همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

04:34

من اگه ماهیگیر بودم؛ روی قایق و توی برکه، کلاه حصیری سرم بود و رو شاخه های دورم صدای پرنده، آب برکه ام سبز بود و ساندویچ کالباسم تو سبد، نسیم ام خنک بود و ابرها سایه می شدن رو سرم، پروانه پرپر می زد دور پاروهام؛ دستم رو ریلز نمیلرزید، میگفتم ببین! این بهترین کرمیه که می تونستم واست بندازم سر قلاب، خواستی به لب بگیر؛ نخواستی به دل، ولی دلم نمی اومد بهت بگم نخواستی نخواه، اصلا برو به دل بگیر، اصلا برو گشنه بیافت وسط تورهاشون.. نه.. این طوری حرف زدن به من نمیاد، من اگه ماهیگیر بودم هیچ وقت این جوری حرف نمیزدم باهات؛ هیچ وقت همچین آرزویی نمی کردم برات، ولی خب؛ من که هیچ وقت ماهیگیر نبودم، من هم واسه خودم دلخوری های خودمُ داشتم
دوشنبه ۶ دی ۱۳۹۵
خط یک به سمت کهریزک

04:33

حتی همین هم مهم نیس، تهش هممون می میریم، حس و وجد و غرور و اشتیاق مون هم میمیره باهامون
دوشنبه ۶ دی ۱۳۹۵
سیگار، الکل، شیرکاکائو

04:32

اکلیل
دوشنبه ۶ دی ۱۳۹۵
سک

04:31

عصر می بارد روی ساق هایم، شهر می گندد دور استخوان هایم
يكشنبه ۵ دی ۱۳۹۵
صحاری

04:30

مداد رنگی ها رو تیز می تراشیدیم که قدش کوتاه نشه، یه برگه آ چهار بر میداشتیم، خرده تراشیده های رنگی رنگی رو می ریختیم روش و با انگشت انقدر می سابیدیم که یه طرحِ ابر و بادِ چرب و چیلی در بیاریم ازش، تازه حتی همین هم حاصل خلاقیت نسل خودمون نبود، یادمه اینُ از مبارکه یاد گرفتم، اون هم از معلم نقاشیش؛ یا معلم پرورشیش یا حرفه و فن یا حالا هر چی که صنف شون بود، من که مجبور شدم لب هاشُ ماچ کنم، یعنی بهم گفت اینجامُ ماچ کن تا بهت بگم چیجوری درستش کنی، کاش اون هم مجبور شده باشه اونجای معلمشُ ماچ کنه، نمی فهمیدم؛ واقعا هیچ ایده ای نداشتم، بوی لب های تفیش حتی الان هم که دیگه زیادی می فهمم، همچنان داره معذبم میکنه، در واقع الان که بهش فکر میکنم می بینم که زن ها رو باید از دوره هایی که ما مردها ازش حرف میزنیم بکشن بیرون، حرفم هم این نیست که بگم ریشۀ بیتابی ماها، دلسردی ها دلتنگی ها و دلخوری های ماها اینه که مال دوره هایی بودیم که از ماچ بوی تف شُ می فهمیدن و دلخوشی اون روزهاشون الان ها، تو سطل پلاستیکی های کنار میز تحریر بچه هاست، اتفاقا اگه بنا به خنده های از ته دل باشه، دست کم ماها اصالتِ خنده داشتیم؛ هنوز هم داریم، ما اونایی بودیم که بابا مامان هامون به خودشون اجازه میدادن که اسم مونُ بذارن مبارکه، یعنی بجای سهیلا که بعدتر مد شد یا آرام و دریا و مریم که همیشه مد می شد و از مد می افتاد و یا حتی آنیتا و شروین و کاملیا و اسم هایی که وقتی سبیل در می اووردیم از لای قرآن هاشون در می اومد، یهو ورداشته بودن اسمشُ گذاشته بودن مبارکه، مگه استادیومه؟ مگه نائب قهرمان لیگ برترُ پیچیدین تو قنداق؟ بعد خب اون طفل معصومِ متجاوز اگه الان ازدواج کرده باشه، روز عروسیش هی بهش میگفتن مبارکه مبارکه؟ بچه اش که بدنیا اومده بهش میگفتن ایش شاللّه که قدمش مبارکه؟ من حتی چند تا مثال دیگه هم میتونم بزنم اما ماخوذ به حیا بودنم اجازه نمیده، ضمن این که بهرحال هر جور حساب کنی آدم نباید راجع به معشوقه اش حرف زشت بزنه، یعنی اون دوره ای که ما از توی تخم مرغ هاش در اومدیم، عشق آتشین و جیگرسوزش می شد نیگا کردن های یواشکی و توی مهمونی لبخند زدن و این چیزها، لب و لوچه معادلِ سه شکم زاییدۀ این روزها بود، یعنی اگه من آدم نرمالی بودم اون دوره ها، باید دختر همسایه مون شب های تابستونُ میزدم رو کاست، شلوار گشاد می پوشیدم و با کاپشن بادی زیر پنجره اش پیر می شدم، بعد شما توقع دارین از مبارکه های اون روزها چی بیرون بیاد؟ یه اسم غیر مگدالین؟ من بار اولی که شنیدمش فکر کردم یجور مولتی ویتامینه، از ایناها که روش عکس گل کلم و ماهی و خورشید و یه زن ورزشکار داره، بعد خب اگه به این راحتی میشه اسم های اینجوری گذاشت و از هیشکی؛ نه اف دی ای و نه حتی دوست خوبم عیسی مسیح هم تاییدیه نخواست؛ چرا اون روزی که لخ و لخ رفته بودم ثبت احوال، که ته موندۀ اسم بابا رو از ته اسمم پاک کنم نذاشتن؟ هشتاد و پنج میلیون تبصرۀ قانونی و شرعی هم ردیف کردن که اسم کوچیکت هم الا و باللّه عوض نشدنیه؟ اینُ می خواستم بگم که لات و دریدۀ اون نسل میشه کوریون، پرروتر و لجبازترش میشه من، نه اسم عوض کردم؛ نه هیچ بدعتی بپا کردم، نشستم یه گوشه و ته خلاقیتم شده این که سه جور سیگار مختلف بخرم، توتون هاشونُ قاتی کنم، بار بزنم و بکشم و بگم اووم لایک یا اَه شت، تازه نسل ما نسل جنگ هم بود، نه از اون نسل هایی که اتوبوس اتوبوس میرفتن و وانت وانت بر میگشتن، یذره بعدترش، دورۀ اونایی که یه روز وسط گل کوچیک، همبازیتُ صدا میزدن که بیا باباتُ اوردن، یعنی میخوام بگم ماها جنگُ دیدیم اما هیچوقت نجنگیدیم؛ این زل زدن و نجنگیدن هم شد عادت بزرگ شدن هامون. اما خب من میخوام واسه خاطر مگدالین ها بجنگم، جنگ سفت و سخت هم که نه؛ از همین نبردهای معمولی، مثلا معلم نقاشی شون بشم یا پرورشی یا حالا یه چییزهایی شبیه همین ها، احتمالا همین اندازه اش کفایت میکنه
پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵
رمز چهار تا یک

04:29

تو آغوشیدنی هستی، منظورم اینه که زیادی میشه بغلت کرد، اما خب کلمه و عبارتشُ پیدا نمی کنم، آدم خوشحال دنبال کلمه نمیگرده، کلمه مال آدم های بدبخته
پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵
سیگار، الکل، شیرکاکائو

04:28

ببین ما چقدر خوب هستیم، ببین چگونه دو دستی، به طنابی که فرو می ریزد، دل بستیم
چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
صحاری

04:27

بلند پریدم، صخره از من افتاد، سفید می آزارد پترو؛ سفید سینوسی، برفِ پشت انگشت، نسج نرم می هلاکد، بی قیدی چربی ها، لی لای اوفتاده، گلوله هنوز، زخم می خراشد؛ پوشکین می کشد، آژان گرسنه نمی فهمد؛ تپانچه رنگ سفید، می ترسم پترو، مثل ژاندارک می ترسم، به بندر رسیده بلاتار، کیف انداخته به آب، فانوس از شب می ترسد؛ شب از اسکله، اسکله از ودکا، کسی به زور، زیر بار نمی رود، اشاره به ماه نمی رسد؛ نور فانوس به کشتی ها، موش از گونیِ آذوقه می ریزد؛ وبا از پشتۀ اجساد، کشتی از شب بارانداز، برف روی چشم باز می بارد پترو؛ روی سوت آرام کشتی ها، بخار از کیک صبحانه بلند می کند؛ از پیپ ناخدا، از گردۀ گرم اسب درشکه، شاخه از کبوتر اگر نمی افتاد، پشت گیت می نوشتم پونژ، من روبروتر از جوخه ام، سرجوخه با دو انگشت از پاکت شعرها؛ دریا می کشید، ساحل می کشید، دراز می کشید، دیرک ام می خراشید، هق هق ام می سوخت، فریاد میزدم غروب، نگاه نمی کردی؛ سوسوی سلولت نمی آشفت، می ترسم پترو؛ این بار مثل سگ می ترسم، کسی به دستِ مرده چوب میزند، تیغِ ابر بکش، ماه به اندلس افتاده؛ سحر به ساعت سرجوخه، برف روی دیرک ام می بارد؛ روی برق سر نیزه ها؛ لا حول ولا قوة الا باللّه
چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
پتروچلهوف

04:26

من شاه قلعۀ خودم بودم، یه قلعه با دیوارهای سنگی بلند، اونقدر بلند که کماندار نخواد سر برج و باروش، اونقدر محکم که منجنیق ها، تهش یه لک سیاه بندازن روش، من شاه باروی خودم بودم، جام طلا دستم بودم، غروبُ تماشا می کردم و با سرآستین، چکه های واینُ پاک میکردم از لب و دهن و حرف هام، خراجُ خرج دیوار می کردم، چاره چی بود؟ من شاه یه مشت کشاورز بودم، دیوار اگه می ریخت، شوالیه نداشتم؛ سرباز و سواره و صدر اعظم، دستم اگه لرزید، اگه بازش کردم در بزرگ چوبی رو؛ حیلۀ جنگ ام نبود، تسلیم محض ام بود، تو نفهمیدیش، دونه دونه شونُ کشتی، قتل عامش کردی ملتِ بی پناهمُ، گوشه گوشه اشُ سپردی به خندۀ سواره هات، مشعل هاشون خرمن ها رو سوزوند؛ پرده ها رو خونه ها رو آذوقۀ انبارها رو، تو حتی بچه ها رو کشتی، تو حتی پیرمردهاشُ کشتی، صف به صف شوالیه فرستادی که لکاته گردن بزنه، بیرحمی؛ نه چون می جنگی، نه چون فاتحی، نه چون سردارِ اون همه زره پوشی، بیرحمی؛ نه چون اگه وقتِ تسلیم قلعه، لبم میلرزید و می گفتم اینا، فقط یه مشت کشاورزن، بیرحمی؛ نه چون اگه نکشتی منُ، بیدار نگه داشتی که خورشید، رو باروی قلعه ام بلند شه، روی باروی خودم، روی باروی قلعۀ خودم تلِ کشته هامُ ببینم، گوشه گوشه خندۀ سربازهای مستتُ ببینم، بیرحمی؛ نه چون اگه پرچم قلعه رو، با خنده کوبیدی تخت سینه ام، بیرحمی؛ چون پیک فرستاده بودم، من نامه مهر کردم شبش؛ نجنگ، نکش، قلعه مال تو
سه شنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۵
اکتاو آبی

04:25

مادام اینجا هنوز، وقتی بارون بگیره، خطِ کنار خیابونُ پر می کنه از خزه، از گِل و جای پا 
هنوز اگه بری جمعه بازار، هرچی هر کی خواست هست ، از ریمل چشات گرفته تا اردک 
هنوز اگه پا بده دنیا، بارون که بگیره، چتر دست شون نمی گیرن این جماعت، تاکسی قرمزاشون مادام.. آخ.. تاکسی قرمزاشون 
توری سیاه کلاهتُ وردار، آخر قصه های این جا، پشت اون در، نمی بندنت که بری 
بوی دریا داره این جا، بوی جیغ پل های پیر 
سر بذاری روی شونه ام واست میگم، اسکله از صبح خالیه، مه که بگیره، تور میندازیم به آب
مادام.. مادام.. مادام.. 
منُ برگردون به گریه، دکمه های پیرهنمُ ببند، سردم نشه.. سردم نشه یهو 
می شنفی؟ صدای جلز و ولز چوب های خیس توی پیتِ حلبی رو؟ ببین.. ببین چه گرمشون میشه اینجا، با اون کاپشن های خیس.. می بینی؟ 
دست هامو.. دست هامُ نیگا 
یخ کرده مادام.. مثل اون ماهی سفیدِ رو تخته داره میلرزه 
آخ.. مادام.. توری سیاه کلاهتُ وردار 
این جا هنوز، روی جعبه های نارنج، چند تا پاکت سیگار هست، که ارزون تر می خریش.. 
سقفاش شیب خوبی داره، به اینا میگیم شیرونی، برف اگه بگیره نمی مونه روش، بارون حق ناودون هاست مادام، اینجا.. بارون حق ناودون هاست... 
دست هامو.. دستهامو ببین.. ببین چطور دارن میلرزن، می بینی؟ 
سبزی تازه بخریم؟ سبزی پلو، ماهی، نجات میده آدمُ، آدمُ نجات میده مادام .. 
غصه ات گرفته، می دونم، دلت هوایی شده برت گردونم به گریه.. می دونم 
دلت مینی بوس های آخر شبُ می خواد، که ها کنی به شیشه هاش، پرده هاشُ کنار بزنی و با نوک انگشتات، دوباره قلب بکشی روی جاده های پشت شیشه.. 
می دونم مادام.. می دونم 
خیلی ها رفتن، مثل پرستوهای عید پارسال، تو حالت زودی خوب میشه ولی، توری سیاه کلاهتُ اگه ورداری.. 
خط افق گمه تو ساحل، این همه مه، دست بزن بهش، ببینن چه نَمی گرفته تنِ چوبی این درخت، صدای پرنده ها رو می شنفی؟ بوی کوکوی سر ظهر توی کوچه ها رو؟ 
یه کم دووم اگه بیاری، از دریا بر می گردن، از عید پارسال بر می گردن، گریه رو بهت بر می گردونم مادام، بارون و ناودون هاشُ، آدم و دلخوری هاشُ، ساحل و صدف هاشُ.. 
سر بذاری روی شونه ام واست میگم چرا رو قبرهای جمعه، گلاب می پاشن، هی دست میکشن به سردی سنگ هاش، واست میگم چرا گریه ام گرفت، وقتی از کافه های خالی بر می گشتی، واست ماهی قرمز می خرم، عید میشه.. زودی عید می شه.. می دونم 
مادام.. مادام.. مادام.. وقت فروش اثاث نیست، قشنگه دنیا به چشام، قشنگی هنوز برام، توری سیاه کلاهتُ وردار 
شیر کاکائو می خوریم با هم، پنجرۀ چوبی اتاقُ وا می کنیم به دریا، وا می کنیم به مه، بلند بلند می خندیم آخ.. بلند بلند می خندیم 
بذا دنیا بره واسه خودش، تو هستی، دینگ دینگ ساعت ها هست، اون پرنده ها که شیرجه میرن توی موج، شیب خوبی داره پریدن، دلخوری خوبی داره سقوط، وقتی از ارتفاع غصه هات، قصد پریدن کنی.. 
زیر سماورُ روشن کن، منم میرم چوب خیس بیارم واسه شومینه، باد بزنه توی صورتم، رنگم بپره از سرماش، بیفته دمپائی هام از پام، دلخوری خوبی داره، وقتی کف لخت پاهات، فرو میره توی شن، صدف جمع کنم برات؟ 
دیشب طوفان بود دریا، گم نشده باشن مرغ دریائی ها، گم نشده باشی یهو؟ 
رخت های روی بندُ جمع کن، ابر کرده هوا، ناغافل دیدی بارون گرفت یهو.. گیر نکنه یه وخ زیر پاهات، دنبالۀ ملافه ها؟ 
صورتت.. صورتت حیفه کتاب بشه، حیفه اگه خورده باشی زمین.. 
بیا ها کن تو دست هام، ببین چیجوری دارن میلرزن، یه قلب می کشی برام، با نوک انگشتات؟
دیر شده مادام، خیلی دیر شده 
مگه چند صفحه میشه گفت، مگه چقدر میشه نوشت، وقتی وا شده باشه این پنجره ها به مه، مگه چقدر می سوزه این تنِ خیس، دست بزن بهش، می بینی؟ میشنُفی؟ صدای جلز و ولز چوب های خیسِ توی پیت حلبی رو..؟ 
من.. من خودم ساعت ها رو از برم، پرنده ها و بارون ها رو از برم، جای پاهای خودم هم مونده رو گِل های اون ور جاده، من.. من خودم رخت ها رو جمع می کنم، زیر سماورُ روشن، خودم میافته دمپائی هام از پام، دلخوری خوبی داره وقتی نمِ این هوا، می مونه رو گردنت 
من دیگه دیرم شده مادام، خیلی دیرم شده، بوی نارنج پریده از تنم، طعمِ پائیزش رفته از دست هام، ببین چطور مثل اون ماهی سفید رو تخته، داره میلرزه.. 
صورتت حیفه اگه کتابش کنم، می برم تنتُ با خودم، اون جا که روی قبرهای جمعه اش، گلاب می پاشن، اون جا که دست میکشن به سردی سنگ هاش.. دلخوری خوبی داره مادام.. آخ که دلخوری خوبی داره.. 
بر می گردن از کوچ، ماهیگیر های توی مه، اسکله دوباره پرِ لنچ های پیر میشه، من.. من ولی آخرش شیرجه می زنم تو موج، نمیذارم رفته باشه طعم پائیز از دست هام 
شب که بزنه، یادشون میره طوفان دیشبُ، من ولی یادمه، توریِ سیاه کلاهتُ، بوی کوکوی توی کوچه ها رو، اسم نگفتۀ صدف ها رو.. 
چرا زل می زنی بهم؟ اونی که عکست کرد، من نبودم ، اونی که قابت کرد، اونی که کتابت کرد، اونی که خوابت کرد.. من.. من فقط دینگ دینگ ساعت ها رو از برم، چشاتُ ببند.. میرم چوب خیس بیارم، واسه شومینه..
پنجشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۵
ها کردن به شیشه های مات