همش بهمون میگفت پنیرُ خالی خالی نخورید؛ عقل تونُ کم میکنه، خودش هم هیچ وقت ماست و ترشی رو با هم نخورد، مامان زنگ زد گفت آلزایمر گرفته، ظاهرا اون همه گردویی که با پنیر صبحونه اش خورده افاقه نکرده، بله مامان آشتی کرده باهام، من ولی هنوز آشتی نکردم باهاش، اگه آشتی کرده بودم دوباره شوخی میکردم، زیاکارانه دهنم وا نمی موند؛ الکی نمی گفتم آخی، بجاش مثلا می گفتم خاله ات دیگه اونقدری پیر شده که مرگ، دلش نخواد مِنو بذاره جلوش، اما خب برخلاف انتظار ورداشته پیشنهاد ویژۀ سر آشپزُ گذاشته روی میزش؛ فراموشی! چی بهتر از این که تهش دونه دونه آدم ها رو، دنباله و مصیبت هاشُ، دلتنگی ها و دلشوره هاتُ، اون همه رویای دیر و دورتُ یادت بره؟ این فقط واسه اونایی که می مونن زور داره؛ آدم ها خودخواهتر از اون هستند که قبول کنند اونی که زودتر داره میره، حتی تو فراموش کردن هم پیش دستی کرده باشه، اینا رو نگفتم بهش؛ چون اساسا دیدگاه من حتی برای خودم هم چرت بنظر میرسه