چجوریشُ نمیدونم، آدم قرار نیست همه چیزُ بدونه، قرار نیست از همه چی سر در بیاره، واسه همین هم هست که هیچ وقت، حتی خودم هم، از چیجوری بودنِ خودم سر درنیاوردم
یجوری ازت میره که نمی دونیش، که نمی فهمیش؛ مثل زبونه های آتیشی که از هیزم میره، یکی هم هست مثل این؛ که تا خاکسترت نکنه، نه می دونیش؛ نه می فهمیش
من فقط ترجیح دادم که یک خداباور یاغی باشم تا یک خدا ناباور مضطرب
سیمرغ، آلزایمر و مسئلهی غروب
همه میرن، تهش همه میرن، خصوصا همونایی که ادعا میکنن تا تهش می مونن باهات، تو هنوز اون قدری زندگی نکردی که بدونی یک امر محتمل، یه روزی هم ممکنه که برات تبدیل به یه امر بدیهی بشه
میدونی کی میفهمم کارم با یه آدم بخصوص تموم شده؟ وقتی شروع میکنم به دروغ گفتن، به دیگه و دوباره نشون ندادن، به وا دادن خاکریزهای روبرو، به ساختن اون تصویری که مال من نیست؛ خصوصا اگه بد، اگه اون همه بیربط باشه، خصوصا اگه نخوام بدونه اون آدم، که تموم شده همه چی، که تنها چیزی که مونده ازش، یه نقش دیگه ست، که با تمام وجود، واسش بازی میکنم
تو را می گریست؛ خیابانِ خیس
لبخندت، از حقیقت دوست داشتنی تر است
مرگ باش و یک آن، تا ابد در آغوشم بگیر