میگن یه لحظه است، همه چیز رد میشه از پشت مردمکت، چشات میشه شیشۀ مینی بوس، هرچی بود و نبود از پشتش میگذره، بوی کرم پودر زن همسایه، پریدگی رنگ پایۀ تخت سربازی، اون لحظه ای که سر خم کردی و یواشکی زیر بغلتُ بو کردی، رنگ دمپایی سربستۀ دستشویی، حالِ بارِ اول، تپش قلب و گر گرفتن گونه ات، مکث بوق تلفن، صدای کفش و بوی باغچه و شیلنگ و کارنامه، همۀ هرچیزی که دوست داشتی یه روز و همه هرچیزی که سعی کردی فراموشش کنی یه عمر، میگن یه لحظه است، یه آن، یه پلک زدن و تمام ! پرده رو میکشن رو صورتت و خوابت میبره، من گمون میکنم ترس آدم از مرگ نیست، از فراموش شدن حتی، یادمه یه بار یه جایی نوشته بودم آدم از فراموش شدن نمیترسه، از آدمی میترسه که فراموشش میکنه، خب اشتباه می کردم طبق معمول و مثل همیشه اشتباه می کردم، ترس آدم مطلقا از فراموش کننده اش نیست، ترس آدم از همینه، همین لحظۀ رقت انگیز، همین درنگ بی اختیارِ دمِ آخر، از سری که روی شیشه میذاره، از خیابون و منظره و تیر زرد چراغ برق هاست، از تصور وادادن همه چیز به فقط یه لحظه، یه آن، یه پلک زدن