بهانۀ کدام بهار؛ گرفته دل ات؟
گیرِ کار همین جاست؛ مرزی که درست یا نادرست، آدم میذاره بین خودش و دیگری؛ بین خودش و دیگران، این دقیقا و مطلقا همون کاریه که تمام آدم های دیگه هم میکنن، اون هم صرفا چون گاهی فراموش میکنیم که مرز خوب شمرده شده و بد شمرده شده؛ تا چه اندازه باریکه؛ چقدر کمرنگه، فارغ از این گیرِ کار؛ تهش اون آرامشِ ته دل آدمه، بد کردم به کسی؟ شاید، تعمدا بد کردم به کسی؟ هرگز، این هرگز؛ آرامش میده به آدم، این که بپذیری حتی توی خوب، تویی که بد نبودی؛ ممکنه رنجونده باشی، اما هرگز تعمدی نبوده باشه توش، این بی عمدی رو نگه دار، خصوصا واسه روزهایی مثل امروز، که دلت از عمدِ آدما میگیره
و زندگی من، حسرت لبخندهای توست، ورای جسارتِ با هم بودن
یه سبکی از مرحمت در من هست که شما بهش میگین ندیده گرفتن؛ اما اون نیست طبیعتا، مثلا من میدونم اگه وزن کتونی های لیمویی و سوئیشرت بیربط به فصل و پاکت سیگار و هندزفری و فندک و کیف پول و سگک کمربندُ از خودم حذف کنم، سرجمع یه هفتاد هشتاد کیلو ازم میمونه، اما خب این خودآگاهی الزاما نباید خسّت بیاره، و خب ربطی هم به اون یارو پیرمرده که بدتر از خودم همیشۀ خدا سردشه و جلوی ترازو و پشت به ویترین قنادی میشینه نداره، عادتم شده هفته ای یه بار برم رو ترازوش، اسکناسُ میگیره کف دستش، شستشُ کج میذاره رو قطر مربع اسکناس و همونطوری بلند میکنه رو به آسمون که؛ خیرت بده، من حتی همون وقتایی که نوع دوستی مثل شهوت اندروفین شتک میزنه تو رگ هام، ترجیح میدم هندزفری رو از گوشم در نیارم؛ بس که هی میافته، و خب هر چقدر هم مثل شستی که تو شیشه نوشابه فرو کرده باشی، فشارش بدم؛ باز هم لق میزنه و به دقیقه نکشیده وا میده و پس میافته، بذار یه چیزی یادتون بدم؛ هیچ وقت وا ندین، هیچ وقت پس نیفتین، مهم تر از همۀ اینا، هیچ وقت دستتونُ از روی چیزی که لقه ورندارین، شوخی میکنی؟ این هم بلد بودین؟ خب پس بذار برگردم به همون مقولۀ مرحمت؛ حتی همون سرمازدۀ کلاه پشمی هم می دونه که واقعا لازم نیست که هر بعداز ظهری که رد میشم از اونجا، دوباره بخوام بدونم چند پوند اضافه کردم، واسه همین هم بساطشُ جمع میکنه و میره جلوی ویترین صرافیه، مرحمتش هم از همون جا شروع میشه؛ این که پنج روز از هفت روز هفته خودشُ به ندیدن میزنه، درست از سر اون کوچه ای که مثل وحشی ها میپیچین توش که رد میشم؛ روشُ میکنه اون ور، منم واسه این که شوکت رحمانیشُ بهم نزنم، خودمُ ده پوندی فرض میکنم و عین پر؛ پر میزنم و رد میشم ازش، این ندیده گرفتن ها گاهی مرحمته، گاهی آدم زیر سبیلی رد میکنه خیلی چیزها رو، به روی خودش هم نمیاره، نه که تا حالا خودشُ نسپرده باشی به وزن کِشی؛ نه اصلا؛ مطلقا حرفم این نیست، بحثِ ترس آسمون و وحشت زمین خوردن هم نیست، این فقط یه سبکه؛ سبکی از لگد نکردن حرمت؛ به گند نکشیدن ته موندۀ چیزها، و خب اگه کسی نمی فهمه تو رو، و خب اگه آدم های توی صرافی، پوندِ توی این ور ویترینی رو به ریال هم نمیگیرن؛ دلخور نشو، هیچ وقت دلخور نشو، تقصیر تو نیست، اصلا کسی مقصر نیست این وسط، دنیا گشادتر از دلخوری های تو و پوزخندهای اوناست، کیف کن واسه خودت؛ واسه وزن شدن، چشات هم ببند، هندزفریت هم فشار بده تو گوشت
او رفت، بی آنکه پرنده ای، از قاب پنجره ای، پریده باشد
میخوام یه فیلم بسازم به اسمِ ترانسفر شاش به دنیاش، ژانرش هم حماسی تخیلیه، داستانش از یه الکترون شروع میشه، یعنی دوربین تو سکانس اول رو الکترونه، مطلقا جلوه هاش ویژه نیست، یعنی تا زمانی که من بتونم یه تهیه کننده برای فیلمی به این اسم پیدا کنم، حتما تکنولوژی به جایی رسیده که دوربین های سینمایی بتونن از برانگیختگی الکترون ها فیلم بگیرن، داخلی _شب _میان مدارِ هستۀ دوم پردازنده، اینجوری گفتم که فاز فیلمنامه بگیردت، الکترونه برانگیخته میشه، کل مدارُ برانگیخته میکنه، پردازنده اش از این پردازنده مهم هاست، مثلا تو نیروگاه مرکزی ویرجینیا؛ بخش تنظیم ولتاژ برق، از این جا به بعدش میشه مثل سیر تکامل آمینو اسید به رضاشاه، طول میکشه توضیح دادنش، حوصله ندارم تایپ کنم، بعدا تو فیلم نامه اش بخونید، خلاصه منفجر میشه همه جا، یه جوری که سفینۀ نجات دهنده هم نتونه لند کنه، روی دو سه تا از دیوارهای فرو ریختۀ در معرضِ دوربین، گرافیتی زدن که نجات دهنده در گور خفته است، بعد چون همه جا منفجر شده اینستاگرام هم دیگه نیست، برق هم نیست که حتی یه سلفی بگیری از خودت و گرافیتی ها، میخوام بگم فیلمه انقدر سیاه و جشنواره ایه، بعدش بازمونده ها یکی یکی پیدا میکنن همدیگه رو، بین بازمونده ها حتما باید یه دافِ به چند نفر پا دهنده وجود داشته باشه تو فیلم؛ گیشه هنوز که هنوزه مهمه برام، یه تمدنِ بدویِ بدون برق و جهیزیه شکل میگیره، رشد میکنه این کلونیِ نوپا، پوستر فیلم باید عکس دافه باشه که سوئیشرت سبز با پیراهن لی تنشه مثلا، نشسته و تکیه داده به دیواری که روش برعکس نوشته نوپا، آرنج دست راستشُ گذاشته رو زانوی چپش، یه کنسرو خالی لوبیا رو مثل سیگار گرفته دستش، کف دست چپشُ گذاشته رو گونۀ راستش و به شونۀ چپش نگاه میکنه، حالا این که سگ هم باشه تو پوستر فیلمم یا نه، جزو چیزهاییه که بعدا بهش فکر میکنم، تمنا میکنم بلند نشین، سالنُ تا پایان فیلم ترک نکنین، ادامه اش اینطوریه که کلونیه بزرگ میشه، اوایل فیلم واحد پولشون مشته، بعد دوست پسرِ اصلیِ اون دافه، قلدرهای فیلممُ با مشت میزنه؛ مدنیتُ حکمفرما میکنه، بعد واحد پولشون میشه غذا، بعد خب طرف می اومده حساب میکرده، اون یکی پولُ می خورده میگفته تو که پول ندادی، دعوا می شده هی، یه مقداری چاشنی طنز هم داره فیلمم، بعدش میشه خون، خب این لایۀ پنهانِ فیلم منه که بخاطرش نخل طلا میبرم، شما مخاطب عادی فقط حق داری واسه آدم هایی که تو فیلم خوش حسابند و جوون مرگ میشن گریه کنی، تا میرسه به شاش، یعنی ارز رایج کلونی میشه شاش، فیلم اشارۀ باریکی داره به خودپردازِ گوشۀ کادر، رو خودپردازه نوشته چینوت، من علاوه بر گیشه دوست دارم منتقدین و مجلات رو هم راضی نگه دارم با این فیلم، و خب شاش هم مثل ریالِ خودمونه، طرف میگه این سیب ها چند؟ اون یکی میگه یه روز شاش، بعد این یکی میگه مرد حسابی داری گرون حساب میکنی ها، بعد سیب فروشه میگه اصلا برو از یکی دیگه بخر، بعد این یکی میگه نه بدش من، بعد شلوارشُ میکشه پایین؛ تا فرداش همون موقع می شاشه به محل کسب یارو، در این بخش از فیلمنامه دارم خیلی زیرکانه و زیر پوستی، مقولۀ تجارت جهانی رو به چالش می کشم، بدون اینکه دولت یا سازمان ملل یا نهادهای امنیتی منُ به چالش بکشن، و خب کلونی بو میگیره، دافه این بار یه تاپ مشکی تنشه؛ با جین زاپ دار، من بشدت روی انتخابِ المان های این فیلمنامه کار کردم، هنرمند باید تو همه چیز شدید باشه، دوست پسر اصلیه میگه اینطوری نمیشه دوستان، هفتۀ قبل سی و دو نفر از ماها بخاطر عفونت از بین رفتن، باید یه فکری کرد، اون پیرمرد سیاهپوسته که خیلی تک پر بوده تمام فیلم، از پشت درخت میاد بیرون و میگه اگه شاش پوله، پس هر کی کمتر خرج کنه پولدارتره، آه از این نقطۀ فیلم، آه از این نقطۀ فیلم، من خودم هربار به اینجاش میرسم اشک تو چشام حلقه میزنه، دوست پسر فرعیه میگه پس از این به بعد هرکی کمتر بشاشه اعتبارش بیشتره، هرکسی هم اندازۀ همون اعتبارش خرید میکنه، همه سر تکون میدن یعنی باشه، دوربین از فراز ملکوت، از بین ابرها میاد روی قلۀ برف گرفتۀ کوه ها، میاد پایین تر، از روی شاخه ها و برگ های مه گرفته میره روی تنۀ درخت ها، مثل توی تماشاچی قدم میزنه، از بین درختا میگذره، نزدیک میشه به جایی که دود سفید نازکی بلند شده ازش، یه فضای باز بزرگ؛ بین درخت ها؛ با یه عالمه آدم مرده، دوربین ثابت میشه، ایستا زل میزنه به کلونی مرده، صدای یه نفس عمیق میاد، دوربین شمرده شمرده زوم میکنه روی یکی از اون درخت های اون دور دورها، یهو مثل برگشتن یه آشنا برمیگرده، هیشکی نیست، نه راوی نه تصویربردار، پس کی داشته فیلم میگرفته تو این صد و نود و هفت دقیقه؟ اینجاست که دیگه چیپس هاتون هم تموم شده، بعضیاتون هم یهو بیدار شدین، بعضیاتون دارین کاپشن تنتون میکنین که تیتراژش که اومد سریعتر بزنین به چاک؛ برین سیگار بکشین، یا از تماس های از دست رفته تون دلجویی کنین، دود سفید یهو فرو میشینه؛ مثل پیرمردی که زده باشی زیرِ عصاش، کف جنگلُ برگهای خیس پر کرده، نم نم داره بارون میباره، دوربین زوم میکنه رو خاکستر هیزم ها، یهو یه صدای آخیششش میاد و فیلم تموم میشه، خوشبختم خوشبختم از این که این شاهکارِ نابخشوده رو، به پایان باز سپردم، خوشبختم، خوشبختم که شاش را به دنیای تو کشاندم، اینا جمله هاییه که قراره تو جشنواره بگم، یه حالتی هم داره صورتم که مثلا من آماده نبودم خدایی، اگه میدونستم قراره بیام پشت میکروفن یه متنی چیزی آماده میکردم قبلش، جایزه رو که گرفتم بر میگردم میام ایران، پاپیونُ که وا کردم زنگ میزنم بهت، شاید هم نه، شاید دوباره نشستم و چهار تا عددُ گذاشتم کنار هم و کوریونُ آپ کردم، ته هنرمند از ته فیلم هم بازتره، کاش این هم پشت میکروفون میگفتم؛ حیف شد، خیلی حیف شد، عیب نداره حالا، بمونه واسه جایزۀ بعدیم
شدی اون آدمه که دوستش داره آدم، یهو میره خارج و با همون لبخند برمیگرده، آدم نمی دونه چی گمشده توش؛ چی رو باهاس بگرده و پیدا کنه
به هیس افتادم، مثل شیر گازی که باز مونده باشه، پهن قدم زده باشه اتاقُ، از درز دراور رفته باشه تو، لباس ها رو بو کرده باشه، سرک کشیده باشه از گوشۀ کنار زدۀ پتو، بغل کرده باشه سردِ تنُ، خمیازه کشیده باشه، تکیده داده باشه به دیوارها، صورت چسبونده باشه به شیشه؛ بیرونُ تماشا کرده باشه، سبک قدم زده باشه تا زیر دوش، تا کنار حوله های سفید؛ تا درِ باز شامپو، رفته باشه لای درز دکمه ها؛ دکمه های کنترل، زل زده باشه به اپرای روسی ، هو کشیده باشه و ته سیگارِ کج مونده؛ زمین نخورده باشه ازش، نشسته باشه کف کفپوش، سربِ آگهی روزنامه رو بغل کرده باشه؛ قابِ کج اسب ها رو، پر شده باشه از اتاق، پر شده باشه از خودش، از سفیدِ پشت پرده ها، ترسیده باشه از خودش، برگشته باشه توی لوله ها