میخوام یه فیلم بسازم به اسمِ ترانسفر شاش به دنیاش، ژانرش هم حماسی تخیلیه، داستانش از یه الکترون شروع میشه، یعنی دوربین تو سکانس اول رو الکترونه، مطلقا جلوه هاش ویژه نیست، یعنی تا زمانی که من بتونم یه تهیه کننده برای فیلمی به این اسم پیدا کنم، حتما تکنولوژی به جایی رسیده که دوربین های سینمایی بتونن از برانگیختگی الکترون ها فیلم بگیرن، داخلی _شب _میان مدارِ هستۀ دوم پردازنده، اینجوری گفتم که فاز فیلمنامه بگیردت، الکترونه برانگیخته میشه، کل مدارُ برانگیخته میکنه، پردازنده اش از این پردازنده مهم هاست، مثلا تو نیروگاه مرکزی ویرجینیا؛ بخش تنظیم ولتاژ برق، از این جا به بعدش میشه مثل سیر تکامل آمینو اسید به رضاشاه، طول میکشه توضیح دادنش، حوصله ندارم تایپ کنم، بعدا تو فیلم نامه اش بخونید، خلاصه منفجر میشه همه جا، یه جوری که سفینۀ نجات دهنده هم نتونه لند کنه، روی دو سه تا از دیوارهای فرو ریختۀ در معرضِ دوربین، گرافیتی زدن که نجات دهنده در گور خفته است، بعد چون همه جا منفجر شده اینستاگرام هم دیگه نیست، برق هم نیست که حتی یه سلفی بگیری از خودت و گرافیتی ها، میخوام بگم فیلمه انقدر سیاه و جشنواره ایه، بعدش بازمونده ها یکی یکی پیدا میکنن همدیگه رو، بین بازمونده ها حتما باید یه دافِ به چند نفر پا دهنده وجود داشته باشه تو فیلم؛ گیشه هنوز که هنوزه مهمه برام، یه تمدنِ بدویِ بدون برق و جهیزیه شکل میگیره، رشد میکنه این کلونیِ نوپا، پوستر فیلم باید عکس دافه باشه که سوئیشرت سبز با پیراهن لی تنشه مثلا، نشسته و تکیه داده به دیواری که روش برعکس نوشته نوپا، آرنج دست راستشُ گذاشته رو زانوی چپش، یه کنسرو خالی لوبیا رو مثل سیگار گرفته دستش، کف دست چپشُ گذاشته رو گونۀ راستش و به شونۀ چپش نگاه میکنه، حالا این که سگ هم باشه تو پوستر فیلمم یا نه، جزو چیزهاییه که بعدا بهش فکر میکنم، تمنا میکنم بلند نشین، سالنُ تا پایان فیلم ترک نکنین، ادامه اش اینطوریه که کلونیه بزرگ میشه، اوایل فیلم واحد پولشون مشته، بعد دوست پسرِ اصلیِ اون دافه، قلدرهای فیلممُ با مشت میزنه؛ مدنیتُ حکمفرما میکنه، بعد واحد پولشون میشه غذا، بعد خب طرف می اومده حساب میکرده، اون یکی پولُ می خورده میگفته تو که پول ندادی، دعوا می شده هی، یه مقداری چاشنی طنز هم داره فیلمم، بعدش میشه خون، خب این لایۀ پنهانِ فیلم منه که بخاطرش نخل طلا میبرم، شما مخاطب عادی فقط حق داری واسه آدم هایی که تو فیلم خوش حسابند و جوون مرگ میشن گریه کنی، تا میرسه به شاش، یعنی ارز رایج کلونی میشه شاش، فیلم اشارۀ باریکی داره به خودپردازِ گوشۀ کادر، رو خودپردازه نوشته چینوت، من علاوه بر گیشه دوست دارم منتقدین و مجلات رو هم راضی نگه دارم با این فیلم، و خب شاش هم مثل ریالِ خودمونه، طرف میگه این سیب ها چند؟ اون یکی میگه یه روز شاش، بعد این یکی میگه مرد حسابی داری گرون حساب میکنی ها، بعد سیب فروشه میگه اصلا برو از یکی دیگه بخر، بعد این یکی میگه نه بدش من، بعد شلوارشُ میکشه پایین؛ تا فرداش همون موقع می شاشه به محل کسب یارو، در این بخش از فیلمنامه دارم خیلی زیرکانه و زیر پوستی، مقولۀ تجارت جهانی رو به چالش می کشم، بدون اینکه دولت یا سازمان ملل یا نهادهای امنیتی منُ به چالش بکشن، و خب کلونی بو میگیره، دافه این بار یه تاپ مشکی تنشه؛ با جین زاپ دار، من بشدت روی انتخابِ المان های این فیلمنامه کار کردم، هنرمند باید تو همه چیز شدید باشه، دوست پسر اصلیه میگه اینطوری نمیشه دوستان، هفتۀ قبل سی و دو نفر از ماها بخاطر عفونت از بین رفتن، باید یه فکری کرد، اون پیرمرد سیاهپوسته که خیلی تک پر بوده تمام فیلم، از پشت درخت میاد بیرون و میگه اگه شاش پوله، پس هر کی کمتر خرج کنه پولدارتره، آه از این نقطۀ فیلم، آه از این نقطۀ فیلم، من خودم هربار به اینجاش میرسم اشک تو چشام حلقه میزنه، دوست پسر فرعیه میگه پس از این به بعد هرکی کمتر بشاشه اعتبارش بیشتره، هرکسی هم اندازۀ همون اعتبارش خرید میکنه، همه سر تکون میدن یعنی باشه، دوربین از فراز ملکوت، از بین ابرها میاد روی قلۀ برف گرفتۀ کوه ها، میاد پایین تر، از روی شاخه ها و برگ های مه گرفته میره روی تنۀ درخت ها، مثل توی تماشاچی قدم میزنه، از بین درختا میگذره، نزدیک میشه به جایی که دود سفید نازکی بلند شده ازش، یه فضای باز بزرگ؛ بین درخت ها؛ با یه عالمه آدم مرده، دوربین ثابت میشه، ایستا زل میزنه به کلونی مرده، صدای یه نفس عمیق میاد، دوربین شمرده شمرده زوم میکنه روی یکی از اون درخت های اون دور دورها، یهو مثل برگشتن یه آشنا برمیگرده، هیشکی نیست، نه راوی نه تصویربردار، پس کی داشته فیلم میگرفته تو این صد و نود و هفت دقیقه؟ اینجاست که دیگه چیپس هاتون هم تموم شده، بعضیاتون هم یهو بیدار شدین، بعضیاتون دارین کاپشن تنتون میکنین که تیتراژش که اومد سریعتر بزنین به چاک؛ برین سیگار بکشین، یا از تماس های از دست رفته تون دلجویی کنین، دود سفید یهو فرو میشینه؛ مثل پیرمردی که زده باشی زیرِ عصاش، کف جنگلُ برگهای خیس پر کرده، نم نم داره بارون میباره، دوربین زوم میکنه رو خاکستر هیزم ها، یهو یه صدای آخیششش میاد و فیلم تموم میشه، خوشبختم خوشبختم از این که این شاهکارِ نابخشوده رو، به پایان باز سپردم، خوشبختم، خوشبختم که شاش را به دنیای تو کشاندم، اینا جمله هاییه که قراره تو جشنواره بگم، یه حالتی هم داره صورتم که مثلا من آماده نبودم خدایی، اگه میدونستم قراره بیام پشت میکروفن یه متنی چیزی آماده میکردم قبلش، جایزه رو که گرفتم بر میگردم میام ایران، پاپیونُ که وا کردم زنگ میزنم بهت، شاید هم نه، شاید دوباره نشستم و چهار تا عددُ گذاشتم کنار هم و کوریونُ آپ کردم، ته هنرمند از ته فیلم هم بازتره، کاش این هم پشت میکروفون میگفتم؛ حیف شد، خیلی حیف شد، عیب نداره حالا، بمونه واسه جایزۀ بعدیم