یه فانتزی کسشعری هم داشتم به اسم هَمْ بستنی، داستانش هم از این قرار بود که من یه بار توی یکی از همین شبکه های آی آر آی بی رسیده بودم به ته یه فیلم، یعنی مثلا بیرون بودم، برگشته بودم خونه، دیدم کانال دو داره نشونش میده، دو تا پیرمرد بودن یکی واستاده بود رو به دریا، اون یکی چند لحظه بعدش با بستنی برگشته بود، یادم نیست کلاه سرشون بود یا نه، تردید دارم که کوریونِ اون روزها عرضۀ کلاه گذاشتن سر فانتزی هاشُ داشته یا نه، اما بهرحال توی همون فانتزی کاری کردم که دومیه یه بستنی بده دست اولیه و بعدش خودش هم وایسته و زل بزنه به تماشای دریا، بعد به اینجای روایت که می رسیدم می گفتم هی رفقا، همین بود، یه فین اومد ته فیلم و تمام، در هر صورت کوریونِ اون روزها دلش می خواست ژانر فانتزیش هم هنری باشه، همین فینِ ساده باعث میشد فانتزی ایتالیایی بشه، شاید هم فرانسوی؛حالا بعدا که رفتم کلاس زبان، میام ادیتش میکنم کشور فانتزیمُ، خب این اتفاق هیچ وقت نیفتاد، یعنی اصلا همچین فیلمی رو هیچ وقت هیشکی نساخت، یعنی کلا خاک تو سر کسی که یه فیلمی بسازه که تهشو با دوتا پیرمردِ بستنی خور تموم کنه اما خب، شما برو یه زِد سون زِد سیکس زد فایو زد فور زد سه زد دو زد یک آتش بگیر دستت؛ یکی یه بار از هر کی که بیشتر از سه بار منو دیده بپرس، بگو فانتزیِ هم بستنی کوریون چی بود؟ عین همین فینُ تحویلت میدن، بعضیاشون حتی یه نقد هم واسش نوشتن، احتمالا با جملۀ "این فیلم را باید دید" شروع کردن؛ فیلمی دربارۀ دو آدمِ به ته رسیدۀ از حرف افتاده، که گرمای استبداد همچون شرجیِ ساحل، بستنیِ رویاهای آنان را آب می کرد، یه عده دیگه اما خندیدن، حتی همون موقع ها هم خندیدن، همون دوره ها که جوری این تخیلُ با آب و تاب و جدی و بی لبخند تعریف می کردم که خودم هم باورم شده بود، درست همون دوره ها بود که فهمیدم هم بستنی نداره آدم، قرار نیست کسی بستنی بیاره واست، بستنی ایتالیایی فرانسوی هم نه، از همین فالوده بستنی آبمیوه آشغالی ها،یهو دلخور شدم، اصلا گلبرگِ صورتی احساسم ریخت، یه کاسبرگ موند ازم با یه ساقه زیرش، شدم عین چوب کبریت؛ شدم عین خودم، نشستم سه سال تمام بستنی خوردم، بستنی خوردن از گه خوردن هم سخت تره برام، یعنی متنفرم از بستنی، واسم مثل لیس زدنِ پشت گردنِ اردوغانه، با این همه کوتاه نیومدم، هرجا شد بستنی خوردم، هر روز بستنی خوردم، جلوی پارک ملت، تهِ کوچه سایه، دمِ باغ فردوس، وسط بلوار کشاورز، یه آن به خودم اومدم دیدم دارم پنج تا پنج تا کیم میگیرم با خودم میبرم خونه، یهو به خودم اومدم دیدم دیگه دوستش ندارم، دیگه پیژامه نمی پوشم براش، نصف شب نمیرم سر یخچال، یهو نمیزنم کانال دو، دست از سر دریا، دست از سر ساحل، دست از سر خودم برداشتم؛ آدم باید سِر شدنُ یاد بگیره، آدم مجبوره سِر شدنُ یاد بگیره