۹۶ مطلب با موضوع «جماهیر» ثبت شده است
سامورایی داشت با برافروخته ترین صورت ممکن از اهمیت تحریم صندوق ها میگفت. علاوه بر تجزیه تحلیل دادههای آماری، مدام به واژن والدۀ مکرمۀ آخوندها هم رفرنس میداد. هرچقدر هم که خمیازه کشیدم ول نکرد. آخرش مجبور شدم پرسیدم حالا کی هست؟ گفت فلان وقت. بعد دوباره تأکید کرد که هیچکس نباید رأی بدهد. انگشت اشارهاش را توی هوا تکان داد و ادامه داد که حتی یک نفر. بنظرم یکی مثل او باید بداند که یک مهرۀ ساده است. یک سرباز است که جلوی شاه و وزیر ایستاده. خیلی هم نادر است اگر یک سربازی آنقدری جلو برود که به ته برسد. تازه آن ته مگر چه خبر است؟ هیچ. دوباره با یک وزیری رخی چیزی تاخت میخورد. صفحه مال سربازها نیست؛ این را هرچه زودتر بفهمی بهتر است. بعد با هیجان پرسید تو چه کار میکنی؟ حس و حال حرف زدن نداشتم. صرفاً یک نیم شانه بالا انداختم. با حیرت نگاهی به من انداخت و با تأسف برایم سر تکان داد. یک چیز جالبی دربارۀ اینهایی که با تأسف برایت سر تکان میدهند وجود دارد. اینها جدی جدی پیش خودشان فکر میکنند که حرکت گردنشان منقلب مان میکند. خیال برشان داشته که علیرغم اینکه نه هرگز حرفشان روی کسی اثر کرده و نه هیچوقت سلوکشان اهمیتی داشته، میتوانند صرفاً با حرکت دادن چانه به چپ و راست، مسیر زندگی طبقات فرودست را عوض کرده باشند. این متاسف های دگوری نهایتاً مرا یاد آن فیگورهای دکوری میاندازند که سابق روی داشبورد تاکسی ها میگذاشتند. از همان سگ و گربه ها که یک گردن فنری داشت و تکان تکان میخورد. در یک خلاصۀ بی وسواس، بطور کلی اعتقاد من این است که آدم باید از هر حقی که به او داده میشود استفاده کند ولو اگر خیلی چرت باشد. این اما یک تصمیم کاملاً شخصی است؛ استفاده از آن حق و یا فدا کردنش برای یک حقیقت بزرگتر. تحت هیچ شرایطی به هیچ کسی غیر از خود آدم ربطی ندارد. مثلاً ممکن است به من بگویند تو این حق را داری که سالی یکبار روی خاک سرخ جزیرۀ هرمز بشاشی. شک نداشته باشید که هر سال بلیت میگیرم و توی لنج مینشینم و میروم هرمز و میشاشم و برمیگردم -بدون حتی یک عکس سلفی- این وسط اما هیچکسی نمیتواند وادارم کند که توی خانۀ خودم بشاشم و هزینه سفرها را خرج بهبود معیشت ساکنان جزیره کنم. اگر دلم بخواهد میکنم و اگر دلم نخواهد یک نصف بیضه هم خرج عقیده و یا آسودگی خاطر دیگران نمیکنم. خلاصه که بنظرم همه چیز پای خودتان است. هرکاری که دلتان میخواهد بکنید. نگران نظر دیگران هم نباشید. دیگران یا هیچوقت شما را تأیید نمیکنند یا هیچوقت اساساً به شما فکر نمیکنند. ببینید چقدر قشنگ حرف میزنم؟ الحق و الانصاف نسبت به گزینه های موجود گزینۀ شایسته تری برای انتخاب شدن هستم. همین شما چندتا اگر به من رأی بدهید شانس این را دارم که خیلی راحت به دور دوم برسم. اما خب متأسفانه حتی همین شما چندتا خل و چل هم به من رأی نخواهید داد. مردم اساساً به آن کسی رأی میدهند که آنها را یاد خودشان بیندازد. من شما را یاد خودتان میندازم؟ -واضح است که نه. برای همین است که هیچ وقت توی هیچ رقابتی رأی نیاوردم. هیچوقت هم رأی نخواهم آورد. هیچکس حتی در متظاهرترین فرم ممکنش، پیش خودش فکر نمیکند که ممکن است شبیه یکی مثل من باشد
نمیشود که آدم تحریک نشود. مردی که ادعا میکند که با دیدن قوس و انحنای بدن یک زن و یا برهنگی و خرامیدنش حالی به حالی نمیشود یا حسابی افسرده است یا حسابی اخته. از این دو حال هم خارج نیست. حالا ممکن است بگویند که مقصود از تحریک نشونده ها مردهای نجیب و متشخّص اند. بگذارید خیال همه را راحت کنم؛ یک همچو مردی اصلاً وجود ندارد. حالا فرض محال گیرم اصلاً از این دست مردها هم باشید، بنظرتان اوضاع فرقی میکند؟ خیر! بالاخره تحریک یا دست کم کنجکاو که میشوید. تنها چیزی که این وسط فرق دارد این است که یک مرد متشخص با صرف انرژی بسیار زور میزند که صرفاً به زیباییهای یک زن نگاه کرده باشد یا خودش را صرفاً در معرض اغوای همان که دوستش دارد بگذارد. مرد نجیب اینجور وقتها پیش خودش میگوید آه چقدر این بلا گرفته خوب است! لیکن خوب من یک جای دیگر است. یا به تپیدن قلب مفلوکش نهیب میزند که میدانم سفر پاریس محشر است اما تو چمدانت را برای ونیز بسته بودی! کسی که از بن و بیخ لذّت سفر را تکذیب میکند صرفاً یک جهانگرد حرامزاده است. یک هیچهایکر دیوث است. بنظرم زنها بیشتر از زن باره ها، لازم است که حواسشان به همین جهانگردها باشد
برای اینها خیلی فرق دارد که حرفها را چه کسی زده باشد. از تهِ دل آرزو دارند که یک کسی باشد که زورشان برسد یخه اش کنند. یک کسی که مثل خودشان توی صف نان بایستد سر قیمت کفش و لباس چانه بزند کارت سوختش را جا بگذارد. یک کسی که نهایت صدتا فالوور دارد یا توی سفر شمال، وسعش به اجارۀ ویلای درست و حسابی نرسد. یک کسی که دستشان نلرزد که توی دهنش بزنند و وقتی که توی دهنش زدند خاطرشان جمع باشد که یک لشگر آدم پشتش نیست. یک کسی که دست کم توی ذهن این احمقها هم قد و قواره های خودشان باشد. رنج ساده داشته باشد قرض ساده داشته باشد کفش ساده پوشیده باشد. همینها را اگر سلین مینوشت همینها -دقیقاً همینها- برایش تاپلس میشدند. اما اگر یکی مثل من بنویسد، سگرمه در هم میکشند که اوف بر تو نکبت کم عقل با آن طرز فکر سخیفت
از نظر من حمله به هر چیزی ممکن است. نمیگویم پذیرفته. دارم میگویم ممکن است. من هم آدم امکان ها هستم. لازم باشد به اوکراین حمله میکنم به ریش پروفسوری حمله میکنم به هگل و مسقطی هم حمله میکنم. لازم هم نباشد حمله میکنم. درواقع هر کار دلم میخواهد میکنم. شانس اینکه تسلیم هوچی گری و یا نگران دیدگاه غالب بشوم از شانس اینکه توی استخر نشاشم هم کمتر است. من به آن کسی که دودول دارد میگویم مرد و به آن کسی که ممه دارد میگویم زن. یعنی میخواهم بگویم که تشخیص افتراقی من اینطوریست. به این افتراق هم احتیاج دارم. حالا طرف بگوید من زن نیستم. من یک میلۀ فلزی هستم که رایش سوم روی سرش بلندگو گذاشته و ته سیمش را گرفته دستش. باشد. اما باز ممه داری. من به میله ای که ممه دارد میگویم زن. حالا میخواهد میلۀ فضاپیما باشد یا میلۀ اتوبوس، میخواهد مشتاق به میله ها باشد یا دستگیره ها. میخواهد ضمیرش دی باشد یا بهمن یا اسفند. این چیزها به من مربوط نیست. این چیزها حتی به تو هم مربوط نیست. شما جوگیرها حتی ضمیر این خل بازیها را توی فارسی پیدا نمیکنید. حرف هم که پیش میآید بلافاصله به آدم میگویند اطلاعاتت را بالا ببر. دربارۀ این چیزها مطالعه کن. خب گوسفند هم از علوفه و مرتع مطلع است اما در نهایت دارد بع بع میکند. در نهایت دارد برای کس دیگری پروار می شود. صرف اینکه آدم یک سری دری وری را حفظ کند و مثل علوم پنجم دبستان درس پس بدهد که این حق را به او نمیدهد که برحق باشد. ببینید. من کاملاً با این موافق هستم که بگویند ما هرکار دلمان بخواهد میکنیم. باشد. این قبول. اما اینکه بگوییم هرکاری که میکنیم چون لیبل دارد یا چون توی فلان کتاب نوشته یا چون فلان تعداد آدم را درگیر خودش کرده، درست و متقن است و مو لای درزش نمیرود خیلی حرف بیخود و بی جهتی است. مساله واقعا ساده است. من بیشتر وقتها هیچ اهمیتی نمیدهم که شما چیزتان را توی چه چیزی میکنید یا چه چیزی را توی کدام چیزتان اگر بکنید خوشحال تر یا پریشان ترید. در ازای این توقع دارم که کسی هم به این اهمیت ندادن من گیر ندهد. کار خودتان را بکنید. اجازه بدهید من هم کار خودم را بکنم. یک نفری میتواند بیاید به من بگوید که دخول در چرخ گوشت گرایش جنسی من است، من هم میگویم باشد. خوش بگذرد. اما در ادامه اگر بگوید که باید به این گرایش احترام بگذاری با پشت دست میزنم توی دهنش. این نمیشود که چون یک چیز لوس و تازهای توی زندگی راکد و پوک و بدردنخورتان پیدا کردهاید و با آن حال کردهاید بیایید همان را هم برای من تعریف کنید و توقع داشته باشید که من هم حسابی حال کنم. نخیر. از این خبرها نیست. واقعاً خیلی عجیب است. پیش از این تصور میکردم که بدبختی اصلی در میانسالی، سر و کله زدن با چیزهاییست که آدم نمیفهمد، حالا اما فهمیده ام که بدبختی اصلی اصرار و افراط دیگران برای تغییر دادن مفاهیم شماست، آن هم به شکلی مصرّانه و جنون آمیز. شما مثلاً در محاسباتتان به این رسیده اید که آ بعلاوۀ بی میشود سی. اما میبینید که در نظر عدهای میشود آ یا میشود بعلاوه یا حتی میشود منفی صفر. بعد میگویید خب باشد. به من چه. چه کار به کار اینها دارم. با حساب و کتاب من جمع اینها میشود سی. فکر میکنید دست از سرتان برمیدارند؟ محال است! پا روی گردنتان میگذارند که بگویید میشود آ یا میشود بعلاوه یا میشود منفی صفر. با همان پذیرشی که از آن حرف میزنند، جوری شما را نمی پذیرند که باورتان نمیشود. دست آخر هم که یا رانده میشوی یا ریشخند میشوی یا برایت خط و نشان میکشند و هکذا. حرف هم اگر نزنی و بحث هم اگر نکنی تصور میکنند داری قضیه را هضم میکنی و هی بیشتر توضیح میدهند. یعنی نه میشود لال شد و نه میشود اینها را لال کرد. بنظرم تنها راه بدون خشونت برای اینکه آدم بتواند از دست این ندید بدیدها خلاص بشود، این است که یک رنگین کمان بانضمام نصف حروف کیبورد انگلیسی را روی کونش تتو کند و تا گفتند گرایش جنسی؛ سریع شلوارش را بکشد پایین.
آخرش آدم هم تمام میشود. مثل قصه های رادیو یا رول دستمال توالت. متاسفانه برای این تمام شدن هیچ برنامۀ خاصی ندارم. در واقع هیچکس برای هیچ چیز هیچ برنامۀ خاصی ندارد. همه فقط باورشان شده که برای خیلی از چیزها برنامه دارند. خیال میکنند که دارند کار خاصی انجام میدهند تغییری ایجاد میکنند تحولی رقم میزنند. یک مشت دستمال توالت اند که اختیارِ پاره شدن از پرفراژ مغرورشان کرده. یک مشت قصۀ کوتاه که خلوتِ کنداکتور صبح جمعۀ رادیو معروفشان کرده. آدم به اینها چه بگوید؟ چه دارد که بگوید اصلا
اینکه آدم بگوید اهمیتی نمیدهم یک راهی است که نگوید بیزارم و نگوید دلم تنگ است و نگوید به تو احتیاج دارم و نگوید که گریه ام گرفته و هزار حرف دیگر. همین قدر کافی است که بگوید اهمیتی ندارد. آنوقت است که نقش روبروی نمایش ابسوردش شروع میکند به اهمیت دادن. بعد هم آدم سرش را میگذارد روی پای نقش روبرویش. چشمهایش را میبندد و آن چند قطره اشک کنار چشمهایش را هم زورکی میمالد به پای طرف که یعنی نگاه کن، متوجه باش که من دارم گریه میکنم. این گریه ها یعنی خیلی غمگین هستم و اگر تو هم خیلی غمگین بشوی، آنوقت احساس بهتری خواهم داشت. بعد هم وقتی طرف از او میپرسد که دوست داری بغلت کنم؟ شانه بالا بیندازد و همزمان توی دلش بگوید آه بله لطفاً و منتظر بماند که گرمای پوست تن آن نقش دیگر، یکی یکی یخ های اجرای رقت انگیزش را آب کند. اینکه آدم بگوید اهمیتی نمیدهم حرف بی جهتی است. هیچکس به اهمیت ندادنش آنقدری اهمیت نمیدهد که بخواهد مدام آن را بر زبان بیاورد و هر بار تکرارش کند
اولش صبح ها شوق آدم است به زندگی و کشفِ آدمها شوق آدم است به زندگی و فقط مرگ است که تو را میترساند. بعدترها صبحها عذاب است، آدمهای تازه نفرین اند و فقط مرگ است که تو را به ادامه دادن زندگی وادار میکند. کار میرسد به آنجا که شبها دیگر خوابت نمیبرد صبح ها دلت شور میزند ظهرها کلافهای، غروب هم که طبعا غمگینی. به خودت می آیی میبینی که همه چیزِ توی ویترین ها تن زده است دست دوم است. آدم هنوز هم میتواند برود خرید، اما دیگر آن حس نو بودن چیزها، آن شوق لمسِ تازگی به او دست نمیدهد. میفهمم که به عنوان پدر پسرم و به عنوان مونس دوست دخترم و مشتری همیشگی مغازۀ سر کوچهام و بست فرند بدترین آدم زندگیام و به عنوان آن کسی که قرار نیست حالا حالاها بمیرد وظیفه دارم که صبح را با خوشحالی شروع کرده باشم اما خب شما که غریبه نیستید، غمگین بودن آنقدرها هم که میگویند حساب و کتاب ندارد
تجربۀ این همه سال وبلاگ داشتن یک چیز را به من یاد داده؛ این که هرکه قشنگتر مینویسد بیریخت تر است. یعنی پیشفرض تان باید این باشد که اگر یک وبلاگی خیلی دری وری مینویسد و چهارتا کلمه نمیتواند پشت هم قطار کند، صاحب کارش قطعاً خوش بر و روست یا دست کم بلد است که چطوری قشنگ بنظر برسد. من فکر میکنم که دلیل عمده اش این است که ماها اساساً به دوتا مهارت برای جلب توجه احتیاج نداریم. اگر خوشگل هستیم لازم نیست که ادبیات هم سرمان بشود و اگر شعر از بریم و هزار تا کتابخوانده ایم لازم نیست که مثل توده برویم زیر ابرو ورداریم. یک دلیل عمدۀ دیگرش هم ذهنیت مخاطب است. یعنی منِ مخاطب وقتی یک متن قشنگی میخوانم توی ذهنم همۀ قشنگی ها را یکجا جمع میکنم. توی آن خلاء تصوری که از نویسنده دارم هیکل خوب و سیمای دلنشین و حسن خلق را هم ضمیمه میکنم به مهارتش در چیدن کلمات. اساساً مغز ماها همینطوری کار میکند. وقتی از یک چیزی خوشمان میآید همۀ آن چیزهای دیگر دنیا را جوری کنار هم میچینیم که به حقانیتِ زیبایی آن چیزی که فکر میکنیم قشنگ است خدشه ای وارد نشود. محال است که وقت یاد کردن از آنکه دوستش دارید به یبوستش و یا بوی بد دهانش بعد از خواب شبانه فکر کنید. او در ذهن شما همیشه زیباست و همیشه شیو کرده و همیشه هم بوی خوب میدهد. وبلاگ هم یک چیزی توی همین مایه هاست. ناخودآگاه وقتی یکی خوب مینویسد سطح توقع تان از فیزیکش هم بالا میرود. بعد توی دیدار احتمالی، این سطح توقع بالا هم مزید بر علت میشود که یارو بیریخت تر بنظر برسد. دیدم یک ناشناسی برایم نوشته که بنظرش شبیه فلان آرتیست باید باشم. فلذا جهت مخدوش کردن تصویری که ممکن است بیجهت از من ساخته بشود عرض میکنم که بنده از نظر چهره و حالات صورت بسیار شباهت دارم به جواد رضویان. تازه حالا مدتیست که ریشم هم بسیار بلند شده. مجموع این کیفیت میشود اینکه این روزها یک قدری شبیه برادران اتباعِ بمب گذار بنظر برسم؛ همانطور لاغر و البته برخلاف انتظار حامل یک شکم بسیار بزرگ. عموما هم با بیحوصلگی نگاهتان میکنم و اگر احساس کنم که زرنگ بازی در می آورید و یا سعی میکنید بیحوصله تر از من بنظر برسید خیلی راحت نفرت را هم میتوانید توی چهره ام پیدا کنید. زیربغلم بندرت بوی عرق میدهد کتانی ام بندرت بوی پا میدهد و پرفیوم هایم هم چه در تابستان و چه در زمستان سرد و تلخ است. زیاد مسخره میکنم زیاد قضاوت میکنم و کلاً بیشعور هستم. در پیاده روی حواسم به اطراف معطوف تر است تا به شمایی که دارید با من قدم میزنید یا حرف میزنید. ممکن است یکهو وسط شوقتان بگویم خفه شو دیگه و اگر شما دقیقاً همین کار را با من بکنید بلافاصله برای همیشه بلاکتان میکنم. از آنها نیستم که کارشان توی تخت خوب است و اگر از آنها هستید که دوست دارند توی تخت مثل کتلت پشت و رو بشوند بهتر است که به یک شف دیگر فکر کنید. خب حالا شما با تصویری که برایتان ساختم یک دیت هم رفتهاید و چاشنی بمب هم عمل نکرده و سالم برگشته اید خانه. اگر کنجکاوی دیگری نمانده برگردیم به ادامه نوشتن و کلمات. اوکی؟ ثنک یو
در حقیقت یکی از دلایل بر مسند قدرت باقی ماندنِ بوتفلیقه همین اسم عجیب و غریبش بود. شما تصور کنید که مردم میخواستند بریزند کف خیابان و شعار مرگ بر سر بدهند. آنوقت باید میگفتند مرگ بر بوتفلیقه. اصلا آهنگین نیست. حقیقتاً لکنت می آورد. خصوصا اگر دو بار یا سه بار پشت سر هم تکرارش کنی. یکجوری اصلاً لب دهن آدم را گس میکند زبان آدم انگار باد میکند. مرگ بر بوتفلیقه. مرگ بر بوتفلیقه. معرگ بع بوعفتلیقع. اصلاً شما بگو الموت لبوتفلیقه. همان است. توفیری نمی کند، کاملاً پراکنده و سرخورده میکند خیل معترضین را. حالا آن بنده خدا که هفت کفنش هم پوسیده اما پیشنهاد من این است که یک نفری بیاید یک پژوهشی دربارۀ سرخوردگی اجتماعی و ارتباط آن با نام و کنیۀ زمامداران بکند. بنظرم تحقیق جامع و کاملی هم بشود. یکی از آن پروپوزال هاست که پاسپورت آدم را میدهد دستش؛ از ما گفتن
اساساً همۀ بدبختی من زیر سر همین فکر کردنهاست. آدم کلا نباید زیاد فکر کند. یاد آدم باید بماند که هیچ کاری از دستش ساخته نیست. توی پاییز نمی تواند جلوی مردن برگها را بگیرد. توی بهار هم هر چقدر که تلاش کند نمیتواند برگها را از جوانه زدن منصرف کند. آدم باید بفهمد که دست و پا زدنش برای بهتر کردن جهان بیفایده است و سگ دو زدن هایش برای بهتر شدن، تنها به این ختم میشود که تنهاتر بشود، کودن تر بنظر برسد و چند دقیقه زودتر از دیگران از لبۀ پرتگاه آویزان شده باشد