میگن هنوز مایه ماکارونی رو اپن بوده، میگن خرید کرده بودی واسه شام آخر هفته، میگن هیچی ننوشتی، یه خط فرستادی واسه خواهرت که ببخشید اگه فقط به خودم فکر کردم، میگن قرص هم خورده بودی، آره؟ چرا؟ قرصُ اونی میخوره که نمیخواد بمیره، تو که دار زدی خودتُ، تو که این همه دلت خواسته بمیری، چرا قرص خوردی پس؟ میگن دیگه نمیشه هیچی ازت پرسید، میگن صبر کرده بودی هم اتاقی هات برن، میگن دختره نمی دونه هنوز، میگن قراره به مادرت بگن گاز خفه اش کرده، میگن بارون امروز تهرانُ ندیدیش، میگن رفیقم شده یه شماره پرونده، میگن تنت یخ کرده تو سردخونه، میگن دراز کشیدی که یدونه از این برش های وای بزنن رو سینه ات، میگن نمیذارن اونجا دفنت کنن، میگن فردا خاک چال چشاتُ پر میکنه، میگن حیوونی مامانت که پنج شنبه هاش میشه قرآن و گلاب، من ولی هیچی نمیگم، من این چیزها رو بلد نبودم، من فقط بلد بودم بغض کنم تو راه، من فقط بلد بودم بخندونم شون، من فقط دلم تنگ شد یهو، من فقط میخوام بگم شب بخیر، شب بخیر احمق خودخواه!
رنگ از روی پاییز می پرد، وقتی اتفاق تویی
تو تنها، شبیه تنهایی ات شده بودی
می آزارد اما، یادم می مانَد که بوی تسکین می دادی
بهش گفتم بشین یه شعر بخونم واست، سر خم کرد روی شونۀ راستش، یهو نشست، خوشم نیومد از نشستن اش، عادت ندارم در معدود لحظاتی که غافلگیر میکنم غافلگیر بشم، شعر نصفه-خونده رو وا دادم، بیستون قرمز کشیدم باهاش، بعد به بیستونِ لای انگشت هام اشاره کردم، بهش گفتم که این ثابت میکنه که نسبت به اون آشغالی که توی زندگیت می کشی، همیشه اون بیرون، یه چیز آشغال تر هم هست.. لبخندش خشک شد وسط حرف؛ قاتیِ اخم و دود سیگارش، در فقه من، کسی که توی کمتر از چند دقیقه دوبار غافلگیرم کنه؛ عین نجاسته، خودمُ تطهیر کردم ازش، راهمُ کشیدم و رفتم
پنهانت می کنم، پیدایت نمی کنم
هر کسی یک جور احمق است، این قاعده ای ست که ما احمق ها، سرانجام کشف خواهیم کرد
من کلا آدمِ هیچی رو به خودش نگیرنده ای ام، یعنی شما کف دست هاتُ بذار رو گوش هام، خیلی مستاصل زل بزن توی چشم هام، بهم بگو آدم نباید این قدر خر باشه، واکنش من چیه اونوخ؟ معلومه که می خندم، خنده هام که تموم شه بهت میگم این قدر سخت نگیر به خودت، طعنه هم نمیزنم، مطلقا نظرم همونیه که دارم بهت میگم، حتی ممکنه دلم بسوزه واسه ات؛ که چرا به خودت میگی خر؟ این قدر خرم یعنی، بعید هم نیست یهو فشارت بدم؛ بغلت کنم، آخه من کلا آدمِ بقیه رو بغل کننده ای ام؛ زن و مرد پیر و جوون شهری و روستایی دیوث و قرمساق کارمند و بیکار دشمن و دوست بجز سگ و سوسک، هر جنبندۀ غمگینی رو بغل میکنم، هر جنبندۀ شادی رو بغل می کنم، دلم بگیره سر کیف باشم بغل میکنم، بعد یهو یکی میاد، کف دست هاشُ میذاره رو گوش هات، زل میزنه تو چشات و میگه بغل کننده خر است، می فهمی؟ چی بگم بهش؟ معلومه که هیچی نمیگم بهش، بجاش مشتمُ میذارم زیر چونه ام، از خودم می پرسم یعنی اونی که خر نباشه بغل نکننده ست؟ اینطوری که نمیشه آخه، اگه اینجوریه صد سال سیاه نمیخوام خر نباشم پس، آخه من کلا یه خرِ این مدلی نتیجه گیرنده ای ام، میخوام بگم دارم واقعا واقعا و واقعا مقاومت میکنم که این به خودش نگرفتن ها این بغل کردن ها رقیق نشه در من، غمگینم میکنه فکر کردن به این که یه روزی برگردم و نیگا کنم به خودم و ببینم که شدم عین شماها، بعد اونوخ دیگه چیکار میشه کرد آخه؟ حتی دیگه بغل هم نمیشه کرد، من به هیچ وجه دنیای اون شکلی رو دوستش ندارم، من حتی دنیای این شکلی رو هم دوستش ندارم، حیفه که آدم هیچ شکلی از دنیاشُ دوست نداشته باشه، حیفه که آدم نمیتونه بیشتر از خود خر، خر باشه، یعنی میتونه ها، شما خوب ها، گچ رنگی های رو تخته سیاه، شما سه تا ستاره جلو اسمشون دارها؛ شماهایین که نمیذارین
پاییز پوشاندم، بر درختی برهنه