خود من هم شومن ام. گرچه ترجیحم این بود که اسنومن باشم. حتی دماغش را هم داشتم و شالگردنش و دوتا تکه چوب خشک بجای دست ها. اما خب ایرادم این است که زیاد گرم میگیرم. همین هم هست که اینقدر زود آب میشوم. حتی میتوانستم یک من توی دنیای دی سی کمیکس باشم. یک چیزی در قوارۀ بتمن. زندگی توی کمیک راحت‌تر است. شما یک مشت میزنی، یک تانک غُر می‌شود. چهار طبقه ساختمان می‌آید پایین. هیچ‌کس هم نمی‌آید بپرسد چه مرگته!؟ این که تانک خودمون بود اینو دیگه چرا نفله اش کردی!؟ یعنی میخواهم بگویم هرکاری که میکنی درست است. از آن بهتر اینکه کسی هم نیست که بگوید نه! وقوع این چیزها ابداً ممکن نیست. چون توی کمیک از اول با همه بسته ای که من ناممکنی هستم که تو زورت به زندگی کردنش نرسیده. تو حتی زورت به یک باک بنزین سوپر هم نمیرسد چه برسد به نقد سوپرمن‌ و یا حتی این مورد عجیب آخری که اسمش سوپرگرل است. بهرحال این را میدانم. اینکه ظاهر و باطن آدم میتواند نزدیک باشد اما محال است که یکی باشد. بنابراین در برابر موشکافی ها و روبروی لنز دوربین ها، آنقدرها به خودم سخت نمیگیرم. کاملاً خبر دارم که برای من، لبخند عریض و بغض غلیظ بیشتر تکنیک است تا ابراز. اما خب همه همین اند. همه همین اندازه و بیشتر از این‌ها متظاهرند؛ حتی در همین نوشتن ساده. حتی در فروتنی و حتی در هیچ چیزی نبودن. آن کسی که میگوید اهمیتی به تصویری که از خودش میسازد نمیدهد، علاوه بر متظاهر بودن دروغ‌گو و شیّاد هم هست. شما یک نویسندۀ خانومی را تصور کنید که متنی به این مضمون نوشته است: «..سرم گیج میرفت. دستم خورد و واین ریخت روی فرش. بیستم اکتبر است و من دیشب توی فستیوال فقط دوتا تکه فلافل سرد خوردم. تمام شب خوابم نبرد. دلم میخواست کنارم بود و او را در آغوش می کشیدم. آه مارتین عزیزم! چرا حتی سعی هم نمیکنی؟! صبح زنگ زد. عذر خواست و گفت که نمی آید. توی پارکینگ والمارت تصادف کرده. به همین سادگی تصمیم گرفت که میتواند دیدار ما را به تعویق بیندازد! آه مارتین! من از تو متنفرم! بسیار هم متنفرم! برای ناهار کنسرو لوبیا باز کرده بودم. چون حال و حوصله هیچ چیزی را نداشتم. حالا هم که ته یخچال فقط دو تا تخم مرغ مانده. حوله را پیچیدم دور خودم و یکی از تخم مرغ ها را گذاشتم که آبپز بشود..» خب. خوب است. باشد. هیچ ایرادی هم ندارد. کاری هم به آن تناقض مشهود ندارم لیکن کسی که واین را روی فلافل خورده نباید لوبیا میخورد یا اگر لوبیا خورده باید بیخیال تخم مرغ بشود. با این حال محال است که مجری این شو، به نفخِ روایتش اشاره کند. تازه اشاره به همین نفخ هم یک اتفاقیست که توی سال‌های اخیر دارد میافتد. یک موج متهوع سارتری غیر اصیل و هیپی راه افتاده که خودش هم در حقیقت فرمی از تظاهر است؛ تظاهر به بی قیدی. من معتقدم که عرصۀ عرضه همیشه وابسته به تصویر است. تا وقتی که داری چیزی عرضه میکنی، یعنی هنوز به تصویر خودت اهمیت میدهی. این میتواند هر تصویری باشد. میتواند همانی باشد که آدم از خودش ساخته، یا آن تصویری که از حقیقت یا روایت توی سرش میسازد. نویسندۀ خوش بر و روی متن فوق -که حدس میزنم احتمالاً در هفته‌های اخیر فیلر زده است- بی‌آنکه اقرار کند تمام شب باد متصاعد میکرده؛ تو را وادار میکند که تمام شب به مارتین و واین فکر کنی. البته بعضی از مخاطبین خاص را هم وادار میکند که به حولۀ حمام فکر کنند. بهرحال اوج مهارت در اجرا همین است؛ حد اعلای استفاده از تکنیک. اینکه حتی یکی مثل من، ناخودآگاه چهره اش را میندازم روی متن و پیش خودم فکر میکنم که این چهره هرگز نمیتواند گوزیده باشد. اگر نگویم هدف اصلی، باید بگویم که دست کم ضرورت اجرای یک شوی معرکه صرفاً در همین است؛ پنهان کردن کثافات در کثافات. بله. من یک شومن ام. امروز روز اول آپریل است. از صبح اسهالم. احتمالاً بخاطر پیراشکیِ هات داگ دیشب. آنقدر آب از دست داده‌ام که پلک پایینم مثل پوزۀ بولداگ آویزان است. این دیگر چه‌جور سالی ست؟ هنوز شروع نشده یا مریض بوده‌ام یا درگیر. مرگ بر خرگوش ها با این سال عجیب و غریبشان. مرگ بر آلیس با آن سوراخ عجیب و تنگش و مرگ بر من که برخلاف دوست دختر مارتین، حتی یک چیز درست و حسابی هم ننوشته ام