یک سر رفتم مغازۀ نقاشی مرتضی. بوی تینر و استون و حالا هر چی که اسمش هست از مری تا مثانه ام پایین رفته و از توو ماسیده به تنم. آدم باورش نمیشود یک اسمورف پشمالو مثل مرتضی بتواند انقدر خوب نقاشی بکشد. خودم هم خیلی دلم میخواست نقاشی کشیدن بلد بودم. اما خب آن تلاش پشتکاری که آدم باید داشته باشد را هیچوقت نداشتم. یک بار سالها قبل یک جایی رفتم کلاس نقاشی که یک ماه فقط میگفت خط صاف بکشید. انگار ریاضت کشیِ معبد شائولین است. حوصله ام را سر برد و بیخیالش شدم. معلم بد از شبه علم هم بدتر است. شاید هم اصلاً هیچ ربطی به هم نداشته باشد اما خب دیدم مدتیست جملات قصار نگفته ام و حالا هم بهرحال فرصت مغتنمی بود. مرتضی یک دوستی دارد که او هم مثل کیوی پشمالوست. ظاهراً کار آن دوستش این است که نقاشی معمولی رنگ روغن و اینها را دیجیتال میکند و بعد توی دیجیتالش خیلی ریز در حد سلولِ پوست نقاشی را پیش میبرد. یعنی مثلاً اگر زوم بکنی کون شپشی که توی موی دختر توی نقاشی هست را هم میشود ببینی. جالب این است که خودش را مبدع یک مکتب میداند. آمدم دیدم توی ویکیپدیا هم برای همین لوس بازی صفحه درست کرده و اینها. دنیا خیلی جای جالبی است. نمیدانم چرا هیچوقت از این زاویه به دنیا نگاه نکرده بودم. بله. غمگین و تمام شدنی است اما جالب و سرگرم کننده هم هست. مثلاً میشود من یک موچین بردارم و پشم های زیر بغلم را یک درمیان بردارم. بعد بروم توی ویکیپدیا یک برگ جدید باز کنم به نام مکتب یک درمیانیسم. اسم خودم را هم بعنوان مبدع و مخترع این سبک ثبت جهانی کنم. بعد هم وقتی میروم سلمانی یا اگر خیلی معروف شدم و توی سالن های اپیلاسیون فرشته و جردن بعنوان مهمان افتخاری دعوت شدم با این بنداندازها و موم کش ها سلفی بیندازم و با دندانهای بلیچ شده لبخند گشاد بزنم. عوض این کارها فقط دارم وقت تلف میکنم. یک شامپو بدن هم خریدم که چون گران شده بود خیلی وقت است که دیگر نمی خریدمش اما خب جوّ فضای هنری آدم را میگیرد. توی راه برگشت حس کردم باید زرق و برق بیشتری داشته باشم. یک قدری رنگ و لعاب باید بیاید روی بوم سفید و خاک گرفتۀ تن و بدنم. حالا هم با خوشحالی هی درش را باز میکنم و بو میکنم. این یکی مدل از این یکی برندش بوی زنهای مهربان و حسود میدهد. منتظرم بروم توی حمام و بجای وان حمامی که ندارم، آن تشت قرمز را از آب پر کنم و چند قطره از این بریزم توی آب و خودم را کف مال کنم. احتمالاً این هم یکجور ژرف بازی است. شک ندارم که حتی بیشتر از نقاشی کشیدن حالم را خوب میکند. فقط میماند عذاب وجدانِ هیچی نشدن توی دنیا. برای التیام این یکی هم میشود اول شکمم را توی آب تشت فرو بکنم. بعد میزان آبی که از تشت بیرون میریزد را اندازه بگیرم. بعد خیلی دقیق وزن شکمم را حساب کنم و از وزن محصول اصلی کم کنم. دقیقاً مثل یک دانشمند واقعی. علم واقعاً چیز خوبی است. خیلی بدرد آدم میخورد. آدم هی دوست دارد چیزهای تازه کشف کند و اورکا اورکا گویان بپرد توی راه پله و آسانسور و اینها. مدیر ساختمان هم شارژ این دوره را چسبانده. یک بند اضافه کرده رفت و روب برف. پانصد هزار تومن. تو اگر اژدها سفارش داده بودی که بیاید با آتشش برف ها را آب کند نهایتاً چهارصد و بیست تومن خرجش میشد. مگر آنکه همراه اژدها مادر بچهها بانو تارگرین را هم سفارش داده باشی که این دیگر بحثش سواست. حیف که شامپو بدن میزنم و باکلاس تر از این حرفها هستم که با مردم یکی به دو کنم. وگرنه میرفتم زنگ در واحدش را میزدم و سر همین هم باهاش جر و بحث میکردم. خیلی بی دلیل از این مردک مدیر ساختمان بدم میآید. وقتی بجای سلام میگوید درود، دلم میخواهد جواب بدهم دودول. درود دودول. یا اگر من زودتر دیدمش بگویم دودول که جواب بدهد درود. دودولی درود. پانصد هزار تومن! چه خبر است؟ شک ندارم اقلاً سیصدش را داده به دنریس که وسط استریپ نیم تنه اش را پرت کند توی صورتش