ما دیگه خوابمون برده؛ شب بخیر جاناتان
از من چیزی نمی ماند، کتاب های قطع جیبی حتی
زن؛ سایۀ لرزان پیرمردِ فانوس به دست بود
باید می رفتی، تا دوباره زیر چترم، باران بگیرد
منطق، صرفا مهمترین احساس آدم هاست
کارت اعتباری؟ بیمه؟ تاکسی؟ برف؟.. همین ها؟ همین ها کافی ست تا کسی، کسی را بخاطر آورده باشد؟
لمس او لمس برف بود، در دست می آمد و از دست می رفت
رو سیاهی ات، به ریه های من می مانَد و روسری بی جان مادرم