گاهی وقتها سیر اتفاقات یا لحظۀ رخ دادن اون ها مثل اون وقتی هست که یه پاره نخ رو گرفتی وسط دوتا انگشتت و داری پیش خودت فکر میکنی که این الان سر نخه یا ته نخ؟ نخی که دستته دو تا سر داره یا دوتا ته؟ پس بقیهاش کجاست؟ دیدگاه خطی به من یاد داده که حتی اگه دوتا انتها یا اصلاً دوتا ابتدای نخ رو بهم وصل کنم، هیچوقت باورم نشه که سرو ته بعضی از قضایا یکیه. چون اونوقت باید خودمُ انکار کنم باید خودمُ زیر سؤال ببرم که چرا لای دوتا انگشتم یه پاره نخ دیده بودم؟ چرا نتونستم مثل بچه زرنگها حدس بزنم که من یه تیکه از یه دایره دستم بود؟ خب آره که لجبازم. خب آره که به نظرم این؛ مردد شدن بین دوتا وهمه. واسه همینه که اهمیتی بهش نمیدم. من هیچوقت، نه! بذار اینجوری بهت بگم: من هرگز! اون چیزی که فکر میکردم دیدم رو، با چیزی که بهتر بود ببینم عوض نمیکنم