یکی از چیزهایی که گم شدن این چند ساله بهم یاد داد، اینه که خیلی ها فقط دلشون میخواد پیدا کنن، بعد که پیدا میکنن، هیچ برنامه ای واسه پیدا شده هاشون ندارن، اگه تو فرضِ این فاجعه، تو بشی گمشده شون؛ شاکی میشن از گم شدنت، سوال دارن ازت، دنبال نشونه هان؛ نشونه های احتمالی اون چیزی که احتمالا عوض میشه تو آدمی که گم شده، لبخند میزنن، بهت میگن خوبه که برگشتی؛ اما تهِ همش یه چیزه؛ هیشکی هیچ اهمیتی نداده به گم شدنت، پیدات اگه میکنن واسه خاطر اینه که تو فرصتِ کم زندگیشون، گمشده های کمتری داشته باشن؛ که یه ستارۀ دیگه بره رو سردوشی هاشون؛ یه مدال افتخار دیگه بره رو سینه هاشون، هیچ کدومشون نمیدونن چرا اون همه دنبالت میگشتن، غمگینت میکنن آخرش؛ وقتی به اونجای حرف هاشون میرسن که کاش؛ گم مونده بودی، از من اگه می پرسیدی بهت نمیگفتم نرو، بهت نمیگفتم بمون، همونی رو میگفتم که همیشه به خودم میگم؛ آدم اگه بخواد گم بشه، تو اتاق خواب خودش هم میتونه گم بشه
واسم یه عکس فرستاده، مثل به نماز ایستاده های اهل تسنّن؛ ایستاده کنار نامجو، زیرش نوشته اینُ یادته؟ اون جملۀ اون روزهامُ نوشته، یدونه از این دو نقطه پرانتزها هم گذاشته تهش، گشتم دنبال عکس های ایسنا، آرشیو اون سال ها که هنوز ایران بود، اون روزها که سطل آشغال آتیش میزدیم و شلوار آبی نفتی پامون بود، با رکابی سفیدِ چرک؛ وی نشون میدادیم با انگشت، پیدا نکردمش، تاریخ به خودش دست میبره گاهی، گاهی تعمدا انکارت میکنه؛ بیشتر از چیزی که از توان خودت بر میاد، نوشتم یادته بوفۀ هنرُ؟ چی بود اسمش؟ خبر داری ازش؟ راضیم نکرد چیزی که نوشته بودم براش، یه حال غریبِ در دنیای تو ساعت چند است؛ ریخته بود تو سفیدی ایمیل، بک اسپیس زدم، حال و احوال کردم، پرسیدم کجاست، چیکار میکنه این روزها یا یه چیزهایی شبیه همین مراوده ها، دوباره پاکش کردم، مثل موسای پشتِ رود موندۀ عصا گم کرده؛ کف دستمُ گذاشتم پشت گردنم و زل زدم به عکس، غصه ام شد از این همه بی ربطی، از این که این همه حرف ندارم برای زدن، زحمتِ نوستالژی رو باید انداخت گردن خودش، با گوشی یه عکس تار گرفتم؛ یه امریکن شات از دماوند، نوشتم اینجا انگار، تو کورۀ آجرپزی داری نفس میکشی، یدونه از اون دو نقطه پرانترها هم؛ گذاشتم تهش
چشم هاش یجوری بود که اگه بغل انگشت شستتُ می شد بکشی روش، صدای ملامین شسته میداد
احتمالا از اون دسته آدم هایی باشم که برات می میرند و احیانا از اون دسته آدم هایی باشی که مرگ آدم ها رو باور نمی کنند
بعد خب من هم که صراحتِ ویرونی دارم، دنبال بهونه ام، کنار جوبی، زیر پلی، توی اتاق خونۀ تاریکی جایی دارم نفله میکنم خودمُ، بیهوش و بی خبر و بی دونستن، بعد یادت میافته اون روز، که من چقدر خوب، چه اندازه دلتنگ کننده بودم، و چقدر اون خنده ها، بهم نمی اومد
نیمکت ها آدم را می کشد، این چیزها را یک روز، برای پسرم خواهم گفت
مردت اونی بود که وقتی تنش بوی سیگار ارزون قیمت میداد، ازت خجالت نمی کشید