من مهرۀ پیاده ام، تهش تو بازی هم اگه باشم، واسه اون خونه آخریه ست که جاش یه وزیری رخی چیزی گیرشون میاد، یا نه، ساده تر از این هاست، گاهی حتی اون خونه آخریه هم مهم نیست، پیاده نفس عمیقه، واسه وقتی که میگن فدای سرم، اقلا رخم هنوز تو بازیه، حتی اگه خودشون ندونند، حتی اگه خودشون نفهمند
تا دلم گرم می شود، مثل برف توی دلم آب می شود
تو خورشید زمستانی، هستی اما گرم نمی کنی
برنده اونی نیست که خوب بازی میکنه، برنده اونیه که سکوها رو بشناسه، قبل این که بره توی مستطیلش، یاد بگیره چیجوری دریبل بزنه، بلد باشه کجا از گوشه، کجاها از عمق نفوذ کنه، کجاها تکل بزنه، کی خطا بگیره، کی باندُ از دور مچش وا کنه، بکوبه زمین و بی اجازه بازی رو ول کنه، دست کم اینجوری نمیشه ذخیرۀ بازیِ ادامه، نمیشه بازندۀ هو شدۀ نیمکت ها، دست کم اینجوری پشت کثافت خنده هاتون نمی مونه، پشت عاشقانه های دستمالی شده تون، پشت نوشته های مزخرف پشت مانتو هاتون
گلسنگ بودی؛ وسیع وسیع وسیع اما نازک
خانم شما احمقید و حماقت شما عاشورایی ست
از مسیری که تو رفته ای، تنها پرندگان سیاه برگشته اند
مثل گربه ای که روی کاپوت گرم ماشین ها میشینه، برفِ شب کاری میکنه باهات، که رنگ و برند سواری ها، به تخمت هم نباشه
لب می بندد، تا شهر در سکوت بمیرد
مطمئن نیستم با چه آدمی طرفم، فقط میدونم که تعمدا زبونۀ کفششُ از دمپای شلوار جینش بیرون میذاره، ساعتشُ دور مچ دست راستش می بنده و ادکلنش، بوی کلوچۀ فومن میده