یکی از چیزهایی که گم شدن این چند ساله بهم یاد داد، اینه که خیلی ها فقط دلشون میخواد پیدا کنن، بعد که پیدا میکنن، هیچ برنامه ای واسه پیدا شده هاشون ندارن، اگه تو فرضِ این فاجعه، تو بشی گمشده شون؛ شاکی میشن از گم شدنت، سوال دارن ازت، دنبال نشونه هان؛ نشونه های احتمالی اون چیزی که احتمالا عوض میشه تو آدمی که گم شده، لبخند میزنن، بهت میگن خوبه که برگشتی؛ اما تهِ همش یه چیزه؛ هیشکی هیچ اهمیتی نداده به گم شدنت، پیدات اگه میکنن واسه خاطر اینه که تو فرصتِ کم زندگیشون، گمشده های کمتری داشته باشن؛ که یه ستارۀ دیگه بره رو سردوشی هاشون؛ یه مدال افتخار دیگه بره رو سینه هاشون، هیچ کدومشون نمیدونن چرا اون همه دنبالت میگشتن، غمگینت میکنن آخرش؛ وقتی به اونجای حرف هاشون میرسن که کاش؛ گم مونده بودی، از من اگه می پرسیدی بهت نمیگفتم نرو، بهت نمیگفتم بمون، همونی رو میگفتم که همیشه به خودم میگم؛ آدم اگه بخواد گم بشه، تو اتاق خواب خودش هم میتونه گم بشه