مثل تاس های دست گرمی، میان قرعۀ خواب هایش افتادم؛ امّیدوار و بیهوده، و همچنان و هنوز برای جفت بردن دستش، دور خودم چرخ می زنم
زندگی همچنان مزخرف است، چون چیز مزخرفی به اسم زندگی وجود دارد
گاهی حرفشُ مزمزه نمیکنه آدم، تلخیش هم به دهنش نمیاد، اما خب، اونی که مزمزه میکنه و تلخ میزنه حرفشُ، احتمالا خودشُ خیلی قبل تر از تو کشته
خواب رفتن روی موج کوتاه، نشستن توی ایستگاه اف ام
از سال، از سرفه، از سیگار
زن و الکل ندارد؛ هر مردی پیش از آغشتگی، به هر دوی آن ها مشتاق تر است
بی شعوری قطعا یه حدی داره اما لزوما نه برای تو، تو یکی حتی توی آشغال بودنت هم چیز خاصی نداشتی
چرا گمان کرده بودم که با تو پیر می شوم؛ با تو می میرم؟
حیف از آدمی که بودم و آدمی که نبود
چهارسال تموم، سرم بود و شیشۀ مینی بوس های حرمت