سه کام حبس، سه ساعت آزادی
من از آسمان افتادم، تا تو خاک ام باشی
شعبده یعنی تو، چشم بر نمیدارم و گم میشوی
کسی که تفاوتِ خیسی پشت پلک و نم زیر پلکُ ندونه؛ هیچ وقت زندگی نکرده
من رنج می کشم ذره ذره لحظه لحظه، تا لحظه ای از دوست داشتن ات ذره ای دست نکشیده باشم
تو لازم بودی اما، گمان نمی بردم که تا این اندازه کافی باشی
یادمه کوچه پایینی بودم داشتم میرفتم دکّه، سیگار بگیرم، راه برم، زنگ زدم زودتر تکلیفت روشن شه، که قرار بذاریم، که ببینمت؛ که فردام پر شه فقط، بعد دوباره روز بعد، بعد دوباره آدم بعدی، که بگذره فقط، آدم گاهی نمیدونه، که منتظر موندن واسه جواب یه اساماس، چقدر سرنوشتش فرق داره با زنگ زدن
وه که دوزخ ات، چه پرستیدنی ست
یکی از سرگرمی های محبوب من بیرون گود نشستنه، عاشق وقت هایی ام که خیلی بیرونِ گودی میگم لنگش کن، بزن زیر لنگش، لنگشُ گاز بگیر، لنگتُ بزن وسط لنگ هاش، تو بیا برو گم شو بیرون با اون لنگ کردنت، ترجیحا شالگردنم هم رنگیه، موهام هم وقتی بیرونِ گودم لزوما جوگندمی؛ و یقینا بهم ریخته ست، صورتِ چهارتیغ با دو سه تا چروک بلند، پالتوی تنم هم بوی ادکلن مهمونی دیشبُ میده، خب این سرگرمی محبوب منه، اما به هیچ وجه سرگرمی اصلیم نیست، سرگرمی اصلی من وسط گود وایستادنه؛ خیلی مو مشکی و تیشرت پوشیده و بیلاخی، لازمه خاطرنشان کنم که بیلاخی طیف رنگ نیست؛ پوست پیازی و فیلی و سوسنی و هکذا، یا شاید هم هست و من یکی این یکی رو دیگه نشنیده بودم ازتون، بیلاخی یجور استخون بندیه، حالت های صورتمه وقتایی که وامیستم وسط گود و بیرونِ گودی ها، جر میدن خودشونُ که تو بیا گم شو بیرون با اون لنگ کردنت و من، تنها کاری که لازمه انجام بدم، صرفا نشون دادن صورتمه و بس
آدم باید بتونه خنده های اونی که دوستش داره رو بذاره تو پاکتش، روزی یه نخ ورداره بذاره پشت گوشش، بذاره کنج لبش، بذاره تو جیب جلوی پیرهنش