تمسک نگهبان کراوات زدۀ بیمارستانه، وصل و متصل به قریۀ کراوات زده های درس خونده، مشاهیر مقیم تابلو نئونی ها، مفتخرِ متصل به مفتخرهای از پارکینگ و آسانسور در اومده، بیشترین چیزی که عذابم داد شکل نفس کشیدنش بود، بیشتر عذابش هم صرفا واسه این بود که هی خودمُ تصور می کردم که آخرش یه روز، همین جوری میافتم روی تخت و مثل کفتار تیر خورده خرخر میکنم، بوی بیمارستانُ دوستش ندارم، نت اولش سردیه؛ الکله، نت میانیش استیل و بوی ناهار ماسیده به دیوارهاست، نت پایانیش هم مریض و مهتابی سفیدها و استفراغ و بتادین و کرید و احوالپرسی، هیچ وقت هم از اون دسته آدم هایی نبودم که همراه فلانی بودن خوشحالم کنه، من هیچ وقت همراه هیشکی نبودم، من همراه خودم هم نبودم هیچ وقت، وضعیت شوآف مملکت هم یجوریه که هرچی به محتضر یا مرده یا بیهوش روی تخت نزدیکتر باشی، سلبریتی سردست بردنی تری محسوب میشی، حتی اگه اون محتضر پیژامه پوش، تهش یه اسمورف دیگه باشه وسط اسمورف اوارد؛ وسط دسته های گل و پارچ خالی آب و پرستار خوشکل و اخموی اتاقش، من اگه بنا بود قاتل زنجیره ای بشم، از این قفل و فیتیش زده های پرستارها می شدم آخرش، اتفاقا بر خلاف این که ابدا واسم اهمیتی نداره که همراه کی محسوب بشم، بشدت واسم حیاتیه که وقتی از تایم ناهارم میزنم و تو آینه چک میکنم که موهام شاخ نشده باشه و آژانس میگیرم که برم جایی که بوی استفراغ و بتادین میده و هی صبر می کنم و هی صبر می کنم و هی صبر ایوب به خرج میدم تا نوبت برسه به اسمورف زردی که واستاده پشت سر اسمورف آبی های صورت خسته، اون محتضر قرمساقی که هنوز ریق رحمتشُ سر نکشیده، چاک دهنشُ وا کنه و بگه شرمنده کردی قدم رنجه کردی ای پدر و مادرم به فدایت یا حتی مختصرتر کنه و از اون فحش هایی بده که ثابت میکنه خیلی ندار بودیم با هم و بعدش سر بذاره و با طیب خاطر بره و به درک اسفلش واصل شه، مامان یه کنستانترۀ سه تا آیت الکرسی یه حمد نمی دونم چندتا قل هو الله داره که وقتی مریض میشه آدم؛ خوبش میکنه، یه ته استکان تو بیکاریه پشتِ ازدحام ایستادن ریختم تو پیک ملکوت، سه هفته ست حرف نزدم باهاش، سه تا سورۀ بقره هم واسه خودم خوندم و بک اسپیس زدم و ببخشیدُ نفرستادم که شفا نگیرم یه وقت، نوبتم هم که رسید دستمُ عین اون جادوگر قرمزۀ گیم آو ترونز گذاشتم رو سینۀ محتضر و چندین مرتبه با خلوص نیت ذکر یا اسنو یا اسنو گفتم و امیدوار موندم که یهو بگه عهههه و بلند شه و بشینه و بشه مثل روز اولش و نشد، از کل سر و گردنش قربتاً الی اللّه یه لب بیرون مونده بود از بانداژ و دو تا چشم و نوک دماغ و رد کمرنگ رژ افِ روی گونه اش که هرچقدر هم که ندار اگه بودیم با هم، هیچ کدومش بوسیدن نداشت، سینه اش هم که بوسیدنی نبود و تازه اگه من استعارتا اون جادوگر قرمزه باشم، ترجیح میدم همیشۀ خدا دست به سینه وایستم و دستم به سینه های خودم باشه، عوضش مثل رستمِ سهراب مرده کف دستمُ گذاشتم کنار بالشت و آدیوس آمیگو گفتم و توی راهرو به سرپرستار چشمک زدم و یواشکی به یکی از این نگهبان هایی که چون کراوات میزنن، بهشون امر مشتبه میشه که پروفسور سمیعی اند بیلاخ دادم و واستادم جلوی دکۀ روزنامۀ سر کوچه، تو تلویزیون کوچیکه یه گل زده بودیم؛ یک هیچ بودیم، اس اس آث میلان گویان هندزفری گذاشتم تو گوشم و یه پاکت سیگار خریدم و یه تماسُ ناموفق گذاشتم و روزم برگشت و خنده هام برگشت و شونه بالا انداختن هام برگشت و عصرم شد مثل دیروز عصر و دیروزترش و دیروزترترهای قبلش