من از اینکه صداقتم محک خورده باشد متنفرم. شما میتوانید خیلی راحت از من بپرسید که دربارۀ آن سیب نیم خوردهای که پای تخت افتاده چه فکر میکنی؟ تا بحال یک پرنسس واقعی دیده ای؟ قلعه ات در مخفی هم دارد؟ حتی میتوانید یک سؤال عجیب تر بپرسید؛ من زیباترم یا آینه؟ آنوقت یا جواب نمیدهم یا خیلی سرراست همان چیزی را میگویم که فکر میکنم حقیقت دارد. اما وقتی یکی شروع میکند به سبک سنگین کردن پاسخهایی که دادهام و به خیال خودش مشغول کاویدن کنج و گوشههای من می شود -بدون اینکه واقعاً این کار لازم باشد- ناچار و از سر خشم، در برابرش میایستم. بازی خوانی من خوب است. صحنه گردانی ام حتی از آن هم بهتر است. استفاده از ابزارهای اندکِ توی دستم را هم خوب یاد گرفتهام. همین است که خیلی راحت پیدایش میکنم؛ اینکه دارد دقیقاً دنبال چه میگردد؟ اینکه کدام معرکه ها را جنگیده و چه میزان از پیروزی را با ذوق، توی سبد فتوحاتش میگذارد. خیلی زود پیدا میکنم که کجای رخ دادنش، ژست فاتحان را به خودش میگیرد. کجا مست روی زین مینشیند و بیدفاع، پشتش را به من میکند. این چیزها خیلی وقتها حتی سرگرمم هم میکند. راستش خیلی وقتها هم شده که با این چیزها حسابی خوش گذرانده باشم. با طمانینه و بی عجله، حقیقت را با خرده روایات دستکاری شده و یا اساساً ساختگی در هم می آمیزم؛ جوری که تمیز دادنش ممکن نباشد. سر حوصله شواهد مورد انتظارش را این گوشه و آن گوشه جاسازی میکنم و برای رساندنش به این اطمینان که دارد به درستی نخ های مرا به حرکت در میآورد، از هیچ حرکتی دریغ نمیکنم. بعد هم آهسته و آرام سرِ نخ هایش را رها میکنم و پا میگذارم توی جنگلِ مه. فاتحِ ژستِ کوتاه هم توی انبوه درختان در هم تنیده و صدای دورِ ارّه برقی ها، راه میافتد پیِ آن شکاری که از چنگش گریخته. اگر به قصد کشت آمده باشد، همانجا توی جنگل هلاکش میکنم و اگر جزو دستۀ انگل ها طبقه بندی اش کرده باشم صرفاً خودم از جنگل میزنم بیرون. این بار اما داستان فرق دارد. این یکی خودش ساحرۀ مکّاریست. از این هاست که احتمالاً یک گوشهای توی مه، دیگ جادویش را به راه کرده و توی گوی بلورینش، هر حرکت تو را پیش از شروع میبیند. تا اینجای کار دو امتیاز دشت کرده. تا سپیده دم فردا هم احتمالاً سه هیچ پیش میافتد. حقیقتاً دلم میخواهد که به احترامش کلاه از سر بردارم اما خب، کلاهم را هم برداشته. احتیاج دارم، واقعاً احتیاج دارم که این یکی را به هر قیمتی که شده کشته باشم. روی کاغذ اما ممکن نیست. روی کاغذ مرا به نام زده. بینظیر و حساب شده بازی میکند. زیرک است و زیبا و کارکشته. هیچ مفرّی هم باقی نگذاشته. حالا دیگر آنقدری اعتماد بنفس دارد که دست توی جیب بگذارد، بالای سرم بایستد، سر کج کند و خونریزی ام را تماشا کند. با این همه هیچ دشمنی سادهتر از آنکه یقین دارد جنگ را برده، غافلگیر نمی شود. من به یقینِ صبحِ فردایش احتیاج دارم -و البته به اجرای بینقص آن شعبدۀ سه امتیازی که برایش کنار گذاشتهام- هیجان انگیز است. میدانم که دخلم آمده. شک ندارم که کارم را تمام میکند. اما امّید اندکی هم دارم که توی این انتحار، دست کم جراحتی عمیق را برایش به یادگار بگذارم