۲۸ مطلب با موضوع «رمز چهار تا یک» ثبت شده است
یک سر رفتم مغازۀ نقاشی مرتضی. بوی تینر و استون و حالا هر چی که اسمش هست از مری تا مثانه ام پایین رفته و از توو ماسیده به تنم. آدم باورش نمیشود یک اسمورف پشمالو مثل مرتضی بتواند انقدر خوب نقاشی بکشد. خودم هم خیلی دلم میخواست نقاشی کشیدن بلد بودم. اما خب آن تلاش پشتکاری که آدم باید داشته باشد را هیچوقت نداشتم. یک بار سالها قبل یک جایی رفتم کلاس نقاشی که یک ماه فقط میگفت خط صاف بکشید. انگار ریاضت کشیِ معبد شائولین است. حوصله ام را سر برد و بیخیالش شدم. معلم بد از شبه علم هم بدتر است. شاید هم اصلاً هیچ ربطی به هم نداشته باشد اما خب دیدم مدتیست جملات قصار نگفته ام و حالا هم بهرحال فرصت مغتنمی بود. مرتضی یک دوستی دارد که او هم مثل کیوی پشمالوست. ظاهراً کار آن دوستش این است که نقاشی معمولی رنگ روغن و اینها را دیجیتال میکند و بعد توی دیجیتالش خیلی ریز در حد سلولِ پوست نقاشی را پیش میبرد. یعنی مثلاً اگر زوم بکنی کون شپشی که توی موی دختر توی نقاشی هست را هم میشود ببینی. جالب این است که خودش را مبدع یک مکتب میداند. آمدم دیدم توی ویکیپدیا هم برای همین لوس بازی صفحه درست کرده و اینها. دنیا خیلی جای جالبی است. نمیدانم چرا هیچوقت از این زاویه به دنیا نگاه نکرده بودم. بله. غمگین و تمام شدنی است اما جالب و سرگرم کننده هم هست. مثلاً میشود من یک موچین بردارم و پشم های زیر بغلم را یک درمیان بردارم. بعد بروم توی ویکیپدیا یک برگ جدید باز کنم به نام مکتب یک درمیانیسم. اسم خودم را هم بعنوان مبدع و مخترع این سبک ثبت جهانی کنم. بعد هم وقتی میروم سلمانی یا اگر خیلی معروف شدم و توی سالن های اپیلاسیون فرشته و جردن بعنوان مهمان افتخاری دعوت شدم با این بنداندازها و موم کش ها سلفی بیندازم و با دندانهای بلیچ شده لبخند گشاد بزنم. عوض این کارها فقط دارم وقت تلف میکنم. یک شامپو بدن هم خریدم که چون گران شده بود خیلی وقت است که دیگر نمی خریدمش اما خب جوّ فضای هنری آدم را میگیرد. توی راه برگشت حس کردم باید زرق و برق بیشتری داشته باشم. یک قدری رنگ و لعاب باید بیاید روی بوم سفید و خاک گرفتۀ تن و بدنم. حالا هم با خوشحالی هی درش را باز میکنم و بو میکنم. این یکی مدل از این یکی برندش بوی زنهای مهربان و حسود میدهد. منتظرم بروم توی حمام و بجای وان حمامی که ندارم، آن تشت قرمز را از آب پر کنم و چند قطره از این بریزم توی آب و خودم را کف مال کنم. احتمالاً این هم یکجور ژرف بازی است. شک ندارم که حتی بیشتر از نقاشی کشیدن حالم را خوب میکند. فقط میماند عذاب وجدانِ هیچی نشدن توی دنیا. برای التیام این یکی هم میشود اول شکمم را توی آب تشت فرو بکنم. بعد میزان آبی که از تشت بیرون میریزد را اندازه بگیرم. بعد خیلی دقیق وزن شکمم را حساب کنم و از وزن محصول اصلی کم کنم. دقیقاً مثل یک دانشمند واقعی. علم واقعاً چیز خوبی است. خیلی بدرد آدم میخورد. آدم هی دوست دارد چیزهای تازه کشف کند و اورکا اورکا گویان بپرد توی راه پله و آسانسور و اینها. مدیر ساختمان هم شارژ این دوره را چسبانده. یک بند اضافه کرده رفت و روب برف. پانصد هزار تومن. تو اگر اژدها سفارش داده بودی که بیاید با آتشش برف ها را آب کند نهایتاً چهارصد و بیست تومن خرجش میشد. مگر آنکه همراه اژدها مادر بچهها بانو تارگرین را هم سفارش داده باشی که این دیگر بحثش سواست. حیف که شامپو بدن میزنم و باکلاس تر از این حرفها هستم که با مردم یکی به دو کنم. وگرنه میرفتم زنگ در واحدش را میزدم و سر همین هم باهاش جر و بحث میکردم. خیلی بی دلیل از این مردک مدیر ساختمان بدم میآید. وقتی بجای سلام میگوید درود، دلم میخواهد جواب بدهم دودول. درود دودول. یا اگر من زودتر دیدمش بگویم دودول که جواب بدهد درود. دودولی درود. پانصد هزار تومن! چه خبر است؟ شک ندارم اقلاً سیصدش را داده به دنریس که وسط استریپ نیم تنه اش را پرت کند توی صورتش
یکی از این بندگان کم بهرۀ خدا که مدتیست با واسطه میشناسمش، خیلی اهل شاعری و سیطرۀ عصیان در ردای مدرنیته بر ساحت ادبیات و اینجور حرف زدن هاست. یک مشت کلمۀ بیربط و الکی را پشت هم ردیف میکند و با سگرمه هایی در هم کشیده سر تکان میدهد و از دهنش میدهد بیرون. بعد هم توقع دارد که خود کلمات با مصرف اکسیژن توی هوا و استفاده از سیستم جهت یابی جهانی بروند کنار هم چیده بشوند و به یک طریقی معنا بگیرند. بنظرم یک قدری مشنگ میزند. بیشتر از آن اما به جامعهستیزها میخورد. مثل زنهای سن و سال دارِ عروسی های اول انقلاب -که پنجاه تا النگو و زنجیر طلای دومتری از خودشان آویزان میکردند- صد رقم پیرسینگ و هزار جور اکسسوری هم آویزان کرده از خودش. ریش هایش تنک است و گونههایش برجسته. تجسّد فخر شعر فارسی با موهایی پریش و رنگ رنگ؛ سبز-آبی یا حالا یک همچو کوفتی.خلاصه از همین شکل و شمایل ها دارد که آه ای جهانیان! همانا من وقعی بر شما نمینهم لیکن اگر شستم خبردار شود که شما هم وقعی بر من نمینهید کونتان را پاره میکنم. همین سلوک و اطوار هم منجر شده به اینکه توی وهم خودش باورش بشود که یکی از آن پدیدههای شگرف و مهجور تاریخ ادبیات است و وظیفۀ کشفش را به ما معمولیها سپرده اند. حقیقتاً پانزده دقیقه و بیست و هفت ثانیۀ اول را به کشکک گرفتمش - یکجوری که زانوی خودم هم درد گرفت- چون فکر کردم که لازم است به او حالی کنم که این راهی که تو داری تاتی تاتی میروی را، ما داریم خمیازه کشان برمیگردیم. دو روزه بچه مزلّفِ بی حیا. هیچ احترام پیشکسوت سرشان نمیشود این نسل. یک مشت لوسِ کم طاقتِ مدعیِ گریان از اینها ساختهاند که آدم نمیداند باید بغلشان کند یا با مشت بزند توی سرشان. خلاصه که داستان از آنجایش گفتنی شد که شروع کرد به خواندن شعرش -البته که برای کسی دیگر- حالا واو به واوش که یادم نمانده اما یک یاوۀ تف مالی بود شبیه به همینها که: جوری میبوسمت که گریه بی امانت کند و جوری میآمیزمت که نتوانی بگویی نه. اولاً پیداست که خاک لحدِ براهنی را به توبره کشیدهای. دوم اینکه خب آخر الاغ! این چیزی که تو نوشتی بیشتر از آنکه شعر باشد شرح تجاوز است. یعنی چی که بگیرم به زور بچلانمت که ببوسانمت که بوس بوسی بشوی؟ خب پدسّگ همین حرفها را میزنید که به ما مردهای زشت میگویند متجاوز -مرد خوشگل که نمیتواند متجاوز باشد. میتواند؟ مرد خوشگل حتی اگر خلاف میلتان هم نوازشتان کرده باشد، قطعاً یکی از این میک لاو جدیدها بوده که جامعۀ دگماتیک و کنسرواتیو جهان سومی ایران هنوز قابلیت درکش را ندارد- بعد وقتی با ملایمت همینها را به طرف میگویی طاقچه بالا میگذارد و اسم چندتا مکتب ادبی و چند راس یوتیوبر و چند تن ستون نویس گمنام را پشت هم ردیف میکند و تصور میکند که با این لشگر اسامی و ارواح، توانسته مرا مجاب کند که دستهایم را به نشانۀ تسلیم بالا ببرم. کور خوانده. مشخص است که من اهل سپر انداختن نیستم. این منم؛ دون کیشوت کبیر! جنگجوی معاصر! یک قهرمان غیرقابل باورنکردنی. رسالت من انگار این است که هر صبح به جنگ فمینیست ها بروم و شبها خسته و خونین با یک مشت گوساله مثل این دهن به دهن بشوم. معالأسف آسیاب بادی هم خراب است. خیلی وقت است که دیگر نمی چرخد. آدم حتی نمیداند که نیزه اش را باید توی چی فرو کند. عجیب روزگار محنت باریست دولسینیای عزیزم
نورمن نگران است. اساساً نورمن فقط وقتی هست که نگران است. زنگ میزند برویم یک جایی، دربند لواسان یا یک خراب شدهای که این هی با استرس حرف بزند و من هی بگویم چیزی نیست درست میشود خفه شو همه چیز امن و امان است نگران نباش دهن کثافتت را ببند قول میدهم اتفاقی نمیافتد و اینها. نورمن میگوید دو روز است نخوابیده. میگوید اسراییل میزند شتکمان میکند. بعد هم هی توضیح داد. هی تحلیل کرد. من هم الکی هی سر تکان دادم و وانمود کردم که برای وضعیت بغرنجی که در آن هستیم متاسف هستم. در حالیکه واقعاً متاسف نبودم. داشتم به این فکر میکردم که چرا حولۀ توی دستشویی حتی آن وقتی که مدتی از آن استفاده نمیکنم خشک نمیشود؟ یعنی حولهام ایراد دارد؟ دستشویی خانۀ جدید تهویه درست و حسابی ندارد؟ آبها چسبناک شده اند؟ دقیقاً چه اتفاقی افتاده. بعد دوباره سری به افسوس تکان دادم و به آن قلمه های سانسوریا فکر کردم که پایینش را مثل هشت بریده بودم و گذاشتمش توی خاک و صدسال است که نه ریشه زده و نه زرد شده. کاملاً بلاتکلیف. خاک بر سر خرش. تنها وظیفهای که داشته این بوده که آب بخورد و سبز باشد و قد بکشد. از پس همین هم بر نمیآید. واضح است که به این داستان شتک شدن هم فکر کردهام؛ آن هم قبل تر از دیدنِ نورمن. اما خب، آدم میرود یکی را میبیند که به چیز دیگری غیر از آن چیزی که دارد توی سرش میگذرد فکر کند. الاغ حتی همین را هم نمیفهمد. فرصت طلبِ کچل. راستش من عاشق جنگها هستم. بنظرم بهترین سرگرمی تاریخ بشریت جنگ است. یادم میآید که آن اوایلِ جنگ اوکراین، مدام این ویدئوهای آغاز حملات را نگاه میکردم؛ نفیر گلوله در سکوت آسمان آبیِ صبحگاهی و صدای چند کلاغ از دورها که هنوز نمیدانستند که قرار است چطوری کُنامشان به فاک برود. نورمن عادت دارد بشکن بزند. کاری که واقعاً اعصابم را بهم میریزد. دوتا بشکن زد و گفت: میفهمی چی میگم؟ در حالیکه آنقدرها هم چیز پیچیدهای نمیگفت. داشت میگفت قرار است که کنام ما هم بفاک برود. خب؟ قارقار. چکار کنم؟ چه کاری مگر از دست من بر میآید؟ همه از هر نژادی و با هر تفکری در حال دریدن امتیاز گرفتن و ریدن هستند. اوضاع دنیا شبیه آن وقتی است که توی قابلمۀ چهارتا دانشجوی خوابگاهی فقط دوتا ته دیگ سیب زمینی مانده. این وسط یکی با دمپایی بغل دستیاش را میزند، یکی ادای گشنهها را در میآورد، یکی بین دوتای دیگر دعوا راه میندازد و هرکدامشان هم پیش خودش فکر میکند که عجب نقشهای کشیده. هرکسی توی دنیا دارد فقط به منفعت خودش فکر میکند؛ از آن بالا توی کثافت خانۀ سیاست گرفته تا این پایین توی دیوث خانۀ رفاقت. آن کسی هم که ادعا میکند که من منفعت طلب نیستم، یک منفعتی توی این ادعایش پیدا کرده که یا هنوز نمیفهمد یا نمیخواهد که کسی بفهمد. بهرحال بسیار امیدوارم که شتک نشوم. چون تجریش نارنگی آورده. بعد از سبزهای کوچک و سفت، حالا نوبت رسیده به آن زردهای واکس خوردۀ نرم. امسال اگر از آن نارنجی های راس راستکی اش را پیدا کنم حسابی خوشحال خواهم شد.
دقت کردهام همه بیتربیت شده اند. دهن مردم دیگر مثل سابق چاک و بست ندارد. عجیب اینکه حتی چهرۀ فحش ها هم عوض شده. سالها در جامعۀ مردسالار از کشیدنِ عضو جنسی زنها بعنوان فحش استفاده میشد، حالا زنها دارند متقابلا از حواله دادن اندام تناسلی مردها بعنوان فحش استفاده میکنند. این نه فقط یک موفقیت سترگ در برابری خواهی که گام استوار دیگری به سمت پذیرش جنسیت سیّال است. سین تصادف کرد. زنده ماند. خیلی هم عجیب. ماشینش مثل لقمۀ نان و پنیری که وسط روزه خواری در ملا عام و از ترس مامور تف کرده باشی مچاله و جویده شده. از مزایای لاغری یکیش همین است که اینجور وقتها جای کافی برای نمردن دارید. آدم چاقتر بی شک توی این تصادف میمرد. تازه چاق ها دی اکسید کربن بیشتری هم تولید میکنند و مستقیماً در گشاد کردن لایه اوزون و گرمایش جهانی موثرند. غذاهای ما را مصرف میکنند یخچال های ما را خالی میکنند و با کاهش سمت عرضه، تورم مواد غذایی را بالاتر میبرند. خلاصه که چاق و ستمگر نباشید. رژیم بگیرید و به شانس بقا در تصادفات فکر کنید. سین بسیار سرحال است. احساس میکند که حالا یک مزیت زیستی نسبت به دیگران دارد. دست انداخته دور گردن ملک الموت و با تبختر اینجا و آنجا مینشیند و عکس ماشینش را نشان میدهد. چهار تا عضو تناسلی مردانه هم حواله میدهد به رانندۀ نیسان و خودروسازی ملی و وضعیت پذیرش بیمارستان ها و حواله خورِ همیشگیِ بالاسری. خوشحالم که نمرد اما متعجبم که چرا انقدر خوشحال است. چرا انقدر دارد فحش میدهد؟ یعنی تا جاییکه یادم هست این اصلاً فحش نمیداد. خیلی بندرت. خیلی لطیف. وقتی عصبانی میشد نهایتاً یک چیزی میگفت که مثل پر مرغ گوشۀ گردنت را قلقلک میداد. فکر میکنم توی تصادف آن بخش از مغزش که مدیریت مدارا را بعهده داشته ضربه خورده، چون همینجوری بیهوا یک آلت تناسلی هم به من حواله داد. حالا من دوتا آلت دارم. چرا؟ چون یک کلمه گفتم بدبخت آن راننده دیگر که رفته توی کما. قتل که نکردم؛ صرفاً داشتم از معدود ژتون های نوع دوستیام یکی را روی میز خرج میکردم. این را یک بیانیۀ شدیداللحن قلمداد کنید؛ از امروز در برابر تمام زنهایی که الکی الکی آلت به سمت من پرت می کنند از تکنیک آینه آینه استفاده خواهم کرد. یا شاید هم فقط جاخالی بدهم. جاخالی بهتر است. همیشه توی رابطهام با زنها جواب داده. آلا سه روز است برگشته. دوبار پیام داده که بیا تا نرفتم ببینمت. لابد دوباره میخواهند بروند یک جای گران دور هم جمع بشوند. یک فنجان قهوه که نهایت پنج هزار تومن خرجش شده را دویست هزار تومن توی پاچه شان بکنند و اینها هم لبخند بزنند و سلفی بگیرند. از طرفی این را هم دوست ندارم که لنگر دلتنگی کسی باشم. همینطوری مثل گلۀ ملخ از این مملکت رفتهاند و بعد که بر میگردند توقع دارند یک خوشۀ گندمی مانده باشد که در معاد کوتاهشان به خاورمیانۀ غمگین، مکدّر نشوند. این اگر ابیوز گندمها نیست پس چیست؟ در جواب دلم برایت تنگ شده اش، هشتگ می تو زدم و سند کردم. مشخصاً دلم برایش تنگ نشده بود. اما خب، یاد گرفتهام دارم دروغ میگویم. خیلی حال میدهد. بنظرم صادقانه ترین کار آدم این است که شروع کند به دروغ گفتن. هیچ رقمه ممکن نیست که با صداقت تعاملات خودتان را پیش ببرید. راست گفتن وقت تلف کردن است؛ این را تازه حالا دارم می فهمم. ریشم میخارد. یکجوری میخارد که دلم میخواهد صورتم را بکنم توی پرّه های پنکه. هنوز اما مصمم هستم که کوتاهش نکنم. مشخصاً نگهش میدارم برای زمستان. آنموقع سمت تقاضای پشم سنگینتر است. دری به تخته اگر بخورد این وسط یک پولی هم دستم را میگیرد. یک قدری دوباره خودم را توی آینه ورانداز کردم. سر و وضعم بدرد گپ و گفت نمیخورد. قیافهام شبیه این تروریست های پاکستانی شده. یکجور محرومیت و عصبیت توی صورتم ریشه دوانده؛ توامان حرام لقمه و معصوم بنظر میرسم. یک چیزی بوضوح دارد در من تغییر میکند. یک چیزی که دلم نمی خواهد با آن کنار بیایم. شاید تناقضات همیشگی بالاخره کار خودش را کرده یا شاید هم این آلت آخری که حواله ام داده اند تراریخته بوده. نمیدانم. برای فیوری نوشتم که خب میتوانی آنقدر آکنده نباشی. آسمان که به زمین نمی آید، می آید؟ در جواب دو نقطه بانضمام یک پرانتز فرستاد که یعنی تبسم. مردم چه مرگشان شده؟ راهکار میدهی با پوزخند میگویند راهکار لازم ندارم. همدردی میکنی با خشم میگویند نیاز به ترحم ندارم. حرف خودشان را که یاد خودشان میاندازی لبخند چپکی تحویلت میدهند. نظرت را که بی پرده میگویی سگرمه هاشان توی هم میرود. همه چیز قاتی پاتی شده. همه مترصد این هستند که خشتک آدم را روی سرش بکشند. آنی سوپ درست کرده بود. آن هم پر از هویج. گفت برایت می آورم. تشکر کردم و گفتم لازم نیست. اولاً سوپ هویج دوست ندارم. درثانی حالا حالم بهتر است. یک دلیل سومی هم آوردم که به شما ربطی ندارد. خلاصه حسابی دمغ شد. بعد پیش خودم فکر کردم و دیدم حق دارد که توی ذوقش بخورد. یا حتی حق دارد که توی دلش خطاب به من بگوید کون لقت. کار درست این بود که دروغ میگفتم. بعد هم ظرف سوپ را خالی میکردم توی سینک
آنقدرها اهل ختم رفتن نیستم. یعنی در حقیقت تا همین سه چهار سال پیش محال بود بروم قبرستان یا مجلس ترحیم. اما از یک جایی به بعد ناگهان تبدیل شدم به کسی که کت و شلوار فاستونی اش را از خشکشویی گرفته، کفش ورنی هایش پایین پله هاست و محاسنش بوی گلاب میدهد. با پیرهن یقه آهار مشکی، دست میگذارم روی سینه و میروم به داغدیده ها سرسلامتی میدهم. سابقاً اینطوری بود که شما میرفتی مینشستی توی مسجد. یک نصفه قرآن و خیار میگذاشتند پیش پایت، چایی و خرما و اینجور چیزها. یا مثلاً یک جعبه از آن میکادوها را میگرفتند زیر دماغت که یکی بردار. همه چیز سرسری و غمگین بود با این همه زندگی هم توی مراسم ترحیم جریان داشت. یکی آن گوشه روضه میخواند. یکی توی زنانه از حال میرفت. یکی تند تند قرآن میخواند و فوت میکرد به سقف. یکی توی گوشی اش فیلم سوپر میدید. یکی دربارۀ ضریب جینی و قیمت بنزین با بغل دستیاش بحث میکرد. یکی آرام هق هق میکرد و من هم اگر مورچه ای لای تار و پود فرش ها پیدا میکردم آرام هدایتش میکردم به نوک انگشتم که یک وقت زیر پا یا جوراب بدبوی کسی نرود. توی این دو سه تا ختم آخری که رفته ام؛ دیگر خبری از مسجد نیست. توی خانه دور هم جمع میشوند یا توی باغ میز و صندلی می چینند. مسن ترها و محافظه کارها قهوه ترک میدهند و متجدّدین عرق کشمش و هکذا. هیچکس هم آنقدرها اهمیتی نمیدهد. توی پچپچها مدام میشنوی که میگویند خوب شد که مرد، راحت شد. خیال خودشان را با این حرفها راحت میکنند و یک لایک به ملک الموت میدهند که خودشان را خفت نکرده. تنها مزیتش این است که دیگر هیچکس توقع صلواتِ محمدی پسند ندارد. فلذا آدم میتواند با خیال راحت خیارش را بخورد بدون اینکه یکهو با فریاد بغل دستیاش یک گاز از خیار بپرد ته حلقش. اما خب حوصلۀ آدم سر میرود. همه یکجوری توی قیافه و در عین حال بیحال هستند که انگار توی سالن انتظار درمانگاه کنار یک مشت اسهالِ کم آب شده نشسته ای. خیلی آرام گفتم ریدید با این ختم گرفتنتون. آ دوباره با بیش واکنشهای معمولش چشم غرّه داد. غزل هم آن گوشه زد زیر خنده، مثل ایموجی مسنجرها توک زبانش را درآورد. غزل چرا انقدر گه شده؟ چرا زنها سی را که رد میکنند رد میدهند؟ احمق برداشته کچل کرده. حالا کچل هم که نه؛ از همین مدل های فاخته ایِ کوتاه. حیف از آن موها. شما اگر روی نردۀ تراس یک عرقگیر خیس یا شورت گل گلی آویزان بکنی، از شهرداری و وزارت کشور صد رقم اخطاریه و احضاریه میفرستند. اهالی محل با چماق و مشعل هجوم میآورند و زنگ در خانه را میزنند که ریدی به نمای شهر. آنوقت این زنها هرکاری که دلشان بخواهد با سر و صورتشان میکنند. حرف هم که بزنی میگویند به توچه؟ تو نگاه نکن. یعنی چی که تو نگاه نکن؟ همه چیز برای نگاه کردن من است. همۀ شماها را برای من خلق کرده اند. از زن و مرد گرفته تا مرده و زنده، از ابرهای پشمکی توی آسمان تا کرمهای صورتی توی خاک. مطلقا همه چیز و همهکس را برای من خلق کرده اند بجز این سگهای پدرسگ. سگ را قطعاً برای درآوردن لج من خلق کردهاند. حیوان از این حیوان خرتر ندیدم. یا درحال واق زدن است یا در حال لیس زدن. کاملاً ممکن است که وقتی یکی از این مینیاتوری های نکبتی نزدیکم میشود با لقد بزنم زیر شکمش. اگر از این بزرگترها هم باشد که ناچار میخوابانم زیر گوش صاحبش. من ذاتاً از لمس هر نوع جانوری متنفرم. از سگ و گربه گرفته تا اسب و اردک -بجز مورچه ها که حاضرم بوسشان هم بکنم- معاذلله اگر یک بلوند توت فرنگی هم بیاید و بخواهد لیسم بزند میزنم توی دیافراگمش، چه برسد به سگ شپشوی کثافت. ختم که جای سگ نیست. آن هم هر کدام یکی توی بغل یکی. آنقدرها مطلع هم نیستم اما میدانم که اینها را میبرند اخته میکنند که دائماً کون همدیگر را بو نکنند. لابد کلینیک تعطیل بوده. یا شاید از ته اخته نکرده اند. مرحومه خوشگل بود. شک ندارم که توی زندگیاش حداقل یکبار یک جاهلی به او گفته که جووون حلواتُ بخورم. مساله این است که من حتی حلوا هم دوست ندارم. خصوصا اگر توی این ظرف های یکبار مصرف و قرتی سرو بشود - انگار یکی توی ظرف نمونه مدفوع روغن واسکازین ریخته- اما خب حتی همین گه را هم دیگر نمیدهند. میبینی مرتضی؟ خدا هنوز زنده مانده، اما نوستالژی را کشته اند. همه چیز دارد عوض میشود. آدم قهوه ترکِ ته گرفته میخورد و در سکوت به عاقبت آن زیر خاک رفته ای فکر میکند که توی ختمش، یک سگی دارد کون یک سگ دیگر را بو میکشد و صاحب سگ میگوید: کاترین نه! بهت گفتم نه! بعد یعنی واقعاً وقتی به اینها میگویید نه، گوش میکنند؟ دخترم یه وقت به این آقا هاپوئه ندی ها؟ -هاپ هاپ اوکیه مامی دونت وری. متاسفانه غالب اینهایی که پت دارند نازک نارنجی و منفعل و پرخاشگرند، روایات محیّر العقولشان هم مشابهت عجیبی دارد: -اوه کاترین دیشب از جلوی عکسش تکون نمیخورد -اوه مورچه ام همون برنجی رو با خودش برد که از بشقاب من افتاده بود -اوه یکهو به صرافت افتادم که سگ اینها توی آشپزخانه هم میرود. هیچ هم بعید نیست که آن فنجان ها را قبلاً یکی دوباری لیس زده باشد -اوه کاترین سگ تو روح امواتت
فکر کنید پنج صبح دارید میروید فرودگاه. آنوقت رانندۀ اسنپ یکی از این آهنگها گذاشته که ارغوان ارغوان چرا هر سال بهار بعد از عید میآید و اینجور چیزها. وسطش هم خمیازه میکشد. وسط اینجور آهنگها آدم باید بمیرد. آن هم پنج صبح. آن هم وقتی چراغ ترمزها توی گرگ و میش سر صبح تار و کشیده به نظر می آیند. صبح زود توی شهرهای بزرگ خاکستریست، توی شهرستانها به سفیدی میزند و توی شمال همیشه آبی است. آنوقت میگویند آسمان هرجا همین رنگ است. نخیر که نیست. علاوه بر این داشتم به این هم فکر میکردم که ارغوان چقدر اسم قشنگی ست. بیمعنی و قشنگ. در حقیقت هرچیزی که معنای آنچنانی نداشته باشد قشنگ است؛ مثلاً ممه. ممه یک نیم کره است. یک شکل هندسی که از چربی و رگ و احتمالاً چندتا کیست پر شده. اما قشنگ است. یا مژه؛ چهار لاخ مو که گودی کمر دارند و بجای زیر بغل روی چشم آدم میرویند. معنی ندارند، صرفاً تعریف دارند. همین هم قشنگشان کرده. ارغوان هم بنظرم قشنگ است. اگر اسمتان ارغوان است و اینجا را میخوانید برایتان بوس میفرستم. فرودگاه از معدود جاهاییست که استرس میگیرم. واقعاً مضطرب میشوم. آنقدر که اگر اتفاقی نگاهم به نگاه کسی گره بخورد ممکن است که لبخند بزنم. انگار نیاز وافر داشته باشم که یک آشنایی یک گوشهاش برای خودم دست و پا کرده باشم. همه چیز توی فرودگاه سرد و توی نوبت و روی نقّاله و گران است. یک نیمرو را میدهند فلان قدر تومن. تقریباً هم قیمت با یک مرغ کامل تخمگذار؛ انگار نه انگار که این، نهایتاً یکی از تخم هایش بوده. در نتیجه منصرف شدم. من از آن قماش مسافرها نیستم که تا کارت پرواز دستشان میگیرند احوالات خرده بورژوازی بهشان دست میدهد. در عوض رفتم به آن خانوم غرفه داری که خواب آلود و عنق نشسته بود گفتم یک شات اسپرسو. کاملاً مشخص بود دیشب شیفت بوده و منتظر است که خورشید بدمد و برود سراغ کار بعدی. یک پارچ آب قهوه از دستگاه گرفت و تلپ گذاشت روی پیشخوان. تشکر کردم و جواب نداد. اما شما همیشه یادتان باشد که از آدمهای خسته و عنق تشکر کنید. انقدر از اینها طلبکار نباشید. اینها ته جانشان را آوردهاند گذاشتهاند روبروی شما و اگر ناچار نبودند نیمروی صددلاری برایتان سرو کنند محال بود که روی صورتهای مفتخر و مغرورتان حتی یک تف هم بیندازند. حقیقتاً ملت عقده ای و پلشتی هستیم. آدم میتواند در درونش عقده ای یا بیشعور باشد اما واقعاً باید انرژی خرج کند که این بیشعوری و پلشتی را به بیرون از خودش هم بکشاند. هرچه بیشتر میگذرد بیشتر حالم از این مردم و اطوارهایشان بهم میخورد. تجزیه بشوید بروید بابا. من بمانم و حضرت آقا. هرسال دم سال تحویل بگوید کوریون جان امسال اسمش را چی بگذاریم؟ هی من یک چیزی پیشنهاد بدهم و ایشان بفرماید خیر، همان تولید و دانش بنیان خوب است. آخرش اما موفق میشوم که یک سال را سال ممه نامگذاری کنم. مثلاً سال یک هزار و چهارصد و ده یا سال ممه و دانش بنیان. یا نه. سال ارغوان. ببینید چقدر قشنگ است؟ سال یک هزار و چهارصد و دو یا سال ارغوان. حتی نوشتن توی فرودگاه هم از اضطرابم کم نمیکند. بی جهت دارم مهمل میبافم. اول وقت باید آن شهر دیگر باشم و آخر شب دوباره باید برگردم به همین خراب شده. به همین شهری که واقعاً دوستش ندارم. از خاکستریِ صبح زودش بدم می آید. از قیافۀ آدمهایش بدم میآید. از آخر شبِ اتوبان هایش بدم میآید. من گرسنهام و از نیمروی گران بدم میآید. از قیافۀ متکبر و نکبت هرکسی هم که نیمرو سفارش داده بدم میآید. پذیرایی توی هواپیما هم که شده یک دستمال مرطوب و یک بطری آب معدنی بانضمام یک آبمیوۀ کوچک و قاشق چنگالی که با آن باید گوش ات را بخارانی. هیچ جا هیچ امیدی نیست. میبینی ارغوان؟ همه چیز حسابی خراب شده. آنقدر خراب شده که حتی اگر یک روزی هم درست بشود، محال است که آدم دوباره از ته دل بخندد. بس است دیگر. مسافرین محترمِ پرواز من را پیج کردند که برویم گیت فلان. بچه زرنگ ها زودتر میروند صف میبندند. پرولتاریا هم مثل من میرود جیشِ پای پرواز
به این ها میگویند اوتاکو. راستش فکر میکردم توی ایران بیشتر اوتاکوها باید دختر باشند. لاغرمردنی با موهای خرگوشی. با غلبۀ رنگ صورتی یا آبی تفیِ کمرنگ به سایر رنگ های توی لباس یا روی پوستشان. عبوس و مشکوک و خجالتی. یکجور کلیشۀ ذهنی شبیه این ها توی ذهنم داشتم. اما خب این یکی دختر نیست. لاغر هم نیست. گاهی حتی لبخند هم میزند؛ با پوستی بسیار سفید و ریش های پرکلاغیِ تُنک. وقتی هم که از انیمه و مانگا حرف میزند، یکهو آن وسط یک اصطلاح ژاپنی میگوید. یک چیزی هم دربارۀ یادگیری زبان ژاپنی توضیح داد که درست نفهمیدم. ظاهرا پیوسته نیست. مثل زمان دایره وار است. حداقل من که اینطوری فهمیدم یا شاید اصلا نفهمیدم چه دارد میگوید و صرفا حوصله ام از حرف زدنش سر رفته بود. با این همه انگلیسی را بلد نیست. در حد هپی برثدی تو یو مانده. حتی نرفته آلمانی یاد بگیرد. زبان نازی های نسل دومِ در شرف تکوین که ازقضا انتخاب پرتکرار جوان های این روزهاست. بنظرم بجای ژاپنی بهتر است برود چینی یاد بگیرد. آدم های زرنگِ این روزها میروند چینی یاد میگیرند. چون مردم باورشان شده که چین قرار است بزودی به قطب اول دنیا تبدیل شود-زرشک- شرط من روی هند است؛ برای قطب جدید دنیا شدن. آدم باید از همین حالا هندی یاد بگیرد خصوصا محض خاطر آن خانوم هنرپیشه قشنگی که حساب کردم ده سال بعد همسن امروز من میشود. بهرحال تصمیم با خودش است. فضولیش به من نیامده. آریگاتو اووووووع توتو -ژاپنی و با قساوت بخوانید. یکجوری که انگار سامورایی ای چیزی هستید و در میانۀ عرض تشکّر، روی شمشیرتان نشسته اید- باز این بهتر است. اوتاکوها را یک قدری میفهمم اما این آرمی ها را نه. منظورم همین جوانترهاییست که عاشق کی پاپ و جزئیات زیستِ خواننده هایش هستند. کاملا هیچی از حرف هایشان سرم نمیشود. مثل وقتی ست که با چهارتا وجترین میروی پیک نیک؛ بنظر دارد خوش میگذرد اما یک چیزی سرجایش نیست. چون توی کوله با خودت گوشت کبابی برده ای. این آرمی ها هم تا جاییکه میدانم دارند کره ای یاد میگیرند. غم انگیز ماجرا اینجاست که هیچکدامشان آنقدرها تعلقی به فارسی ندارند. به پارسی هم نه؛ به همین فارسی زیقی. تعلق نه از آن جهت که فارسی یک زبان ملی یا وحدت بخش است؛ بلکه منظورم صرفا کنجکاو بودن نسبت به ادبیاتیست که یک گنجینۀ غنی از همه چیز را در دل خودش دارد. این واقعا آدم را ناراحت میکند. بنظرم پدر و مادرها باید بچهها را با چک و لقد مجبور کنند که تا قبل از راه رفتن، مجالس سبعه و پنج گنج و دستنوشته های کوریون-رضی الله- را از بر باشند. غیر از این اگر باشد کم کاری کرده اند. بچه ای که کمانچه ندیده، صدای کشیدن میلگرد روی تیرآهن برایش میشود لذت. کسی که شاهنامه نخوانده خیام را نزیسته به حافظ بچه باز تفأل نزده یا اقلاً دوبار توی لاس زدن هایش از سعدی استفاده نکرده، تبدیل میشود به یک ناقل مالاریا. حالا چرا مالاریا؟ نمیدانم. راستش دیدم آخر جملۀ قبلی دارد کلیشه میشود. حالا شما بگیر داشتم میگفتم که؛ تبدیل میشود به یک متواری، یک متواری از هویت و پیشینۀ خودش. فرقی کرد؟ خیر! البته ظاهرا این چیزها اهمیت ندارد. چون استدلال این است که دهکدۀ جهانی دارد همه چیز را می بلعد. خوب ببلعد! تجارت جهانی هم همه چیز را بلعیده ولی شما همچنان اسکناس صد دلاری را به چشم میکشید. بهرحال من تصمیم ساز نیستم اما اگر بودم فرمان میدادم که ژاپن و کره را از روی نقشه زمین محو کنیم. چرا؟ -واضح است. چون وقتی یک نفر توی این مملکت به قدرت میرسد، تبدیل میشود به یک هیولایی که فقط بلد است صورت مساله ها را پاک کند. من خودم دکترای پاک کردن صورت مساله دارم. این خودش میشود مدرک مرتبط. میتوانم یک قدری هم پوپولیست باشم. سرجمع همۀ این ها می شود اینکه گزینۀ خوبی برای حضور در راس قدرت باشم. موافق نیستید؟ موافقین قیام بفرمایند
من کاملا شیفتۀ برا هستم همانقدر که قاطبۀ مردم عاشق صدف و گوش ماهی هستند، هیچکس به آن موجود قرمز و نرم داخلش فکر نمی کند، پوک و پوکۀ صدف برایشان جذابیت دارد، برا هم برای من همین است، دست خودم باشد از هر رنگ و هر مدلش یک نمونه برمیدارم و مثل بلوطِ سنجاب ها میبرم یک گوشه ای قایم میکنم برای زمستان، آن فرم هندسی اش آن تاب خوردگی اتفاقی اش به فرم اینفینیتی آن چاپ برجسته یا فرو رفتگی حکِ اسم برندش میتواند مغزم را از فرط خوشحالی از کار بیندازد، حتی وقتی گوشۀ خیابان روی یک تخته نئوپان و زیر لامپ دویست واتِ سفید، بساطِ فروش برا به راه می اندازند می توانم پاکت چیپس را باز کنم و بایستم و مثل بچه ای که دماغش را به ویترین اسباب بازی چسبانده از تماشای جذابترین اکسسوری دنیا منقلب بشوم ولو اگر از نظر قاطبۀ مردم اکسسوری محسوب نشود و صرفا یک تکه لباس زیر باشد، هر مردی احتیاج به فانتزی دارد احتیاج به کمی انحراف در هر چیزی و احتیاج به این که به برجسته ترین بخش صحبت ها التفات ویژه داشته باشد؛ آه از آن حرف های برجسته ات کوکو آه از آن حرف ها، تمام مدت وسط چرت زدن و گوش دادن مترصد پایین تر افتادن یقۀ لباسش بودم، مشغول حدس زدنِ فرم آویز آن زنجیر نازک براقی که لای چاک سینه اش سُریده بود و تاسف خوردن برای اینکه بند برایی روی شانه اش نداشت، گهگداری هم البته سرم را بالاتر می آوردم و به نوک بینی اش نگاه میکردم، بهترین گزینه برای اینکه وانمود کنید آی کانتکت دارید و در عین حال از زل زدن به چشم های کسی تهوع نگیرید این است که بجای نگاه کردن به چشم ها به نوک بینی اش نگاه کنید، یک رگ سرخ و باریک جدید توی چشم راستش داشت، رگی که عنبیه اش را مثل بادکنکی سرگردان به گوشۀ چشمش گره زده بود، لابد کم می خوابد یا شاید هم آنقدر حرف میزند که خون برمیگردد توی کاسۀ چشم هاش، دقت کردم دیدم اخیرا هر وقت به صحت حرفش شک میکند یک دسته از موهایش را جدا میکند و بعد مثل بیگودی دور انگشت اشاره اش می پپیچاند، چندتا از اتفاقات روزهای اخیر را توی سرم مرور کردم، بعد رفتم سراغ اولویت بندی مخارج، تسویه بدهی ها و آن قضیۀ انتقال و چیزهایی شبیه این، ذهنم مغشوش است احتیاج به آرامش دارد، لازم داشتم حواسم را پرت کنم، سعی کردم چندتا از شعرهایی که سابقا حفظ بودم را به یاد بیاورم یا سوراخ های پردۀ توری را بشمارم، یکی دوبار هم تلاش کردم که خودم را توی ایستگاه مرکزی راه آهن تصور کنم بلکه بشود صدای حرف زدنش را خفه کرده باشم، ممکن نبود، پیوسته و کشدار حرف میزد مثل وقتی که داستان یکی توی انای گل میکند و جمع توی رودربایستی ساکت میشود تا طرف همۀ زرت و پرت هایش را تمام بکند و آخر حرف هایش هم بگوید همین، بعد هم همۀ آن ساکت شده ها برای همین کف مرتب بزنند، بدی کوکو این است که اگر دم به تله اش بدهی و ته یکی از جمله ها را بگیری تا دمیدن خورشید بر فراز قله های دوردست دست از سرت برنمیدارد، خیلی انرژی دارد و خب من در مشعوف ترین حالاتم هم نصفِ به اغما رفتۀ این آدم انرژی ندارم، این سطوح متغیر ولتاژی طبیعتا گلوگاه ایجاد میکند، با این همه وقتی زیاد زنده مانده باشی بتدریج یاد میگیری که چطور اینجور وقت ها سیستم فرسوده ات را یکجوری اورکلاک کنی که اورهیت نشود، البته من این اخلاق را دوست دارم؛ این که یک نفر مثل کوکو انقدر سرشار از شور و نشاط و حسّ زندگی و اینجور چیزهای کسشر باشد خیلی هم چیز خوبی است، من حیث المجموع انتخاب منطقی در آن لحظات این بود که دست به مونولوگش نزنم و دستم توی جیب خودم بماند، تصمیم گرفتم توی انتزاع خودم تایملاین را روی دور تند بگذارم، هیچ چیز بهتر از سکس نمیتواند گوش آدم را کر کند، سیستم بوت؛ دان، ویژوال انوایرمنت؛ ران، سلکت یور مود؛ هیجان زده و وحشیانه یا موقّر و آرام؟ الگوی شمارۀ دو را اکسپت کردم و دکمۀ نکست را فشار دادم، همه چیز ولو در تخیل هم طبق الگوها پیش میرود؛ مکیدن نرمۀ گوش، بوسیدن گردن، فرو بردن انگشت لای موها، لغزاندن پشت دست روی بازوها و پر کردن کف دست از منحنی نزدیک، یک سلسله مغازلات لنگۀ همان پورنی که آدم در جوانی و یواشکی هایش دیده و در ادامۀ زندگی بعنوان سرمشق زنا از آن استفاده میکند، درست در همان لحظه ای که توی انتزاع من داشت با ته ماندۀ جانش آه می کشید و پاشنۀ پایش را روی ملافه ها می فشرد و کف دستش را کوبیده بود روی دیوارِ کنار تخت گفت قبول کن که بازنده ای کوریون! و البته بجای کوریون اسمم را گفته بود، زارت چک افسری را خوابانده بود زیر گوشم، وقتی یک نفر به اسم صدایت میکند و فحش میدهد تاثیر خیلی بیشتری دارد یا حتی وقتی به اسم صدایت میکند و میگوید دوستت دارم یا حتی وقتی به اسم صدایت میکند و می گوید بیا بیرون شاش دارم، مشهود است که از دون ژوان کلافه به دون کیشوت بازنده تغییر وضعیت داده بودم، وقت چک خوردن نبود، جایش اینجا و اینروزها نبود، متاسفانه فتیش سیلی هم ندارم، سو کالد کلوز فرندِ آلا یک بار توی تخدیر گفته بود که وقتی پارتنرش با کف دست توی بیضه اش میزند حسابی حالی به حالی می شود، البته گفته بود ترن آن اما خب سیلی زدن به خایه نهایتا میتواند یک رویداد فارسی باشد، دنیا را عن برداشته، آدم با یک سری دیوانه طرف است که ممکن است با مشت بزنند توی خایه ات و توقع داشته باشند که حسابی حشری شده باشی چون نفر قبلی اینجوری بوده و تو در بهترین حالت نفر بعدی آدم های بعدی زندگی ات هستی، کوکو علاوه بر انرژیک بودن وقت نشناس است، ناسپاس و بدکلمه و بیشعور است، همیشه هر چیزی را در بدترین زمان و مکان ممکن و در غالب اشتباه ترین جمله ای که می شود به زبان می آورد، حیف از آن پستان ها حیف از وقتی که آدم ها برای گفتگوهای پیش از مرگ تلف میکنند، مساله این است که وقتی یکی تو را بازنده خطاب میکند پیش خودش فکرهایش را کرده، تکلیفش با چیزی که گفته مشخص است، منتظر نمی ماند که بپرسی چرا اینطور فکر میکند، حتی منتظر نمی ماند ببیند که اصلا این سوال را میپرسی یا نه، بلافاصله خودش ادامه میدهد که تو خودت را حیف کردی حتی درجا هم نزدی کاملا پسرفت کاملا پسرفت کاملا پسرفت -دقیقا سه بار هم تکرار کرد یکجوری که بار آخر خودش هم فهمید که دارد زیادی تکرارش میکند- با این همه از تک و تا نیفتاد، مثل خر عصاری دور خودش می چرخید و هنّ و هنّ میکرد و من هم مثل دون کیشوت، داشتم چرخش پره های آسیاب را تماشا میکردم، وسط حرف های خودش سوال هم می پرسید بعد خودش به سوال ها جواب میداد بعد دوباره حرف میزد باز سوال می پرسید دوباره حرف میزد سوال حرف حرف جواب و دوباره سوال؛ توی لعنتی با چی انگیزه میگیری؟! مشخص است: با پستان یا ترجیحا برا، با اسمارتیز با سیب زمینی سرخ کرده با پرسیدن این سوال که به شما کسکش ها چه ربطی دارد؟ و با خیلی چیزهای دیگر، واقعا این یکی را هیچوقت نفهمیدم، چرا انقدر به دیگران سیخ میزنید؟ چرا دو دقیقه بدون ویرایش کردن نمیتوانید زندگی کنید؟ چرا هیچکس نمیتواند فقط خودش باشد؟ بدون هیچ نقش اضافی؟ بدون آپشنِ ناجی و اطوارِ گودویی؟ من برای ویرایش خودم صرفا به یک آینه و یک صبح تعطیل احتیاج دارم، نهایتا کار اگر خیلی بیخ پیدا کرده باشد دست کمک کسی را میگیرم که دست کم از خودم باهوش تر و دوست داشتنی تر باشد بی مبالات تر باشد و صدالبته استراتژیست بهتری هم باشد، چندتا خصیصه ای که کوکو و آدم های نئو بزک کردۀ معاصر مطلقا هیچ فهمی از شمایلش ندارند، خیلی زور دارد که یک نفری که کون خودش را هم نتوانسته پاک کند بیاید به تویی که هربار زنده از طوفان گه بیرون آمده ای درس زندگی بدهد، بدبختی این است که حتی راهکار درست و حسابی هم ندارند، هیچ حرف بدردبخوری نمیزنند، صرفا شرح ماوقع میدهند که اشتباه کردی آنجا بودی یا آن کار را کردی یا آن حرف را نزدی، خب حالا که آنجا بودم آن کار را هم کردم و آن حرف را هم نزدم و تمام شده رفته، کاملا هم با خودم در صلح هستم، چرا این چیزها را پیش می کشید؟ محض رفاقت و دوستی؟ من سه بار شاشیدم توی رفاقت و دوستی، دوبار توی رفاقت و یکبارش هم توی دوستی، رفیق به چه کار آدم می آید؟ رفاقت توی این سن مثل این است که یک مشت پیرپاتال گوشۀ آسایشگاه تصمیم بگیرند روزنامه دیواری درست کنند یا تمرین کنند که برای دهۀ فجر بدون دندان مصنوعی شب سکوت کویرِ شجریان را لب بزنند، آدمی در شرایط ذهنی من الان دارد توی سرش بافتنی می بافد یا توی تلویزیون اتاقش زیبای مزاحم گذاشته و هر روز راس ساعت چهار دارد تماشایش میکند و خیلی آهسته و آرام وسط فیلم میشاشد تو دمپای شلوارش، من با کوکو رفیق نیستم هیچوقت هم نبودم قرار هم نبوده که باشم، شکل ارتباط ما مشخص بوده با صریح ترین کلمات هم روی آن توافق کرده بودیم، در حقیقت این سبک و سیاقِ بودن درخواست صریح و سفت و سخت خودش بوده، اینکه حالا چه چیزی عوض شده یا چه چیزی باید عوض بشود هیچ ربطی به من ندارد، بعضی ها دکوری اند نباید حرف بزنند نباید ناز کنند حتی نباید از جایشان حرکت بکنند، کوکو یکی از همین دکوری هاست و متقابلا من هم یکی از آن دکوری های بیشمارش بودم، جواب ندادم، نباید دم به تله میدادم، آنوقت دیگر حرف زدنش بند نمی آمد، صرفا یکجوری سر تکان دادم که یعنی نمیدانم، احمق ها -یعنی آن هایی که حتی از ما هم احمقترند- وقتی با کسی طرف می شوند که نمیداند؛ حسابی کیف شان کوک می شود ذوق زده می شوند فرصت را روی هوا می قاپند که هرچیزی که بلدند را توی صورت طرف تف کنند، بعد آنقدر حرف میزنند که آخرش می فهمند چقدر از خودشان هم متنفرند، این واگذار کردن درک بی خاصیت بودن آدم ها به سرخوردگی های خودشان یکی از آن سرگرمی های لذتبخش است، حالا اما دیگر حوصلۀ این چیزها را ندارم، ما با هم خوبیم؟ بله، ما بدرد هم نمی خوریم؟ نخیر، جهان حقیقت دارد؟ بله، ما حقیقت داریم؟ نخیر، همه چیز باید همینقدر کوتاه و سرراست باشد بدون حتی یک اپسیلون توضیح اضافه، من فکر میکنم که اهمیتی ندارد که آدم راجع به یک نفر چه فکری میکند اما بسیار اهمیت دارد که دربارۀ او چه بر زبان می آورد خواه در حضورش باشد و خواه در غیابش، برای همین اغلب توی گفتگوها مراعات حال آدم ها را میکنم و متقابلا دلم هم نمی خواهد که یک نفر چاک دهنش را مثل کون خر اسهال باز کند و متوقف هم نشود، کوکو بی اجازه از مرزی عبور کرد که شهروند سرزمینش نبود، خشونت آمیزترین شکل اعتراض من به قصور آدم ها ساکت شدن است، یکجوری ساکت می شوم که نمی شود از دستم عصبانی شد و در عین حال نمی شود از دستم عصبانی هم نشد، مثل این است که توقع داشته باشی مجسمۀ برنزی بودا که آن همه با او حرف زده ای شروع کند به حرف زدن؛ خب معلوم است که این نمی شود دیگر، یک فقره لبخند هم به چهرۀ مغموم بودا اضافه کردم، از آن لبخندهایی که زیرنویس دارد و خیلی ریز به تو می گوید درتُ بذار اسکل، درش را گذاشت و البته من هم در خودم را گذاشتم و ما دو در گذاشته بودیم و اتاق آکنده از پستان و چرک و نطفه و پوچی و اینجور چیزها بود؛ یک چیزی شبیه مجموعه شعرهای اول فروغ، حتی فروغ هم رفته دماغش را عمل کرده آن هم زمان پهلوی، هربار که به این موضوع فکر میکنم دلم میگیرد، لازم است یکبار دیگر سهوا بروم پشت دیوار ظهیرالدوله بشاشم، کوکو یکبار گفته بود بیا پنجشنبه با هم برویم سر خاک فروغ، حالا گوشی را از دستش بگیر بگو دو خط از فروغ بخوان عمرا اگر بتواند، بعد هم من چرا باید بیایم پنجشنبه با هم برویم سر خاک فروغ؟ خودم هفته ای یکی دوبار از کنار آرامگاه رد میشوم دست تکان میدهم و میگویم چطوری دماغ عملی؟ هنوز که اون زیری اسکل، چه خبرها؟ و اطمینان دارم که جواب میدهد، حتی ممکن است گاهی مرا به اسم صدا کند، منتهی آدم صدای مرده ها را به سختی می شنود خصوصا حالا که همه دارند توی خیابان ها به نشانۀ اعتراض بوق میزنند، چه اصراری هست که آدم حتما عینک آفتابی بزند، برود وسط ازدحام بایستد، روی مزار گل پرپر کند، ژست طردشده ها را به خودش بگیرد، آه بکشد و زیرچشمی چهرۀ آدم های پیرامونش را در پی یک تحسین کنندۀ احتمالی مرور کند؟ هیچ چیزی توی جمع ها حقیقت ندارد نه گفتگوها و نه خنده ها و نه تحسین ها، گریه هم نباید توی جمع باشد، آدم باید تنهایی بزند زیر گریه یا نهایتا یک نفر دیگری هم باشد که وقتی گریه میکنی بگوید چیزی نیست درست می شود یا مثلا بگوید دماغت آویزان است یا خودش هم با تو گریه کند ولی شلوغ تر از این اگر بشود حتی گریه را هم تبدیل به اطوار میکند، مثل آن وقتی که جماعتِ توی گورستان عربده میکشند، آن گریه های سرِ قبری نهایتا تا هفتِ طرف دوام می آورد اما این گریه های یکی دو نفره خیلی وقت ها تا آخر عمر با آدم می ماند، همه چیز در تنهایی اصیل تر است صراحت دارد و البته همین صراحت خیلی ها را می ترساند خیلی ها را از پا در می آورد، کوکو ترسیده بود و لازم داشت که مرا از پا در بیاورد و من حتی این را هم درک میکنم، خداحافظ کوکو! ممنونم که گاهی بیشعور نبودی، همیشه همینقدر پرانرژی بمان و همیشه جوری زندگی کن که یک احمق تر از خودت، جرات نکند که تو را بازنده صدا بزند
این یک روایت غیر واقعیست، لب خوانی اتفاقی که در پنجرۀ همسایه افتاده: الان میام جرت میدم -اوه پیتر! دو ایت! هیچ اهمیتی به تماشاچی نمیدادن مطلقا هیچی، پرده رو کنار کشیده بودن و روی لبۀ پنجره به هم قفل شده بودند؛ یه چیزی شبیه جفتگیری مگسها، با این حال جدیت ادغامشون ترسناک بود مثل یک چکش برقیِ در حال کار که از دست اپراتورش در رفته باشه -اگرچه از نظر فنی ممکن نیست- پس هاردکور اینه، عجیب چیز عجیبیه پسر، یکی از طرفینِ نزاع -که بخاطر پیشگیری از اتهام چندبارۀ سکسیست بودن جنسیتش رو مشخص نمیکنم- خوابوند تو گوش اون یکی، منطقا اون یکی هم باید با کله میزد تو لب و دهن این یکی، اما خب این کار رو نکرد، بجاش یه چیزی گفت؛ یک مونولوگ کوتاه، شاید گفته بود من باید میزدم زیر گوش تو؛ چون اینجا ارباب منم، ممکنه کتگوری رو اشتباه گرفته باشم؛ دامینیشنی فتیشی چیزی بوده یا شاید مثل معجون شب زفافِ قدما، هنرهای رزمی رو با کاما سوترا مخلوط کرده بودند، خیلی مطمئن نبودم، از رو صندلیِ تراس سُر خوردم و عین حلزونِ نفخ کرده در نهایتِ کندی خودم رو کشوندم سمت آشپزخونه، ترجیح دادم به جای تماشای پورنی که ازش سر درنمیارم قهوهسازُ روشن کنم، گوشتکوب هنوز داره کار میکنه، خوبی اشیاء اینه که کسی ازشون توقع تغییر نداره، یه کارکردی واسشون تعریف میشه همون یه کار رو انجام میدن و همه هم درنهایت ازشون تشکر میکنند، یه روزی هم اگه به درد اون کار تعریف شده نخوردند کسی سرزنششون نمیکنه، نهایتا یه کار جدید واسش پیدا میکنند؛ قندشکن وقتی قند نباشه میتونه میخکِش یا چکش باشه یا حتی آلت قتاله و اگه حتی بدرد این چیزها هم نخوره نهایتا تبدیل میشه به دکوری، ده پونزده سال پیش که هنوز تمپر مد نشده بود این گوشتکوب رو از خونۀ یکی از پیرزنهای فامیل دزدیدم و وظیفۀ فشردن قهوه رو بهش واگذار کردم، بعد هم که تمپر تو ایران مد شد آفتابه خرج لحیم بود، یه تمپر بدردبخور اندازه کل دم و دستگاهی که داشتم قیمت میخورد؛ همون موقعها بیخیالش شدم، برخلاف گوشتکوب فلزی، دستگاه اسپرسوی لکنتهام دیگه داره کمکم ریپ میزنه؛ عین یه ژیان قرمز که توی سربالایی ولنجک کشونده باشیش، یه دور بویلرشُ در اوردم و جا زدم، چندباری هم باز و بستهاش کردم، بجز درزِ اون ترکی که با چسب آکواریوم بندش اوردم از دوتا شکاف دیگهاش هنوز بخار بلند میشه -بخار یعنی استیم- قهوه رو با گوشتکوب صاف کردم و نیم دور پورتافیلتر رو به سمت قبله چرخوندم، دیگه اولش دمموشی نیست، کریما و حباب و اسپرسو رو بعد از مکث و تعلیقی طولانی دفعتا عین شاشِ شاشبندشدهها میپاشه تو کاپ -کاپ در اینجا یعنی فنجان- پرومته دیروز میگفت تو انقدر همه چیزت شوخی و لودگی شده که دیگه هیچی از خودِ واقعیت باقی نمونده، مثل یک درخت تبر خورده افتادی گوشۀ باغ و بیقیدی عین خزه احاطهات کرده، زر میزنه کسشر گفته ولی خب جورِ گفتنشُ دوست داشتم، بنابراین تشکر کردم ازش، گفتم بهش فکر میکنم، بهش فکر کردم، همچنان نظرم اینه که کسشر گفته، نه نه وایستا وایستا! از اونوری از اونوری؛ دوباره چشمم به آوردگاه افتاد، هنوز در تقلای آوردنِ یکدیگر بودند، هاردکور با جدیت ادامه داشت، چرا یک کُنش ساده رو انقدر لفتش میدین؟ چرا اینجوری حق حاکمیتم بر منظرۀ تراس رو ازم سلب میکنید؟ سیگار رو گذاشتم گوشۀ لبم و قبلش کاپ رو سر کشیدم -کاپ یعنی فنجان لبپر شدۀ اسپرسو- اینجاهاش دیگه لبخونی لازم نداشت، صدا کریستال کلیئر بود -کریستال کلیئر نام یک هنرپیشۀ آمریکایی است- یک مشت مصوت و چندتا هجا؛ آ او ایع اِ و دوباره آ و مکررا آ حتی اون یِ آخری که صداش کل کوچه رو ورداشت هم واضح بود، هاردکور وطنی هم مثل سایر امور ایرانیزه شده فاجعهست، اوج و فرود درستدرمون نداره، ضرباهنگش خوب نیست، جمعبندی نهاییش پروفشنال نیست -پروفشنال یکی از نسخههای ویندوز است- دیالوگهای همیشگی و موردانتظار هم بدرستی تقلید نمیشه؛ بنابراین ریویوی بهتری نمیتونم بنویسم، اونی که از اُ بیشتر استفاده کرده بود -و بخاطر پیشگیری از اتهام چندبارۀ سکسیست بودن جنسیتش رو مشخص نمیکنم- یه چیز نازکی کشید تنش و بلند شد اومد نشست تو تراس، نچایی یهوخ گلاندام؟ بُتشکنی گلاندام روح منی گلاندام یا یه آهنگی شبیه این هم داشت از طبقۀ پایین خودمون پخش میشد، این پایینیها پارتیهاشون عین عروسی خوزستانیهاست آدم نمیفهمه چی دارن میگن چرا صدای گلوله میاد و کی این پلیلیست رو واسه وسط هفته انتخاب کرده، از روی میز کوچیک و سفیدِ تراس سیگار برداشت، روشن کرد، جمع نشست رو صندلی و بلافاصله با اون یکی دستش لبههای یقۀ تنپوشش رو زیر گردنش چفت کرد، بعد با همون سیگار لای انگشتش واسم دست تکون داد، زیر لب گفتم شِت این هم از آخر عاقبت نصفه دید زدن؛ آش نخورده و دهن سُپوخته، خودمُ زدم به ندیدن مثل همون وقتایی که سر کلاس بهت اشاره میکردند تو! بله با توام پاشو برو دفتر، قفل یه اتفاقاتی داره توی این مملکت باز میشه که آدم پریمیومِ هیچ سایتی رو نخواد، دوتا کام گرفتم و سعی کردم از دور شبیه منحرفها و چشمچرونها به نظر نرسم، دوباره که چشمم افتاد دوباره دستشُ مثل بای بای تکون داد، گمشو بابا دیوث! بیحیابازیها چیه آخه؟ نمیذارین آدم دو دیقه با چیزایی که دیده توی سرش خلوت کنه، دستِ سیگارمُ بلند کردم، یه تکون هم دادم و با لج زل زدم بهش، انقدر ادامه دادم که نیمرخ شد و دود سیگارش رو فوت کرد تهِ کوچه، اگه نیتت این بوده که بهم بفهمونی همهمون بالغیم و انقدر معذب نشو لازمه به استحضارت برسونم که من از تو بالغتر و بینهایت گستاخترم و این از بزرگواریم بوده که با گوشیم ازتون فیلم نگرفتم و تکرارش رو هر دوشنبهشب هفتِ عصر و صبحهای سه شنبه و جمعه یک بامداد ندیدم، پرومته همون لحظه آیمسیج داد پنج و نیم، اول رو تکستش هاها ریپلای کردم بعد یاد حرفش افتادم و انگشتم رو دوباره روی پنج و نیم نگه داشتم و با متانت و وقار، تکستشُ لایک کردم
من فکر میکنم اگه شب اول قبر زیادی آدم رو نچلونند اونقدرها هم تنهایی و ترس اذیتم نمیکنه، حتی ممکنه بهم خوش بگذره، دارم میگم بشرط این که ملائکه الهی قول بدن کنسانتره ازم نکشن نمیترسم ازش، ضیاء میگه تو خیلی ابلهی که تو سال دوهزار و بیست و خردهای به این چیزهای احمقانه فکر میکنی، میذاشتم چهل سال دیگه فکر میکردم اوکی بود؟ یا میگفتم یکصد و هفت سال پیش اینجوری فکر میکردم فرق میکرد؟ چه ربطی به سالِ تدبّرش داره؟ بعضی چیزها مشمول مرور زمان نمیشه، بشر از آدم ابوالبشر گرفته تا من داشته شق میکرده، با استدلال تو هروقت یکی شق میکنه باید بری بهش بگی تو هنوز توو سال دوهزار و بیست و خردهای شق میکنی؟ خب احتمالاته دیگه، نیست؟ تو ابلهی اگه فکر نمیکنی که ممکنه کل تهران روی دهانۀ یک آتشفشان باشه و ما ازش خبر نداشته باشیم، اون روزی که طوفان تموم شد و سیلاب فرو نشست و نوح و یوگی و دوستان از کشتی پیاده شده بودن بنظرت کجا به گل نشستن؟ روی کوه دیگه؛ یه جایی شبیه همین تهران، حداقل من که اینجوری شنیدم، حالا اینکه بعدا گفتند تبدیل به صحرای بایر شده در مثال زیبایی که واست زدم نباید تفاوتی ایجاد کنه، اینو داشتم میگفتم وقتی روی کوه فرود اومدن اگه کس دیگه ای زنده مونده بود از خودش نمیپرسید اینا چطوری کشتی به اون عظمت رو بردند بالای کوه؟ عین سگ در نمی رفت وقتی میدید جفت جفت عقاب و ببر و سوسک و یوز ایرانی داره از دامنۀ کوه سرازیر میشه؟ همون اندازه که این عالم نستوهی که سر صبح جمعه توی رادیوی ماشین داشت با هیجان از فشار قبر حرف میزد دیوانه است ضیاء هم دیوانه است، بنظرم آدم باید همۀ احتمالات رو لحاظ کنه اون هم نه از سر احتیاط؛ اتفاقا بخاطر هیجانش، این که خیلی خطّی بگی بووم اینجا یه چیزی ترکیده، اوه زندگی کردم، آه مُردم، واه! برگ توت شدم که نشد خط روایت، اینجوری میشه داستان اسباببازیها، البته انیمیشنش رو عرض میکنم وگرنه اسباببازی که داستان نداره، باید واسش داستان بسازی؛ این مرجانه این عروسک قچنگ منه این وقتی جنگ شد تنهایی از آبادان رفت تهران این وقتی تو تهران رختخواب مخمل آبیشُ پیدا نکرد رفت سفارت این دیگه یه عروسک معروف شده این حالا اسمش باربی ئه یا حالا هر داستان دیگهای از تفنگ های آبپاش از کیت جراحی یا کاستوم اسپایدرمن