یادم هست وقتی یک خطی یاد شده را نوشته بودم، حسابی گرفته بود. آن روزها یک فیدخوانی بود به اسم گودر که شما اگر خیلی خفن بودید، هات میشدید یا یک همچو چیزی؛ شبیه همین فیواستار شدن‌های حالا. اما خب نه بین زیقی ها و لوده ها و لخت ها، بلکه بین یک مشت آدم حسابی و نویسنده و نخبه های ساحت فلسفه و هنر. بعد یکی از بچه‌ها کامنت گذاشته بود که وای برو ببین چه خبر شده. حسابی معروف شدی! همان روز بازدید روزانه‌ وبلاگم یکهو مثلاً از صدتا بازدید رسید به چند هزارتا. خیلی به خودم مفتخر شده بودم. مشخصا به خاطر دارم که روی ابرها سیر میکردم. باد به غبغبم افتاده بود و داشتم توی سرم، دنبال ایده ای تکان دهنده برای یادداشت بعدی میگشتم. عصر با همین وجد رفتم کافه. آخر شب که با بچه‌ها خداحافظی کردیم توی راه برگشت روی صندلی مترو نشسته بودم که دیدم دارم همان یک خطی را زیر لبم تکرار میکنم. جای خالی اش چنگ انداخته بود روی دلم. یک جای خالی که فیو استارم کرده بود. متأسفانه من همیشه آن اندازه سست و تهی هستم که وام‌دار نظرِ دیگران شدن، براحتی میتواند همه چیز را در من بکشد. همین هم شد که یک چیزی حدود دو ماه یا سه ماه، مطلقاً هیچ چیزی ننوشتم؛ نه توی کوریون و نه توی آن وبلاگ دیگرم. صبر کردم تا آب‌ها از آسیاب بیافتد. بازدیدها برگردد به همان مثلاً صدتا. که بشود دوباره خودم باشم. بنظر من نوشتن که هیچ، حتی همین حرف زدن‌های ما هم باید بالاخره یکجور کد داشته باشد. یک چندتایی قاعده و اصول داشته باشد. بدون این مترهای سولفاته و زنگ‌زده، ما هم می‌شویم یکی میان همه آن های دیگر. کد من آن جایی ست که بتوانم یک جایی و به بهانۀ ساده‌ترینِ چیزها، برای خودم کف بزنم. حالا میخواهد توی نوشتن باشد یا توی پس زدنِ دنیایی که تعارف زده اند. باقی چیزها؟ -واقعا اهمیتی ندارد
سه شنبه ۲۹ فروردين ۱۴۰۲
فانوس چروک

00:13

خود من هم شومن ام. گرچه ترجیحم این بود که اسنومن باشم. حتی دماغش را هم داشتم و شالگردنش و دوتا تکه چوب خشک بجای دست ها. اما خب ایرادم این است که زیاد گرم میگیرم. همین هم هست که اینقدر زود آب میشوم. حتی میتوانستم یک من توی دنیای دی سی کمیکس باشم. یک چیزی در قوارۀ بتمن. زندگی توی کمیک راحت‌تر است. شما یک مشت میزنی، یک تانک غُر می‌شود. چهار طبقه ساختمان می‌آید پایین. هیچ‌کس هم نمی‌آید بپرسد چه مرگته!؟ این که تانک خودمون بود اینو دیگه چرا نفله اش کردی!؟ یعنی میخواهم بگویم هرکاری که میکنی درست است. از آن بهتر اینکه کسی هم نیست که بگوید نه! وقوع این چیزها ابداً ممکن نیست. چون توی کمیک از اول با همه بسته ای که من ناممکنی هستم که تو زورت به زندگی کردنش نرسیده. تو حتی زورت به یک باک بنزین سوپر هم نمیرسد چه برسد به نقد سوپرمن‌ و یا حتی این مورد عجیب آخری که اسمش سوپرگرل است. بهرحال این را میدانم. اینکه ظاهر و باطن آدم میتواند نزدیک باشد اما محال است که یکی باشد. بنابراین در برابر موشکافی ها و روبروی لنز دوربین ها، آنقدرها به خودم سخت نمیگیرم. کاملاً خبر دارم که برای من، لبخند عریض و بغض غلیظ بیشتر تکنیک است تا ابراز. اما خب همه همین اند. همه همین اندازه و بیشتر از این‌ها متظاهرند؛ حتی در همین نوشتن ساده. حتی در فروتنی و حتی در هیچ چیزی نبودن. آن کسی که میگوید اهمیتی به تصویری که از خودش میسازد نمیدهد، علاوه بر متظاهر بودن دروغ‌گو و شیّاد هم هست. شما یک نویسندۀ خانومی را تصور کنید که متنی به این مضمون نوشته است: «..سرم گیج میرفت. دستم خورد و واین ریخت روی فرش. بیستم اکتبر است و من دیشب توی فستیوال فقط دوتا تکه فلافل سرد خوردم. تمام شب خوابم نبرد. دلم میخواست کنارم بود و او را در آغوش می کشیدم. آه مارتین عزیزم! چرا حتی سعی هم نمیکنی؟! صبح زنگ زد. عذر خواست و گفت که نمی آید. توی پارکینگ والمارت تصادف کرده. به همین سادگی تصمیم گرفت که میتواند دیدار ما را به تعویق بیندازد! آه مارتین! من از تو متنفرم! بسیار هم متنفرم! برای ناهار کنسرو لوبیا باز کرده بودم. چون حال و حوصله هیچ چیزی را نداشتم. حالا هم که ته یخچال فقط دو تا تخم مرغ مانده. حوله را پیچیدم دور خودم و یکی از تخم مرغ ها را گذاشتم که آبپز بشود..» خب. خوب است. باشد. هیچ ایرادی هم ندارد. کاری هم به آن تناقض مشهود ندارم لیکن کسی که واین را روی فلافل خورده نباید لوبیا میخورد یا اگر لوبیا خورده باید بیخیال تخم مرغ بشود. با این حال محال است که مجری این شو، به نفخِ روایتش اشاره کند. تازه اشاره به همین نفخ هم یک اتفاقیست که توی سال‌های اخیر دارد میافتد. یک موج متهوع سارتری غیر اصیل و هیپی راه افتاده که خودش هم در حقیقت فرمی از تظاهر است؛ تظاهر به بی قیدی. من معتقدم که عرصۀ عرضه همیشه وابسته به تصویر است. تا وقتی که داری چیزی عرضه میکنی، یعنی هنوز به تصویر خودت اهمیت میدهی. این میتواند هر تصویری باشد. میتواند همانی باشد که آدم از خودش ساخته، یا آن تصویری که از حقیقت یا روایت توی سرش میسازد. نویسندۀ خوش بر و روی متن فوق -که حدس میزنم احتمالاً در هفته‌های اخیر فیلر زده است- بی‌آنکه اقرار کند تمام شب باد متصاعد میکرده؛ تو را وادار میکند که تمام شب به مارتین و واین فکر کنی. البته بعضی از مخاطبین خاص را هم وادار میکند که به حولۀ حمام فکر کنند. بهرحال اوج مهارت در اجرا همین است؛ حد اعلای استفاده از تکنیک. اینکه حتی یکی مثل من، ناخودآگاه چهره اش را میندازم روی متن و پیش خودم فکر میکنم که این چهره هرگز نمیتواند گوزیده باشد. اگر نگویم هدف اصلی، باید بگویم که دست کم ضرورت اجرای یک شوی معرکه صرفاً در همین است؛ پنهان کردن کثافات در کثافات. بله. من یک شومن ام. امروز روز اول آپریل است. از صبح اسهالم. احتمالاً بخاطر پیراشکیِ هات داگ دیشب. آنقدر آب از دست داده‌ام که پلک پایینم مثل پوزۀ بولداگ آویزان است. این دیگر چه‌جور سالی ست؟ هنوز شروع نشده یا مریض بوده‌ام یا درگیر. مرگ بر خرگوش ها با این سال عجیب و غریبشان. مرگ بر آلیس با آن سوراخ عجیب و تنگش و مرگ بر من که برخلاف دوست دختر مارتین، حتی یک چیز درست و حسابی هم ننوشته ام
شنبه ۱۲ فروردين ۱۴۰۲
فانوس چروک

00:06

این قنادی سرکوچه گفت دیگر زولبیا بامیه نمی آورد. پیرزن خوشگل انقلابی هم با سر تاکید کرد که کار درستی میکند. آن یکی مرد خوش تراش و ژیگولو هم اضافه کرد که این فاشیست ها حتی به سلامت خودشان هم رحم نمیکنند. این وسط فقط من بودم که گفتم الان ما بجای زولبیا بامیه نون خامه ای بخوریم حکومت سرنگون میشه؟ ماه رمضون کوشته میشه؟ این مسخره بازی ها دیگه یعنی چی؟ و خب مشخص است که وقتی این حرف ها را با دمپایی میزنی هیچکس دهن به دهنت نمیگذارد. فقط آقای قناد که چند سال است مرا میشناسد گفت امان از دست تو و هرّ و هرّ. امان از دست خودت آقای موسولینی و درد بی درمان! کل کیف ماه رمضان به ربّنا و زولبیا بامیه و حلیم است. ربنا را آنجوری حذفش کردند حالا نوبت رسیده به زولبیا. بعد هم لابد با این تورم حلیم میشود کیلویی ٤٠ میلیون و از دور خارج میشود. قدرت تفکیک و بهرۀ تحلیل ملت در حد صفر است. یک کارهایی می کنید که سگ مرده شاخ در می آورد. اصلا این یکی چه ربطی به آن یکی موضوع دیگر دارد؟ فرضا من با بوی عود حال نمیکنم یا اصلا برایم مقدور نیست که شش ماه تمام حرف نزنم و روزۀ سکوت بگیرم. این دلیل میشود که بروم روی تپه های تبت بشاشم و فریاد بزنم که مرگ بر بودا؟ خب معبد نرو عزیز من. با بودایی ها نچرخ. عود روشن نکن. همین قدر ساده و راحت است. چرا همه چیز توی این مملکت یک دور باید با کثافات قاتی شود و بعد دوباره شسته شود و بعد دوباره مصرف شود؟ این دیوانه بازی ها دیگر یعنی چه؟ سرخورده و ناامید داشتم از در بیرون میزدم که ژیگولو گفت تا امثال این ها هستند رژیم رفتنی نیست. ای کونی! حالا همه چیز شد تقصیر من؟ یک نگاه انداختم دیدم از این بدبخت هاییست که کت و شلوار میپوشد که بیاید نیم کیلو شیرینی بخرد و مترصد این است که با بحث کردن با تو، به زندگی راکد و پوکش هیجان بدهد. همین شد که گشادترین لبخندم را زدم و گفتم همینطور است! روز بخیر! بعد صبر کردم تا مچاله شدن صورتش را ببینم. دیدم . رو برگرداند و آمدم بیرون. توی گوشی اسنپ را بالا پایین کردم. چهارتا شیرینی فروشی پیدا کردم که زولبیا بامیه داشت و می آورد. لخ لخ خودم و دمپایی را کشیدم تا در ورودی خانه و قبل از اینکه نت گوشی توی آسانسور قطع بشود، سفارش خرید نیم کیلو زولبیا بامیه اعلاء را نهایی کردم.
پنجشنبه ۳ فروردين ۱۴۰۲
فانوس چروک

11:54

از این حشرات موذی ست، مدام روی اعصاب آدم است، عین مگسی که لای توری و پنجره گیر افتاده باشد چند لحظه ای ساکت می شود و بعد دوباره شروع میکند به وز وز کردن، توری را کنار میدهی نمیپرد پنجره را باز میکنی میچسبد به توری، یکجوری رفتار میکند که انگار مکلّف است که لای توری و پنجره سرگردان بماند، تنها وجه هوشمندی اش هم این است که بگوید فلان جای این حرف ها با اینجای آن حرف هایت نمی خواند، ابرو درهم بکشد که اگر آن محاسباتت درست بوده پس این خروجی ها از بیخ غلط است یا با لحن مچ گیرها ریشخندت کند که خودت فلان جا فلان حرف را میزدی و حالا اصرار داری که فلانی که همین حرف را میزند دارد چرت میگوید، خب؟ کجای متناقض شدن انقدر عجیب و غریب است؟ هر ساعت و هر لحظۀ زندگی با ساعت و ثانیۀ قبلش فرق دارد، آدم مدام در حال تغییر است، این که یک کسی یک جایی از زندگی اش -هرجایی از زندگی اش- به یک درکی برسد یک نظریه ای را از بین هزاران هزار احتمال مختلف انتخاب کند و تا لحظۀ مرگ به آن وفادار بماند خیلی احمقانه و تهوع آور است، آدم مرتبا دارد فکر میکند حتی اگر اراده اش هم بر این نباشد، به هر چیزی هم فکر میکند به کلان و خرد و مرتبط و بی اهمیت، در هر جا و مکانی هم ذهنش مشغول است خواه توی پارک باشد یا روی تخت یا توی مبال، هرکسی سهوا یا عمدا درگیر مکاشفات خودش است، دلش میخواهد بیشتر ببیند متنوع تر زندگی کند حریصانه هر چیزی را بشنود با ولع همۀ چیزهای دنیا را ببیند با آدم های جور و ناجور معاشرت کند کتاب و نشریۀ جدید و قدیمی و متفرقه بخواند که هربار قدری از زیر سایۀ کسالت بیرون بزند یا دست کم زاویه تماشایش چند درجه ای جابجا بشود، بعد هم طبیعتا می رود این وجد کوتاه را با دیگرانش به اشتراک میگذارد از این زاویۀ جدیدش حرف میزند و می نویسد و هکذا، بهرحال مساله آنقدرها محال و پیچیده نیست که با انگ متناقض بودن خشتک آدم را سرش بکشید، داشتم درمورد مگس حرف میزدم، وسط آن هیر و ویر پرسید پس فقدان یعنی چه؟ گفتم فقدان آن حالتی ست که هر اتفاقی هرچیز کوچکی تو را یاد آن چه نیست بیندازد، شرط کفایت فقدان هم این است که حتما تو را به گریه بیندازد، هرچه قدر که حدّ گریه در تو کمتر باشد جوهر فقدانت رقیق تر است، مضاف بر این اگر برایت ممکن باشد که جای آن خالی را با سیگار با تهِ استکان با همین سکس یا حتی با بغض پر کرده باشی مطلقا نمی شود به آن چیزی که حس میکنی گفت فقدان، صرفا یک خاطره ایست که حالا دارد می آزارد یک خراشی که روی سر و صورتت افتاده و این تاثر است و تاثر فرق دارد با فقدان و باید که فرق داشته باشد، همان لحظه به این نتیجه رسیدم که این چرندترین و غیرواقعی ترین تعریف ممکن است اما خب واقعا حال و حوصله اش را نداشتم که حرفم را عوض کنم و آتو دستش بدهم، البته یک قدری هم خوشحال بودم نه از این جهت که گاهی اوقات دری وری ها را یک جور قشنگی بزک میکنم که طرف را به فکر یا به حظّ میبرد؛ بیشتر از آن جهت که برخلاف دو ماه اخیر صرفا به گفتنِ نمیدانم و آهام و اوهوم و لابد و عجب و ای بابا اکتفا نکرده بودم، اینکه دوباره بیشتر از یک پاراگراف حرف زده بودم خبر خوبی بود، کاملا واقفم که اگر بیشتر از چند متر، دستم را از روی فرمان بردارم خیلی راحت با برداشتن پا از روی ترمز هم کنار خواهم آمد، این بی قیدی در سطوحی ساده تر هم صدق میکند مثلا به تجربه میدانم که اگر بیشتر از چند هفته ساکت بمانم برای دوباره ارتباط گرفتن و بازگشت به آغوش بوناک جامعه نیاز به انرژی بسیار بسیار بیشتری خواهم داشت -آن میزان از انرژی که دست کم در میانسالی خیلی نمی شود رویش حساب باز کرد- مشکل اینجاست که برخلاف هرّ و کر کردن ها برخلاف تکان دادن رشته نخ ها و ذوق بچگانه ام از حرکت مهره ها؛ ذاتا موجود ساکت کم علاقه و سرتاپا چرتی هستم، حتی اگر بیرون از خودم بسیار خوشحال و سرزنده یا بسیار موقّر و همدل بنظر برسم، این رکود و بی تفاوتی در من بسیار شدید است بسیار پررنگ است و شبیه یک انگل کهنه و اثیری دارد روحم را سوراخ میکند، کاملا برایم مقدور است که روزها هفته ها ماه ها و -هنوز امتحان نکرده ام اما احتمالا- سال های متمادی در یک لحظه منجمد بشوم؛ یک آن مثل یک کوآلای سرِ شاخه مانده بیخیال رسیدن به تهِ شاخه بشوم و اجازه بدهم برف مثل یک پاک کن سفید، آرام آرام من و شاخۀ اکالیپتوس را از کارت پستال رنگی دنیا پاک کند -مثلا الان می آید می گوید اکوسیستمی که کوآلاها در آن زندگی میکنند مستعد بارش برف نیست و آدم واقعا اینجور وقت ها دلش میخواهد که با پشت دست بزند توی دهنش- احتیاج دارم؛ بسیار احتیاج دارم که پنجره را باز کنم، پرده ها آدم را خفه میکند روتختی آدم را خفه میکند توری ها آدم را گیر می اندازد، لازم دارم لبۀ پنجره بایستم حتی لازم دارم پایین بپرم البته به شرط آنکه کف خیابان تشک بادی باشد یا یک اسفنج نرم و بزرگ یا حتی یک وال سفید، عافیت طلبم؛ این آن خصوصیتی است که منطقا نمی شود داشته باشم اما دارم و شب هایی مثل حالا دستم را میگیرد و نجاتم میدهد، لازم دارم همینجا متوقف بشوم درست همینجا، احتیاج دارم برگردم، به کجا؟ -واقعا نمیدانم
پنجشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۱
فانوس چروک

11:37

من در کمک کردن دریغ نمیکنم، آدم ها را سوا نمیکنم، همه را درهم حساب میکنم، یعنی اگر در مراسم اعدام صدام بودم و برمی‌گشت می‌گفت یا اَخی طنابم بدحالت است؛ یک دستی می‌رساندم نیم‌دور می‌چرخاندم که طنابش خوش‌حالت بشود، بعد توی همان مراسم اگر چهارپایه‌اش با لگد اول و دومِ جلّاد نمی‌افتاد ناگهان دورخیز میکردم و چارپایه را می‌انداختم و همراه با جمع صلوات جلی ختم میکردم، حتی یادم می‌آید که سال‌ها قبل به زن مردم توی تکست گفته بودم فلان قطرۀ گیاهی را اگر بخورد شیرش بیشتر می‌شود و مطلقا پستانِ زن متاهلِ شیرده به ذهنم خطور هم نکرده بود، صرفا انگار یکسری ماموریت‌های الهیِ محول نشده دارم که مجدّانه و خودسرانه در حال انجام آن هستم، یعنی خیلی پیش‌تر از آن که والاحضرت فرمان داده باشد که آتش به اختیار؛ من خودم اسپری مو و فندک دستم بوده، یکجوری که انگار ناچار بودم که گره از کار هر کسی که می بینم باز کنم یا هر کاری که از دستم برای رتق و فتق امور بر میاید را انجام داده باشم و همین خلاصه کافیست تا عاقل بداند که چرا یک بار یکی از این خراب‌ها را سوار ماشین کردم و رساندم زیر پل پارک‌وی، بنظرم آدمی مثل من نباید خودش را شماتت کند، حتی ملامت هم نباید بکند، خیلی فرق شماتت و ملامت را نمیدانم اما خوب میدانم که توامان زیرک و مشنگ‌ام، بنظرم کافیست که یک مقداری بیشتر عقل بخرج بدهم، یک قراردادی با خودم ببندم که قرار نیست به هر کسی و در هر زمینه‌ای کمک کرده باشم و وقتی پلاستیک و شیشه را قاتیِ تفاله چای و پوست موز توی کیسۀ زباله گره میزنم هیچ دلیلی ندارد که در جمع کردن ضایعاتِ ولو شدۀ آن زباله‌گردِ توی کوچه تشریک مساعی کنم و بعد هم تا آخر شب از تصور اینکه دستم به چه کثافاتی خورده عق بزنم، تحلیل خودم این است که این رفتارها هیستریک است؛ حماسۀ پهلوانانِ نژندِ درونی شده، نتیجۀ فرهنگ ایثار و شهادتی که وقتی ماها بچه بودیم توی سرمان کرده‌اند، بعد دقیقتر که می‌شوم می‌بینم شواهدش جور در نمی‌آید، یک دلیل ابلهانۀ دیگری باید داشته باشد که پیدایش نمیکنم، فقط میدانم که این بی‌دریغ بودن در من وجود دارد سوءتفاهم می‌آورد و خیلی وقت‌ها خیلی‌ها را طلبکار می‌کند، حوصلۀ طلبکارها را ندارم حوصلۀ متوهم‌ها را ندارم دلم هم نمی‌خواهد به فلان آدم توضیح بدهم که اگر فلان روز فلان کار را برایت کردم بیشتر از آن که بخاطر هات بودن تو باشد به خاطر قات بودن خودم بوده، در حقیقت از این که تکلیفم با هرچیز و هر کسی مشخص باشد و با یک مشت بلاتکلیف طرف شده باشم حالم بهم میخورد، اسم این را نمی‌شود گذاشت تلخ‌تر شدن، نمی‌شود گذاشت اهمیت ندادن، اسم این را نهایتا باید عادی شدن بگذارند، من هنوز هم دوست دارم یک کاری بکنم که یک کسی -هر کسی که میخواهد باشد- لبخند بزند خوشحال بشود یا بتواند برود یکی را توی زندگی‌اش خوشحال کند، فقط دیگر حوصلۀ برچسب خوردن و با تردید وارسی شدن را ندارم و این خویشتن‌داری و عادی شدن برای خودم هم بسیار غم انگیز است، ردّ و اثر من توی زندگیِ آن بیرون -جایی بیرون از این نوشته ها- همین همراه شدن‌های بی‌مضایقه بود، همیشه تصورم این بود که دلیل حضور من در جهان احتمالا همین چیزهاست؛ این که دنیا لازم داشت که یک آدمی، هر جایی هر کاری برای هر کسی که می‌توانسته انجام داده باشد و مزدش هم این باشد که وقتی آدم‌ها را خوشحال یا آرام میکند آرام و خوشحال باشد، در مخیّلۀ خودم یکجور آچار فرانسۀ انسانی، یکجور حافظۀ دسترسی تصادفی روی اسلاتِ کائنات بوده‌ام، این آن چیزی بود که فکر می‌کردم می‌شود یک روزی به آن افتخار کنم و حالا حتی همین‌ها را هم دیگر ندارم، بی‌نگاه و خمود و دلزده عبور میکنم و به دلخوشی به شادی به آرامش آدم‌ها اهمیت خاصی نمیدهم، من در دیرترین زمان ممکن، ساده‌ترین قانون دنیا را یاد گرفته‌ام؛ این که اگر نباشی؛ کسی هم به فکر کمک گرفتن از تو نخواهد افتاد
چهارشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۱
فانوس چروک