همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

02:54

آفتاب، صورت به صورت می گذاشت، ظهرِ جمعه، گونه می بوسید
جمعه ۹ مهر ۱۳۹۵
پاژ

02:53


پنج شنبه صفر کلوینه؛ سفیدِ تورنسل، پنج شنبه خط افقه؛ صبح دریاست، برنج گذاشتم؛ یه دم کنی گل گلی روش، قهوه سازُ روشن کردم، لُپ کشیدم از پنجره، غیژِ خیابون بلند شد، یادم بنداز بهت بگم آهنگ جدیدۀ سیروانُ دوست دارم؛ سوزن سوزن شدنِ پوستُ زیر تیشرت؛ زیر کجِ آفتاب مهر، شهرِ قبلِ ظهرُ نمی فهمم؛ خودِ وقتِ دوازده امُ، اف گفت دو روز دیگه میریزی تو گوشیت؛ بعدِ این که گفتم زدبازی رید با این آلبومش، اف یو اف، چه می دونی آخه چه حالیم، این روزها "یه قاب عکس خالی ام"، خالی ام و یه پیک پُر عرق ریختم؛ آویشن دیگه، هنوز نزدم زیرش؛ لایک بهم، یه رول هم پیچیدم یواشکی؛ آویشنُ بشوره ببره، شب عروسیه رو پشت بوم، مالکِ سگ سیاه زن میگیره، صاحبِ سگ سفید شوهر، مامانشون زنگ زد که قدمت روی چشم، پیچوندم که تهران نیستم، برم جوراب پیدا کنم، لباس بپوشم، دو تا کار دارم امروز تا شب، دومیش از اولیش راحت تر، اولیش از دومیش واجب تر، هلاکِ آدم، گیجیِ وسط واجب و علاقه ست، همینه که هلاک نمیشم، چاییم سرد شد، دیرم شد، وعده به شب
پنجشنبه ۸ مهر ۱۳۹۵
صحاری

02:52

یک شالیزار ابرو داشت پشت چشم هاش؛ هاشور پرپشت روی بوم، نفس می کشید، لبخندش حتی؛ خونِ دویدۀ توی گونه هاش، می دانست، یقین داشتم که می دانست، چطور میشود زنی، این چیزها را نداند؟ این چیزها را نفهمد و عصر پاییزش را، میان رخوت دست کسی؛ که چیزی از ابرو نمی داند، حرام کند؟
چهارشنبه ۷ مهر ۱۳۹۵
اولئک الحشاشین

02:51

امروز فونت روسی، لهستانیِ پاییزم را، خنک کرده بود
سه شنبه ۶ مهر ۱۳۹۵
پاژ

02:50

ساده تر از این هاست؛ آدم دست بر نمی دارد، از چیزی که به آن دست برده باشد
سه شنبه ۶ مهر ۱۳۹۵
جماهیر

02:49

عادت کردم؛ که عادت کنم
سه شنبه ۶ مهر ۱۳۹۵
پاژ

02:48

تو دلتنگ کننده بودی
دوشنبه ۵ مهر ۱۳۹۵
اکتاو آبی

02:47

با هیچ کس نگفتم ات، هیچ کس برای سهم بردن از این بهت، آن اندازه که لازم بود، نزدیک نبود
دوشنبه ۵ مهر ۱۳۹۵
برزخ مکروه

02:46

خب بذار از اینجا شروع کنم، من یه احمقِ تمام عیارم، یه معذب کنندۀ همیشگی، یه کودک درون زدۀ نابالغ، ساده اس همه چی برام، اونقدری که سخت میکنه سیاه بودنُ سفید بودنُ واسم، الان؟ باورت بشه یا نه دلخورم، حتی برای یکی دو ساعت شکلِ قهر گرفته بودم به خودم ... خیلی خسته بودم خیلی خیلی، لاجون و درمونده بودم .. اونقدری که سرمُ گذاشتم رو میز و خوابم برد، من دشواریِ وظیفه های محول نشدۀ خودم بودم و هستم و خواهم بود انگار ... خودم هم می دونستم وقتی به وجد میام؛ به حرف میافتم، به حرف که میافتم عذاب میدم و ترسیدم، ترسیدم از سیاه و سفید بودنم، نمی خوام و قرار نیست توضیحی بشنوم، فقط دارم یه ته میدم به این مونولوگ که هی! حتی من هم می شنوم، حتی من هم می بینم و اوه که من، پروردگارِ به رسمیت شناختنِ خلوت هام، نمیخوام نخواستم بترسی بترسونمت، برنجی یا برنجونمت، نخواستم دلخورت کرده باشم، کم یا زیاد خندونده باشمت، کمتر و بیشتر گفته باشم و نگفته باشم؛ نشد لابد، الان؟ وقت انگشت کوچیکه اس، بیار جلو، اوردی؟ قولِ قول، قول راستکی، دیگه دست نمیزنم؛ به جعبۀ مداد رنگی هات
يكشنبه ۴ مهر ۱۳۹۵
اکتاو آبی

02:45

محراب سبز خریدم، از این فرآوری شده ها، آنتی بیوتیک نخورده ها، سبز؛ مطلقِ سبز، سبز بدنه، سبز آشوب، سبز دستبند، من خاکریز عفونی ام؛ گاز اعصابم، زرد زردم وسط کشتار خرید، سرخ سرخم وسط صلح فروش، بحران تقسیم ام وقت انتخاب، های شیخ حبّذا! تسبیح پراگ مبارک
يكشنبه ۴ مهر ۱۳۹۵
مزامیر ورشو