سیر اتفاقات یکجوری دارد مشکوک پیش میرود که انگار راوی قصه دیگر با من حال نمیکند. مثلاً آن بخشها که مربوط به من است را سرسری میخواند یا آنِ پیدا شدنم را میدزدد یا خاصّه این اواخر زیاد اتفاق افتاده که حزنِ فاخرم را با اندوهِ دم دستیِ احمقِ توی قصّه عوض کرده باشد. بهرحال راوی حق دارد که هر طور که دلش میخواهد روایت کند. میتواند صفحه ها را هر جور که میلش میکشد ورق بزند. حتی میتواند ته فصلها را باز بگذارد. با این همه بهتر این است که ته این فصل را دیگر آنقدری هم باز نگذارد که یکهو به سرم بزند و از آخر کتاب پایین بپرم