۹۶ مطلب با موضوع «جماهیر» ثبت شده است
هرکسی را که می بینم، دارد از عادی بودن خودش فرار می کند و این عادی ترین چیزیست که در هر کسی می شود دید
پارادایم توده نازک طبع است، عوام نازک اندام می پسندد، همین است که با این که میدانند ما به ازای هر مرد هرزه ای منطقا باید زنی بدکاره هم وجود داشته باشد باز هم در نهایت، نوک پیکان نفرتشان به سمت مردهاست
فایق آمدن بر رنج ممکن نیست، کار آدم صرفا این است که تا حد امکان، مواجهه با رنج را به تعویق بیندازد
هیچ وقت با آدمهایی که پیچیده حرف میزنند وارد رابطه نشین، دوستم داری؟ -اگه نداشتم اینجا چیکار میکردم؟ خب جونت درآد بگو آره یا اگه میخوای بگی نه عنبازی رو بذار کنار، آدمی که پیچیده حرف میزنه دو حالت بیشتر نداره: یا خودش هم نمیفهمه چه زری داره میزنه یا داره یه چیزی رو پنهان میکنه، در هر صورت رابطه داشتن با یک نفهم یا یک تخمجنِّ تودار اون ریسکیه که بهتره قبل از شروع رابطه بهش فکر کنید
چهارشنبه ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۱
در تلألو پراکندۀ نوری که بر خطّ سیرِ زمان افتاده، همچون ذرّات منفرد غبار برای لحظهای کوتاه در فضای امکان معلق میمانیم و بلافاصله محو میشویم، من به این تجلی وقعی نمیگذارم و ترجیح من بر آن است که فرصت کوتاهِ بخاطر آوردن را صرفِ آن کنم که در میانۀ تاریکی، تا چه اندازه در فرار از گرانش موفق بودهام
عشق مثل یک سینی نان خامه ایست، از همینها که توی ویترین قنادیهاست، هی به آدم تعارف میکنند، آدم هی ناز میکند تعارف میکند و بر نمیدارد، بعد خر می شود و بر میدارد، زیر دهنش مزه میکند و تا میخواهد یکی دیگر بردارد، سینی را می کوبند توی صورتش
اگر بنای روایت را بر شهودی بودنِ امر بگذارم، تنها تفاوت آن دو در این بود که یکی اختیار دستهایش را نداشت، با لودگی میخندید و برای فتح شدن آسان مینمود و آن دیگری، صرفا قدری اخم کرده بود، شانه عقب داده بود و تظاهر به لوندی میکرد، در نهایت اما آن چه در این همنشینیها میسوزد سرِ قلیان است؛ خواه ذغالش لیمو باشد خواه ذغالش فله
بدیهیست که در بغض کردنِ تماشاچی، آن چیزی که غالبا اهمیتی ندارد؛ صداقتِ هنرپیشههاست
طوری سیگار می کشید که با هر پُک، یک بند انگشت از سیگارش خاکستر میشد، بعد همینطور که با صدای بلند حرف میزد و سرفه میکرد، نخ بعدی را از پاکت بیرون میکشید و با انگشتهایی که مشخصا میلرزید؛ سیگار را لای ترکهای لبش میگذاشت، من همچنان اعتقاد دارم که زنها مسالۀ نهانیِ مردها هستند، حتی اگر در ظاهر بخاطر یک چیز دیگر، اینطوری از ترس به خودشان ریده باشند
وقتی یه سیبزمینی اینجوریه بهش میگن سیبزمینیش شیرینه، حالا نه که ورداری بذاری دهنت مزۀ بستنی کیلویی بده ولی خب بهرحال بهش میگن شیرین، حالت ایمنِ یک سیبزمینی اینه که ملتفت باشه رسالتش نهایتا ظرف سالاد الویهست یا دیسِ کتلت، بیخودی هم خودشُ نشکافه که آه اگر در دستان آشپزی ماهر میبودم هیچ بعید نبود که بتواند با من قطاب درست کند، نخیر از این خبرها نیست، بعنوان یک آشپز ماهر که دست برقضا سرخکن خوبی هم هست عرض میکنم که تنها اتفاقی که واسه سیبزمینی شیرین میافته اینه که وقتی سرخش میکنن توی دلش خام میمونه، هیچوقت کامل نمیپزه، هیچوقت اون مزه ای که از سیبزمینی سرخکرده توقع داری رو بهت نمیده، نه بیشتر سرخ کردن وسطشُ نرم میکنه و نه بیشتر همزدنش، تهش هم انقدر زیرشُ کم و زیاد میکنی که ته میگیره و میریزیش دور، در نتیجه هر وقت سیبزمینی شستید یا پوست کندید یا خلال کردید یا انداختید تو روغن؛ وسط این پروسه هرجاش که فهمیدین شیرینه، همونجا بلافاصله در سطل آشغالُ باز کنید و بندازیدش دور، نه بیخود نمک و ادویه حرومش کنید نه الکی هم بزنید و بالا پایینش کنید نه بیجهت وقت و عمرتون رو تلف کنید، بجاش یه سیب زمینی دیگه وردارین، اگه نبود نیمرو درست کنید، اگه نشد یه کفِ دست نون بردارین و در سکوت سق بزنید؛ به همین سادگی، به همین خوشمزگی