۱۱۱ مطلب با موضوع «پاژ» ثبت شده است
خودم را پرت میکنم از خودم بیرون، رها از رگ هایی که زیاده تنگ اند و چشم هایی که بیهوده سرخ اند
اکنون به پاره های مقوای تنهایی ات نگاه میکنم و در جمعیتِ مشوّشِ یک عکس، نقش عکاس را بازی میکنم
من اما، مصیبت ارتکاب داشتم
و دیوارها آن دیوارهای سپید، برهنگی را، آهسته در حوالی مرداد، برنزه می کردند
بوی کتاب کهنۀ کاهی می داد لبخندش
من فکر میکردم ادریس و با بغض می نوشتم درخت
و فراموش نکن که پله برقی ها، چقدر غمگین بودند، و جز تو هیچ کس به آن ها، فرصت شمرده شدن نمی داد
از اینجا رفته اند آقا، و کلاهش را، صاف می کند روی سرش
گیر می کند هنوز، لای چرخ دندۀ ساعت یا پرّه های هواپیما؛ آن پروانه ای، که قدر پیله نمی داند
شاه بابا مرده جیران، شاه بابا مرده