تو کِی انقدر لاغر شدی؟ کِی یاد گرفتی بشینی و خرده آشغال های روی فرشُ جمع کنی تو دستت؟ کِی برقِ ته چشات رفت؟ رگ های پشت دستت مثل مداد شمعی ها شد؟ کِی یاد گرفتی اخم نکنی؟ اصلا تو کِی یاد گرفتی آه بکشی؟ یه گوشه بشینی و زل بزنی به در که برگردم؟ اینا رو که نمی پرسم ازت، فازمتر ور میدارم سرپیچُ سفت می کنم، لوله باز کن میریزم تو سینک، شوفاژها رو هواگیری میکنم، یادت هم نمیندازم که قرمه سبزی دوست ندارم، عصرها میشینم میوه میخورم باهات، سیم تلفنُ عوض میکنم که خِش خش نکنی وقتی رفتم، شیش صبح پا میشم، زیر کتریُ روشن میکنم، سیگارُ نخی میکشم تو تراس، برگ خشک های گلدونُ جمع میکنم تو دستم، با قیچی رُزها رو هرس میکنم، گوشیُ مثل ذره بین می گیرم دستم، این گوشه اون گوشه اش میکنم که تری جی بشه اچ، اچ بشه اچ پلاس؛ بشه ال تی ای، بشه بیست مگ سی مگ؛ بشه رویا، مگا بایت و مگا بیتشُ نمی دونم، به من چه که یکیش هشت تای اون یکیه، انقدر لجم می گیره هر دفعه که زنگ میزنم پشتیبانی، اینا رو می پرسن از آدم، من اگه می خواستم این چیزها رو یاد بگیرم اپراتور می شدم، می نشستم بغل دستتون از اون هدست نازک ها میذاشتم سرم، الان ولی گوشی دستمه، این گوشۀ تراس اچ پلاسه، دارم از بالا نگاه میکنم به این اسکولی که ماشینش گیر کرده تو پیچ پارکینگ، خب نیم ساعت زودتر پاشو گشاد، یا قبول کن نیم ساعت دیرتر برسی، با آژانس برو خب، یه ماشین کوچیک تر بخر، محل کارتُ عوض کن، از شوهرت جدا شو، خودتُ از تراس پرت کن یا عادت کن هر صبح سپرش بگیره به لبۀ ستون، من خبره ترین آدم دنیا تو دایورت کردن چیزها، به چیزهای دایورت شدۀ بعدی ام