آه پروانۀ دیر وقت! برای حفره های تور من، بی اندازه کوچکی، بی اندازه زیبایی!
لب های تو به نامم جان می داد، لب های تو نامم را مهربان می کرد
باید از لبخند تو شعر گفت، باید از لبخند تو شهر ساخت، باید از لبخند تو حرف زد، باید از لبخند تو دیوانه شد
یه جوری نبودی که منِ نبودنی هم دردم گرفت
بدیهیه که آدم تظاهر کنه به همۀ اون چیزی که نیست و پنهانش کنه بخشی از چیزی رو که هست، متاسفانه همون قدر هم محتمل و بدیهیه که هنوز هم یه عده مدعیِ منزّهِ مفتخر به ذات وجود داشته باشند که حتی درک بدیهیات هم، مستاصلشون کرده باشه
مثلا اونایی که میگن اقلا اون جوری باشین که حرفشُ میزنین یا جوری زندگی کنین که تظاهر میکنین بهش، واقعا متوجه نمیشن که خب آدم اگه اونجوری باشه، دیگه چه دلیلی داره که حرف بزنه؟ دیگه چرا باید تظاهر کنه آخه؟ خب پا میشه میره زندگیشُ میکنه بجاش، آدم حرف میزنه، آدم یه وقتایی می نویسه که جورش عوض شه، ناجورش عوض شه، یا دست کم به جور و ناجور خودش شک کنه
من هم خوشحال شدم نمی نویسی، آدمی که نمی نویسه سرش گرم حرف زدن یا شنیدن یا زندگی کردنه، که هر سه تا حالتش یذره بهتر از اون یکی حالته
چیزی که از سر ناچاری و بی هیچ کسی یا صرفا بخاطر گروکشیِ عاطفی باشه؛ هیچ ارزشی نداره، بنابراین بدیهیه که من، واسه محبتِ آدم ها هیچ ارزشی قائل نباشم
زن دستمالی شده، به مردی که در ذهن خود ساخته بود، دستمال تعارف می کرد
من از مداد رنگی حرف میزنم، علیا مخدره سرمه می کشد