۹۶ مطلب با موضوع «جماهیر» ثبت شده است
فکر میکنم اینکه میگوید اکثر آدمها بعد از سکس غمگینند حرف درستی است، رسیدن و دانستن آدم را غمگین میکند، آدم میفهمد که آنجا هم چیز خاصی نبوده، احتمالا آنجایی که فردوسی شاهنامه را زیر بغلش زده و از دربار غزنوی بیرون رفته یا آن وقتی که کریستف کلمپ بعد از کشف آمریکا آخرش شب را رفته تو چادرش خوابیده، باید همین حس بهشان دست داده باشد
شدتِ فریاد آدم، بسیار بستگی دارد به اینکه لای زخم هایش، استخوان چه کسی را بگذاری
آدم وقتی لازم و کافی زندگی اش را رها میکند که نکند یک وقت از سایر ملزوماتش جا بماند، احتمالا سزاوار این هم باشد که تا زنده است، کافی نبودن دنیایش روی سرش آوار شود
بدبختیست که آدم توی حرف های یک نفر دنبال خودش بگردد، بدبختی بزرگتر از آن این است که آدم توی حرف های یک نفر دنبال یک نفرِ دیگر بگردد
سوالی وجود ندارد و پاسخی وجود ندارد و همه چیز اتفاق می افتد در حالیکه اتفاق نمی افتد، این تو هستی که می پذیری که آیا با این قطار خواهی دوید و یا از دوردست به شنیدن صدای جعلیِ سوتِ قطار اکتفا خواهی کرد، با این حال نه قطار باز می ایستد و نه آنان که با قطارها می دوند و نه ایستادن تو مانع از حرکت قطار خواهد شد
تنهایی واکنش نیست، تنهایی دقیقا خودِ کنش است
از یک باهوش جاه طلب، مشتی آرزو به جا می مانَد و از یک احمق جاه طلب؛ تنها یک احمق
و من متاسفانه هنوز هم خوب میدانم که یک شهر فراموش شده، الزاما یک شهر متروکه نیست
آدم به روزنه محتاج است، حتی برای دیدنِ مهتابی که می داند
برای آشیانه ای که بر دوش می بردیم، درکِ زیستگاه، عمیقا سانتی مانتال بود