اولش صبح ها شوق آدم است به زندگی و کشفِ آدمها شوق آدم است به زندگی و فقط مرگ است که تو را میترساند. بعدترها صبحها عذاب است، آدمهای تازه نفرین اند و فقط مرگ است که تو را به ادامه دادن زندگی وادار میکند. کار میرسد به آنجا که شبها دیگر خوابت نمیبرد صبح ها دلت شور میزند ظهرها کلافهای، غروب هم که طبعا غمگینی. به خودت می آیی میبینی که همه چیزِ توی ویترین ها تن زده است دست دوم است. آدم هنوز هم میتواند برود خرید، اما دیگر آن حس نو بودن چیزها، آن شوق لمسِ تازگی به او دست نمیدهد. میفهمم که به عنوان پدر پسرم و به عنوان مونس دوست دخترم و مشتری همیشگی مغازۀ سر کوچهام و بست فرند بدترین آدم زندگیام و به عنوان آن کسی که قرار نیست حالا حالاها بمیرد وظیفه دارم که صبح را با خوشحالی شروع کرده باشم اما خب شما که غریبه نیستید، غمگین بودن آنقدرها هم که میگویند حساب و کتاب ندارد