همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

04:04

من بی اندازه ممکن ام، و این بی اندازه ممکن نیست
شنبه ۶ آذر ۱۳۹۵
پاژ

04:03

تمسک نگهبان کراوات زدۀ بیمارستانه، وصل و متصل به قریۀ کراوات زده های درس خونده، مشاهیر مقیم تابلو نئونی ها، مفتخرِ متصل به مفتخرهای از پارکینگ و آسانسور در اومده، بیشترین چیزی که عذابم داد شکل نفس کشیدنش بود، بیشتر عذابش هم صرفا واسه این بود که هی خودمُ تصور می کردم که آخرش یه روز، همین جوری میافتم روی تخت و مثل کفتار تیر خورده خرخر میکنم، بوی بیمارستانُ دوستش ندارم، نت اولش سردیه؛ الکله، نت میانیش استیل و بوی ناهار ماسیده به دیوارهاست، نت پایانیش هم مریض و مهتابی سفیدها و استفراغ و بتادین و کرید و احوالپرسی، هیچ وقت هم از اون دسته آدم هایی نبودم که همراه فلانی بودن خوشحالم کنه، من هیچ وقت همراه هیشکی نبودم، من همراه خودم هم نبودم هیچ وقت، وضعیت شوآف مملکت هم یجوریه که هرچی به محتضر یا مرده یا بیهوش روی تخت نزدیکتر باشی، سلبریتی سردست بردنی تری محسوب میشی، حتی اگه اون محتضر پیژامه پوش، تهش یه اسمورف دیگه باشه وسط اسمورف اوارد؛ وسط دسته های گل و پارچ خالی آب و پرستار خوشکل و اخموی اتاقش، من اگه بنا بود قاتل زنجیره ای بشم، از این قفل و فیتیش زده های پرستارها می شدم آخرش، اتفاقا بر خلاف این که ابدا واسم اهمیتی نداره که همراه کی محسوب بشم، بشدت واسم حیاتیه که وقتی از تایم ناهارم میزنم و تو آینه چک میکنم که موهام شاخ نشده باشه و آژانس میگیرم که برم جایی که بوی استفراغ و بتادین میده و هی صبر می کنم و هی صبر می کنم و هی صبر ایوب به خرج میدم تا نوبت برسه به اسمورف زردی که واستاده پشت سر اسمورف آبی های صورت خسته، اون محتضر قرمساقی که هنوز ریق رحمتشُ سر نکشیده، چاک دهنشُ وا کنه و بگه شرمنده کردی قدم رنجه کردی ای پدر و مادرم به فدایت یا حتی مختصرتر کنه و از اون فحش هایی بده که ثابت میکنه خیلی ندار بودیم با هم و بعدش سر بذاره و با طیب خاطر بره و به درک اسفلش واصل شه، مامان یه کنستانترۀ سه تا آیت الکرسی یه حمد نمی دونم چندتا قل هو الله داره که وقتی مریض میشه آدم؛ خوبش میکنه، یه ته استکان تو بیکاریه پشتِ ازدحام ایستادن ریختم تو پیک ملکوت، سه هفته ست حرف نزدم باهاش، سه تا سورۀ بقره هم واسه خودم خوندم و بک اسپیس زدم و ببخشیدُ نفرستادم که شفا نگیرم یه وقت، نوبتم هم که رسید دستمُ عین اون جادوگر قرمزۀ گیم آو ترونز گذاشتم رو سینۀ محتضر و چندین مرتبه با خلوص نیت ذکر یا اسنو یا اسنو گفتم و امیدوار موندم که یهو بگه عهههه و بلند شه و بشینه و بشه مثل روز اولش و نشد، از کل سر و گردنش قربتاً الی اللّه یه لب بیرون مونده بود از بانداژ و دو تا چشم و نوک دماغ و رد کمرنگ رژ افِ روی گونه اش که هرچقدر هم که ندار اگه بودیم با هم، هیچ کدومش بوسیدن نداشت، سینه اش هم که بوسیدنی نبود و تازه اگه من استعارتا اون جادوگر قرمزه باشم، ترجیح میدم همیشۀ خدا دست به سینه وایستم و دستم به سینه های خودم باشه، عوضش مثل رستمِ سهراب مرده کف دستمُ گذاشتم کنار بالشت و آدیوس آمیگو گفتم و توی راهرو به سرپرستار چشمک زدم و یواشکی به یکی از این نگهبان هایی که چون کراوات میزنن، بهشون امر مشتبه میشه که پروفسور سمیعی اند بیلاخ دادم و واستادم جلوی دکۀ روزنامۀ سر کوچه، تو تلویزیون کوچیکه یه گل زده بودیم؛ یک هیچ بودیم، اس اس آث میلان گویان هندزفری گذاشتم تو گوشم و یه پاکت سیگار خریدم و یه تماسُ ناموفق گذاشتم و روزم برگشت و خنده هام برگشت و شونه بالا انداختن هام برگشت و عصرم شد مثل دیروز عصر و دیروزترش و دیروزترترهای قبلش
جمعه ۵ آذر ۱۳۹۵
رمز چهار تا یک

04:02

تقویم ورق می خورْد، و صدای تو جایش را، به صدای فندک می داد
پنجشنبه ۴ آذر ۱۳۹۵
خط یک به سمت کهریزک

04:01

چه بیهوده از چشم تو افتادیم، من و پاییز و برگ ها
پنجشنبه ۴ آذر ۱۳۹۵
خط یک به سمت کهریزک

04:00

پرسید تو هنوز هم از آدم ها توقع داری؟ معلومه که من هنوز هم از آدم ها توقع دارم، مگه میشه آدم از آدم ها توقع نداشته باشه؟ کاملا مطمئنم که ممکن نیست، آدم خسته میشه آخرش؛ از این بی نیازیِ فیک، از دروغ گفتن به خودش، تفاوته بین توقع داشتن و متوقع بودن؛ آدم می تونه خواسته داشته باشه و زیاده خواه نباشه، میشه توقع داشته باشه ولی متوقع هم نباشه؛ اونقدرهام پیچیده نیست واقعا
چهارشنبه ۳ آذر ۱۳۹۵
فانوس چروک

03:59

سیل که میاد کمدها رو آب میبره، ماشین ها رو، آلبوم عکس ها رو، مبل و تلویزیون و یخچالُ، فروکش که میکنه جعبه کفش ها میمونن، ساعتی که دستت نمی کردی، کارتن های ته انباری، لنگه دمپایی ها، صندلی پلاستیکی ها، خرده شیشه ها، همه چی از سیل شروع میشه؛ از کبودی ابرها؛ از چیزهایی که آب بردتشون، دمپای گلی شلوارتُ بر می گردونی، چندتا تا میزنی تا زانو، کرخیِ پاهاتُ میکنی تو گِل ها، ساعتُ ورمیداری میبندی دور مچت؛ کار نمیکنه، با لنگه دمپایی ها عنکبوت میکشی، خسته میشی، پرتشون میکنی واسه سگ های دور؛ سگ های بدخوابِ کنج دیوارها، دم تکون نمیدن؛ پوزه شونُ فرو میکنن تو قلبِ دست هاشون و چرتشون میبره، یخ میکنی، کارتن های وارفته رو می چینی دور خودت، چونه اتُ فرو میکنی تو یقه ات، لم میدی رو صندلی پلاستیکی ها؛ میشی گواه، گواهِ سیلی که نباریده، بعدش هیچی دیگه مثل قبلش نیست، هیچی دیگه مثل قبلش نمیشه، نه ساعت خواب رفته سیلُ یادشه، نه خرده شیشه ها نه سگ ها نه عنکبوت ها نه کف خیس صندلی سفیدها، از اون سیلِ نباریده تو می مونی، تویی که قاتیِ کمدها نرفتی، تویی که ساعتِ رو مچت خوابش برده
يكشنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۵
مزامیر ورشو

03:58

حواصیل
سه شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵
سک

03:57

"تو دیگه چرا قربون تو برم؟ منُ که میبینی داغ دیدم.. داغ دو تا جوون دیدم" داشتم پک ماهانۀ سیگارمُ میخریدم، باکس چیزی رو می خواست که می شد هشتاد و هشت تومن؛ بقول خودش از همون همیشگی هاش، حالت روتین من اینه که گویندۀ جملۀ اولُ جر بدم، با یدونه به تو چه یا اگه ریسک کتک خوردنش خیلی پایین باشه با یه فحش رکیک کاف دار یا با سلسله استدلال های تخماتیکی که عموما ردیف میکنم واسه حقِ سیگار کشیدن، نیگاش کردم و دلم سوخت، کی دلش اومد دوبار داغ بذاره به دلت؟ چجوری دلش اومد همیشگیِ هشتاد و هشت تومنی بذاره تو ساک دستیت؟ چجوری دلت اومد بهم بگی اینارو؟ اونجوری بق کنی وقت گفتنش؟ کوریون دلش میره واسه شماها، واسه شماهایی که چشاتون اشکی میشه و صداتون بغضی، واسه شماهایی که گره روسری هاتون پرز پرزه، معلومه که بغلت کردم ماچت هم کردم و هیچی هم نگفتم بهت، ولی دلم گرفت واست، واسه لب پایینت که اون طوری می لرزید، هیشکی نباس لب هاش بلرزه خانم؛ حتی اگه دلش لرزیده باشه، حتی اگه دلش لرزیده باشه
دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵
ها کردن به شیشه های مات

03:56

فاز و فضاش شده عین واکینگ دد، یه مشت پیج متروک، آرشیوهای سوخته، ملافه سفیدهای روی پیوندها، آدم های تاراج شده، دیوار سوخته ها، دور فانوس نشسته های یواشکی، ترسیده های پشتِ کنار زدۀ پرده ها، عین ازم پرسیده بود چرا دوباره می نویسی؟ کی میخونه کسی هم میخونه؟ یدونه از این لبخندهای «رهاش کن بره رئیس» زدم بهش، فیلمش هم دیدم آخرش، پنج میلیون ساله هی یادم میره بهت بگم کجاش شبیه من بود اون عن آقا؟ من اگه بیشتر از یه ساعت ساکت بمونم جوونه میزنم، برگ در میارم، میوه میدم، سیب میافته ازم، جاذبۀ زمینُ کشف میکنم، اورکا اورکا میگم، لخت می دوئم تو کوچه ها، هندی کم میخرم، مستند میسازم، جایزه میبرم، سه در چهار میگیرم واسه هالیوود ریپورتر، افسرده میشم، میرم میشینم تو بار، شیشه قدیمی گرونه رو سفارش میدم، با دستمالِ زیر پیک لب هامُ پاک میکنم، با خنده خدافظی میکنم، گوشۀ کنار رفتۀ کتمُ برمی گردونم رو سگک کمربندم، به همون یدونه تویی که ته خشابُ تو جیب بغلم دیدیش میگم هیش، با شستم، با انگشت اشارۀ دست چپم، چونه اتُ میارم بالا، بهت میگم رهام کن برم رئیس، بعدش هم رهات میکنم میرم رئیس، کلتُ میذارم رو قلبم، شلیک می کنم، خیلی غیرقابل باورنکردنی می میرم، باورم نمیشه اما آنجلا زنه؛ منزه، علیا مخدره، سکسی، هات، هات داگ میخرم، وبلاگ میزنم تو بهشت، اولین اشرف کائنات میشم که تو هر هفت تا آسمونش یه وبلاگ داشته، اینا تازه همش مال یه ساعت از سکوتمه، ایراد دومی که به این عن انگاریت وارده اینه که من آدرس و اتوبان و بزرگراه حالیم نیست، مسافر هم اگه باشی تهش می پرسی شما واقعا چیزهایی هست که نمیدانی مگه نه آقای کوریون؟ چیزهایی هست که نمی دانم؟ شما بیجا کردی همچین فکری کردی، من همۀ چیزهایی که هست را می دانم، اصلا تو همون یه ساعت، دستی می کشم، سرمُ بر می گردونم عقب میگم لوک ات می، بعدش که لوکیدی ات می، تمام چیزهایی رو که می دونمُ به زور فرو میکنم تو حلقت، تمام چیزهایی که حتی مطمئن نیستم می دونمُ فرو میکنم تو حلقت، تمام چیزهایی که می دونم که نمی دونمُ فرو میکنم تو حلقت، انقدر حرف میزنم که گریه ات بگیره بگی گه خوردم، برگردی بری فرودگاه، نسیه هم حسابش کنم، نقدت به هیچ وجه من الوجوه وارد نیست، حالا بعدا میام دربارۀ فاز و فضای بلاگستانِ این روزها هم حرف میزنم که ایدۀ جملۀ اولم بیات نشه، شاید هم اومدم و نزدم، شاید هم نیومدم و نزدم، شاید هم یدونه از این لبخندهای «رهاش کن بره رئیس» زدم به جاش
يكشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۵
رمز چهار تا یک

03:55

چیزی میان لبخند ما گم است، گمان کرده ای بوسه، گمان می کنم خداحافظ
شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵
برزخ مکروه