اندوه شاید این باشد؛ دست کشیدن روی کیبورد، بجای گرفتنِ دست هات
بزرگترین اشتباه آدم بغل کردن یه سری از آدم هاست، بزرگترین پشیمونیش هم، بغل نکردن یه سری دیگه از آدم ها
واسه کسی که به نیمۀ دوم زندگیش افتاده، شک کردن از مرگ هم ترسناکتره
تعویذ بی اثرم؛ گردن آویزِ شرمسارِ زیرِ پیراهنت
چه دلیلی داره آدم ها همدیگه رو درک کنن؟ کدوم احمقی اینُ گذاشته بنای رنج کشیدن و رنجوندن؟ چرا باید سر در بیاری که یه آدم دیگه از چی غمگینه؟ از چی دلخوره؟ چی نا امیدش کرده؟ که چی بشه آخه؟ چرا انقدر متظاهر و مزخرفین؟ چرا دست از تظاهر کردن بر نمیدارین؟ کی آخه اون همه وقت داره؟ کی آخه زورش به رنجِ دنیا میرسه؟ تهش یکی رو اونقدری دوستش داری که واسش رنج بکشی، بذاری بفهمه که تو فرصتِ کم زندگیت، حواست به دلخوری هاش به غصه هاش به زخم های تنش بوده، همین! اما تظاهر نکن! وانمود نکن که درک میکنی، ته زورت شریک شدن؛ ته عرضه ات شریک کردنه، درک کردن ممکن نیست، نباید هم که ممکن باشه، چه اهمیتی داره که بدونی چی کی رو چیجوریش میکنه وقتی تهش، ته ته همش، هیچ کاری واسه هیشکی، از دست هیشکی دیگه ساخته نیست؟
لبخند می زد و ساق در لجن می کرد و گُل می کرد، آه از بهاری؛ که کشته بودم برای او
فکر میکنی آدم ها چرا همدیگه رو دوست دارن؟ نمی دونی؟ واضحه! چون هنوز دلیل نفرتشونُ پیدا نکردن
گاهی یکی اون قدر رویاست که باید لمسش کنی، باید مطمئن بشی که حقیقت داره، وجود داره، بیرونِ سرته، اما خب اگه بشه لمسش کرد، اونوخ دیگه رویا نیست، می فهمی چی میخوام بگم؟ گاهی فکر میکنم همۀ هر چیزی که تو دنیاست اینجوریه، لمسش رویاتُ ویرون کرده، لمس نکردنش یقینِ دلخوشی هاتُ
مستفرغم کرد، کلمۀ بهتری پیدا نمی کنم براش
آغشته بودم به تو، چونان که بومی به رنگ