۱۱۱ مطلب با موضوع «پاژ» ثبت شده است
آنگاه دیدم که اساف کف هر دو دستش را بر زانو گذاشت و در گوش نائله گفت زمزم
شب روبل می آورد و واس میخرد، عصر تاس می اندازد و آس می آورد
من تفاوت صدای پاشنه ها را بهتر می فهمم و تق تق آن پاشنه ای که به جلجتا می رود را می شناسم
من به تو تعلق داشتم و این ماضیِ بعید، بسیار می آزارد
به وجدِ این سیاهقلم آغشته نشو، که تو از تختهای که دستت گرفتهای نازکتری و من؛ از کنتهای که دستم گرفتهام سیاهترم
بلافاصله تو را می ربایم، بلافاصله تو را می ربایم که آبستنی و صدای دار می دهی
برای زمستانی که تو با آن می آیی، یک داستان نوشته ام؛ داستان زنی که توی آب ها زندگی می کرد و مردش را، ماهی ها خورده بودند
گفت منتظر کسی ست، گفتم من هم، گفت مُرده، گفتم من هم
روی پیراهن ات می نویسم عشق؛ و از تن ات در می آورم
کمرنگ شدن، اولین قدم از آخرین قدمی ست که برمیداری