من کاملا شیفتۀ برا هستم همانقدر که قاطبۀ مردم عاشق صدف و گوش ماهی هستند، هیچکس به آن موجود قرمز و نرم داخلش فکر نمی کند، پوک و پوکۀ صدف برایشان جذابیت دارد، برا هم برای من همین است، دست خودم باشد از هر رنگ و هر مدلش یک نمونه برمیدارم و مثل بلوطِ سنجاب ها میبرم یک گوشه ای قایم میکنم برای زمستان، آن فرم هندسی اش آن تاب خوردگی اتفاقی اش به فرم اینفینیتی آن چاپ برجسته یا فرو رفتگی حکِ اسم برندش میتواند مغزم را از فرط خوشحالی از کار بیندازد، حتی وقتی گوشۀ خیابان روی یک تخته نئوپان و زیر لامپ دویست واتِ سفید، بساطِ فروش برا به راه می اندازند می توانم پاکت چیپس را باز کنم و بایستم و مثل بچه ای که دماغش را به ویترین اسباب بازی چسبانده از تماشای جذابترین اکسسوری دنیا منقلب بشوم ولو اگر از نظر قاطبۀ مردم اکسسوری محسوب نشود و صرفا یک تکه لباس زیر باشد، هر مردی احتیاج به فانتزی دارد احتیاج به کمی انحراف در هر چیزی و احتیاج به این که به برجسته ترین بخش صحبت ها التفات ویژه داشته باشد؛ آه از آن حرف های برجسته ات کوکو آه از آن حرف ها، تمام مدت وسط چرت زدن و گوش دادن مترصد پایین تر افتادن یقۀ لباسش بودم، مشغول حدس زدنِ فرم آویز آن زنجیر نازک براقی که لای چاک سینه اش سُریده بود و تاسف خوردن برای اینکه بند برایی روی شانه اش نداشت، گهگداری هم البته سرم را بالاتر می آوردم و به نوک بینی اش نگاه میکردم، بهترین گزینه برای اینکه وانمود کنید آی کانتکت دارید و در عین حال از زل زدن به چشم های کسی تهوع نگیرید این است که بجای نگاه کردن به چشم ها به نوک بینی اش نگاه کنید، یک رگ سرخ و باریک جدید توی چشم راستش داشت، رگی که عنبیه اش را مثل بادکنکی سرگردان به گوشۀ چشمش گره زده بود، لابد کم می خوابد یا شاید هم آنقدر حرف میزند که خون برمیگردد توی کاسۀ چشم هاش، دقت کردم دیدم اخیرا هر وقت به صحت حرفش شک میکند یک دسته از موهایش را جدا میکند و بعد مثل بیگودی دور انگشت اشاره اش می پپیچاند، چندتا از اتفاقات روزهای اخیر را توی سرم مرور کردم، بعد رفتم سراغ اولویت بندی مخارج، تسویه بدهی ها و آن قضیۀ انتقال و چیزهایی شبیه این، ذهنم مغشوش است احتیاج به آرامش دارد، لازم داشتم حواسم را پرت کنم، سعی کردم چندتا از شعرهایی که سابقا حفظ بودم را به یاد بیاورم یا سوراخ های پردۀ توری را بشمارم، یکی دوبار هم تلاش کردم که خودم را توی ایستگاه مرکزی راه آهن تصور کنم بلکه بشود صدای حرف زدنش را خفه کرده باشم، ممکن نبود، پیوسته و کشدار حرف میزد مثل وقتی که داستان یکی توی ان‌ای گل میکند و جمع توی رودربایستی ساکت میشود تا طرف همۀ زرت و پرت هایش را تمام بکند و آخر حرف هایش هم بگوید همین، بعد هم همۀ آن ساکت شده ها برای همین کف مرتب بزنند، بدی کوکو این است که اگر دم به تله اش بدهی و ته یکی از جمله ها را بگیری تا دمیدن خورشید بر فراز قله های دوردست دست از سرت برنمیدارد، خیلی انرژی دارد و خب من در مشعوف ترین حالاتم هم نصفِ به اغما رفتۀ این آدم انرژی ندارم، این سطوح متغیر ولتاژی طبیعتا گلوگاه ایجاد میکند، با این همه وقتی زیاد زنده مانده باشی بتدریج یاد میگیری که چطور اینجور وقت ها سیستم فرسوده ات را یکجوری اورکلاک کنی که اورهیت نشود، البته من این اخلاق را دوست دارم؛ این که یک نفر مثل کوکو انقدر سرشار از شور و نشاط و حسّ زندگی و اینجور چیزهای کسشر باشد خیلی هم چیز خوبی است، من حیث المجموع انتخاب منطقی در آن لحظات این بود که دست به مونولوگش نزنم و دستم توی جیب خودم بماند، تصمیم گرفتم توی انتزاع خودم تایملاین را روی دور تند بگذارم، هیچ چیز بهتر از سکس نمیتواند گوش آدم را کر کند، سیستم بوت؛ دان، ویژوال انوایرمنت؛ ران، سلکت یور مود؛ هیجان زده و وحشیانه یا موقّر و آرام؟ الگوی شمارۀ دو را اکسپت کردم و دکمۀ نکست را فشار دادم، همه چیز ولو در تخیل هم طبق الگوها پیش میرود؛ مکیدن نرمۀ گوش، بوسیدن گردن، فرو بردن انگشت لای موها، لغزاندن پشت دست روی بازوها و پر کردن کف دست از منحنی نزدیک، یک سلسله مغازلات لنگۀ همان پورنی که آدم در جوانی و یواشکی هایش دیده و در ادامۀ زندگی بعنوان سرمشق زنا از آن استفاده میکند، درست در همان لحظه ای که توی انتزاع من داشت با ته ماندۀ جانش آه می کشید و پاشنۀ پایش را روی ملافه ها می فشرد و کف دستش را کوبیده بود روی دیوارِ کنار تخت گفت قبول کن که بازنده ای کوریون! و البته بجای کوریون اسمم را گفته بود، زارت چک افسری را خوابانده بود زیر گوشم، وقتی یک نفر به اسم صدایت میکند و فحش میدهد تاثیر خیلی بیشتری دارد یا حتی وقتی به اسم صدایت میکند و میگوید دوستت دارم یا حتی وقتی به اسم صدایت میکند و می گوید بیا بیرون شاش دارم، مشهود است که از دون ژوان کلافه به دون کیشوت بازنده تغییر وضعیت داده بودم، وقت چک خوردن نبود، جایش اینجا و اینروزها نبود، متاسفانه فتیش سیلی هم ندارم، سو کالد کلوز فرندِ آلا یک بار توی تخدیر گفته بود که وقتی پارتنرش با کف دست توی بیضه اش میزند حسابی حالی به حالی می شود، البته گفته بود ترن آن اما خب سیلی زدن به خایه نهایتا میتواند یک رویداد فارسی باشد، دنیا را عن برداشته، آدم با یک سری دیوانه طرف است که ممکن است با مشت بزنند توی خایه ات و توقع داشته باشند که حسابی حشری شده باشی چون نفر قبلی اینجوری بوده و تو در بهترین حالت نفر بعدی آدم های بعدی زندگی ات هستی، کوکو علاوه بر انرژیک بودن وقت نشناس است، ناسپاس و بدکلمه و بیشعور است، همیشه هر چیزی را در بدترین زمان و مکان ممکن و در غالب اشتباه ترین جمله ای که می شود به زبان می آورد، حیف از آن پستان ها حیف از وقتی که آدم ها برای گفتگوهای پیش از مرگ تلف میکنند، مساله این است که وقتی یکی تو را بازنده خطاب میکند پیش خودش فکرهایش را کرده، تکلیفش با چیزی که گفته مشخص است، منتظر نمی ماند که بپرسی چرا اینطور فکر میکند، حتی منتظر نمی ماند ببیند که اصلا این سوال را میپرسی یا نه، بلافاصله خودش ادامه میدهد که تو خودت را حیف کردی حتی درجا هم نزدی کاملا پسرفت کاملا پسرفت کاملا پسرفت -دقیقا سه بار هم تکرار کرد یکجوری که بار آخر خودش هم فهمید که دارد زیادی تکرارش میکند- با این همه از تک و تا نیفتاد، مثل خر عصاری دور خودش می چرخید و هنّ و هنّ میکرد و من هم مثل دون کیشوت، داشتم چرخش پره های آسیاب را تماشا میکردم، وسط حرف های خودش سوال هم می پرسید بعد خودش به سوال ها جواب میداد بعد دوباره حرف میزد باز سوال می پرسید دوباره حرف میزد سوال حرف حرف جواب و دوباره سوال؛ توی لعنتی با چی انگیزه میگیری؟! مشخص است: با پستان یا ترجیحا برا، با اسمارتیز با سیب زمینی سرخ کرده با پرسیدن این سوال که به شما کسکش ها چه ربطی دارد؟ و با خیلی چیزهای دیگر، واقعا این یکی را هیچوقت نفهمیدم، چرا انقدر به دیگران سیخ میزنید؟ چرا دو دقیقه بدون ویرایش کردن نمیتوانید زندگی کنید؟ چرا هیچکس نمیتواند فقط خودش باشد؟ بدون هیچ نقش اضافی؟ بدون آپشنِ ناجی و اطوارِ گودویی؟ من برای ویرایش خودم صرفا به یک آینه و یک صبح تعطیل احتیاج دارم، نهایتا کار اگر خیلی بیخ پیدا کرده باشد دست کمک کسی را میگیرم که دست کم از خودم باهوش تر و دوست داشتنی تر باشد بی مبالات تر باشد و صدالبته استراتژیست بهتری هم باشد، چندتا خصیصه ای که کوکو و آدم های نئو بزک کردۀ معاصر مطلقا هیچ فهمی از شمایلش ندارند، خیلی زور دارد که یک نفری که کون خودش را هم نتوانسته پاک کند بیاید به تویی که هربار زنده از طوفان گه بیرون آمده ای درس زندگی بدهد، بدبختی این است که حتی راهکار درست و حسابی هم ندارند، هیچ حرف بدردبخوری نمیزنند، صرفا شرح ماوقع میدهند که اشتباه کردی آنجا بودی یا آن کار را کردی یا آن حرف را نزدی، خب حالا که آنجا بودم آن کار را هم کردم و آن حرف را هم نزدم و تمام شده رفته، کاملا هم با خودم در صلح هستم، چرا این چیزها را پیش می کشید؟ محض رفاقت و دوستی؟ من سه بار شاشیدم توی رفاقت و دوستی، دوبار توی رفاقت و یکبارش هم توی دوستی، رفیق به چه کار آدم می آید؟ رفاقت توی این سن مثل این است که یک مشت پیرپاتال گوشۀ آسایشگاه تصمیم بگیرند روزنامه دیواری درست کنند یا تمرین کنند که برای دهۀ فجر بدون دندان مصنوعی شب سکوت کویرِ شجریان را لب بزنند، آدمی در شرایط ذهنی من الان دارد توی سرش بافتنی می بافد یا توی تلویزیون اتاقش زیبای مزاحم گذاشته و هر روز راس ساعت چهار دارد تماشایش میکند و خیلی آهسته و آرام وسط فیلم میشاشد تو دمپای شلوارش، من با کوکو رفیق نیستم هیچوقت هم نبودم قرار هم نبوده که باشم، شکل ارتباط ما مشخص بوده با صریح ترین کلمات هم روی آن توافق کرده بودیم، در حقیقت این سبک و سیاقِ بودن درخواست صریح و سفت و سخت خودش بوده، اینکه حالا چه چیزی عوض شده یا چه چیزی باید عوض بشود هیچ ربطی به من ندارد، بعضی ها دکوری اند نباید حرف بزنند نباید ناز کنند حتی نباید از جایشان حرکت بکنند، کوکو یکی از همین دکوری هاست و متقابلا من هم یکی از آن دکوری های بیشمارش بودم، جواب ندادم، نباید دم به تله میدادم، آنوقت دیگر حرف زدنش بند نمی آمد، صرفا یکجوری سر تکان دادم که یعنی نمیدانم، احمق ها -یعنی آن هایی که حتی از ما هم احمقترند- وقتی با کسی طرف می شوند که نمیداند؛ حسابی کیف شان کوک می شود ذوق زده می شوند فرصت را روی هوا می قاپند که هرچیزی که بلدند را توی صورت طرف تف کنند، بعد آنقدر حرف میزنند که آخرش می فهمند چقدر از خودشان هم متنفرند، این واگذار کردن درک بی خاصیت بودن آدم ها به سرخوردگی های خودشان یکی از آن سرگرمی های لذتبخش است، حالا اما دیگر حوصلۀ این چیزها را ندارم، ما با هم خوبیم؟ بله، ما بدرد هم نمی خوریم؟ نخیر، جهان حقیقت دارد؟ بله، ما حقیقت داریم؟ نخیر، همه چیز باید همینقدر کوتاه و سرراست باشد بدون حتی یک اپسیلون توضیح اضافه، من فکر میکنم که اهمیتی ندارد که آدم راجع به یک نفر چه فکری میکند اما بسیار اهمیت دارد که دربارۀ او چه بر زبان می آورد خواه در حضورش باشد و خواه در غیابش، برای همین اغلب توی گفتگوها مراعات حال آدم ها را میکنم و متقابلا دلم هم نمی خواهد که یک نفر چاک دهنش را مثل کون خر اسهال باز کند و متوقف هم نشود، کوکو بی اجازه از مرزی عبور کرد که شهروند سرزمینش نبود، خشونت آمیزترین شکل اعتراض من به قصور آدم ها ساکت شدن است، یکجوری ساکت می شوم که نمی شود از دستم عصبانی شد و در عین حال نمی شود از دستم عصبانی هم نشد، مثل این است که توقع داشته باشی مجسمۀ برنزی بودا که آن همه با او حرف زده ای شروع کند به حرف زدن؛ خب معلوم است که این نمی شود دیگر، یک فقره لبخند هم به چهرۀ مغموم بودا اضافه کردم، از آن لبخندهایی که زیرنویس دارد و خیلی ریز به تو می گوید درتُ بذار اسکل، درش را گذاشت و البته من هم در خودم را گذاشتم و ما دو در گذاشته بودیم و اتاق آکنده از پستان و چرک و نطفه و پوچی و اینجور چیزها بود؛ یک چیزی شبیه مجموعه شعرهای اول فروغ، حتی فروغ هم رفته دماغش را عمل کرده آن هم زمان پهلوی، هربار که به این موضوع فکر میکنم دلم میگیرد، لازم است یکبار دیگر سهوا بروم پشت دیوار ظهیرالدوله بشاشم، کوکو یکبار گفته بود بیا پنجشنبه با هم برویم سر خاک فروغ، حالا گوشی را از دستش بگیر بگو دو خط از فروغ بخوان عمرا اگر بتواند، بعد هم من چرا باید بیایم پنجشنبه با هم برویم سر خاک فروغ؟ خودم هفته ای یکی دوبار از کنار آرامگاه رد میشوم دست تکان میدهم و میگویم چطوری دماغ عملی؟ هنوز که اون زیری اسکل، چه خبرها؟ و اطمینان دارم که جواب میدهد، حتی ممکن است گاهی مرا به اسم صدا کند، منتهی آدم صدای مرده ها را به سختی می شنود خصوصا حالا که همه دارند توی خیابان ها به نشانۀ اعتراض بوق میزنند، چه اصراری هست که آدم حتما عینک آفتابی بزند، برود وسط ازدحام بایستد، روی مزار گل پرپر کند، ژست طردشده ها را به خودش بگیرد، آه بکشد و زیرچشمی چهرۀ آدم های پیرامونش را در پی یک تحسین کنندۀ احتمالی مرور کند؟ هیچ چیزی توی جمع ها حقیقت ندارد نه گفتگوها و نه خنده ها و نه تحسین ها، گریه هم نباید توی جمع باشد، آدم باید تنهایی بزند زیر گریه یا نهایتا یک نفر دیگری هم باشد که وقتی گریه میکنی بگوید چیزی نیست درست می شود یا مثلا بگوید دماغت آویزان است یا خودش هم با تو گریه کند ولی شلوغ تر از این اگر بشود حتی گریه را هم تبدیل به اطوار میکند، مثل آن وقتی که جماعتِ توی گورستان عربده میکشند، آن گریه های سرِ قبری نهایتا تا هفتِ طرف دوام می آورد اما این گریه های یکی دو نفره خیلی وقت ها تا آخر عمر با آدم می ماند، همه چیز در تنهایی اصیل تر است صراحت دارد و البته همین صراحت خیلی ها را می ترساند خیلی ها را از پا در می آورد، کوکو ترسیده بود و لازم داشت که مرا از پا در بیاورد و من حتی این را هم درک میکنم، خداحافظ کوکو! ممنونم که گاهی بیشعور نبودی، همیشه همینقدر پرانرژی بمان و همیشه جوری زندگی کن که یک احمق تر از خودت، جرات نکند که تو را بازنده صدا بزند