۱۱۱ مطلب با موضوع «پاژ» ثبت شده است
آفتاب، صورت به صورت می گذاشت، ظهرِ جمعه، گونه می بوسید
امروز فونت روسی، لهستانیِ پاییزم را، خنک کرده بود
آخرش تو را به کشتن تو می برم، به نسیانِ پادساعتگرد اتفاق
ختم شدی به کف زدن، برای نمایشنامه ای که روی سن می رفت تا هرگز، تماشاگری نداشته باشد
از سطر امروز مردی می افتد که وقتِ گریختن، پایش به نقطه گیر کرده بود
از من بعید نیست که در عمدِ این اشتیاق، به سهوِ چشم تو افتاده باشم
لورکا به صرفِ گرانادا، ویرجینیا به صرفِ سنگ
من مردمِ آرزوهای ساده بودم، مردمِ کت های راه راه
آدم جای تازه که می رود، حرف های کهنه یادش میافتد