همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

03:14

پناه میبرم از پناه بردن، که هیچ بازنده ای را، پناهی برای بردن نیست
جمعه ۲۳ مهر ۱۳۹۵
پاژ

03:13

نشسته بودم داشتم اردک ها رو نگاه میکردم، برگشت گفت من چیزی از دست نمیدم، بعد اون یکی گفت؛ منم چیزی از دست نمیدم، دوباره نگاه کردم به اردک ها، اونا هم هیچی از دست نمیدادن، اصلا همین که حرف نمیزنن، واسه از دست نرفتنشون کافیه، یه موهبتِ به اندازه ای دارن اردک ها، سردشون نمیشه از آب تنی، سینوس شون نمیگیره از پاییز، تهش نوک دماغشون یخ میکنه که اونم میذارنش زیر بالِ خودشون، من تا حالا ندیدم اردک ها به هم بگن اگه تو بری دیگه تخم نمیذارم، یا بگن منم چیزی از دست نمیدم؛ تو اونور تخم بذار من اینور، یعنی فرقی نداره دو زرده باشه یا کلا سفیده؛ اردک ها عادت ندارن رابطه شونُ تخمی کنن، نصفۀ تلخ سیگارُ پرت کردم طرف اون سیاهه، اول فکر کرد غذاست، شلنگ تخته انداخت اومد سمتم، بعد به صرافت افتاد که این هر چی که هست غذا نیست، سرشُ کج کرد و نگاه کرد که داداچ طوقیمُ نیگا؛ سه ساله پاکم، از دست ندهندۀ لطیف تر سر گذاشته روی بال اون یکی، نوکِ دماغش هم یخ زده، خواستم بگم بکنش زیرِ بال خودت؛ یکم اردک باش، نگفتم، بجاش یه سیگار دیگه روشن کردم، نصفۀ تهش هم ننداختم واسه کسی
پنجشنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۵
رمز چهار تا یک

03:12

تو مطلقا زیبایی؛ و من مطلقا اشاره ای نمی کنم
پنجشنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۵
برزخ مکروه

03:11

پناه می فهمی یعنی چی؟ تکیه دادن و چشم بستن و نفس کشیدن؟ اتفاقا بین کاراکترهای کمدی عاشورا، من صراحتا با یکی مثل ابالفضل راحت ترم، حسینِ این واقعه می دونست، ابالفضلِ این نماد؛ پذیرفت، اون هم نه هر پذیرفتنی؛ پذیرفتن این که توی پردۀ آخر نباشی، اما اونقدر باشی که دانای کل سناریو، پردۀ آخرشُ زنده ببره روی سن، و از اون حیاتی تر این که برای آخرین پرده، دلیل هم داشته باشه، بخش انسانی این آدم-نماد برای من، غیر از شکلِ محترمِ پذیرفتنش، زیباییِ مطلقِ پناه بودنشه، این آدم تیغ نمی فهمه، جراحت نمی فهمه، حتی اون اندازه فرصت نداره که توی پردۀ آخر، سینه سپر کنه روبروی تیر، این نقش محترم اما، یه چیزُ خوب می فهمه؛ تشنگی! در تصور من از جمعیتِ این کمدی، تنها فردیت پابرجاست که دفاعیه نداره؛ در محضر دادگاه نیست، و تنها چیزی که بعد از پذیرفتن ادامه اش میده، بغل کردن نقش های متممه؛ تشنه ها، بچه ها، و چقدر عظیم و چه اندازه هولناکه وقتی کسی، حتی در استعاره های خودش، پذیرفته باشه در پردۀ آخر چیزی نبودنُ، دست افتاده و پا بریده رفته باشه تا تهش؛ پناه بودنُ
سه شنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۵
اکتاو آبی

03:10

کربن
سه شنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۵
سک

03:09

من اگه جای الیاس علوی بودم، یه شعر اینجوری هم میگفتم که از حسین، ظروف یکبار مصرفش می ماند؛ از من ته سیگارهایی که تو را دوست داشتند، فوق العاده ست این آدم، خیلی بهتر از خیلی خوب های منتخب شماها، اونقدر خوبه که من وسط این همه چیزی که یادم رفته و اون همه چیزی که یادم نمیاد، وسط هپروت های فطرسی؛ یادم نرفت اون صدای تو قرآن قرآن قرآنشُ، یاد گرفتم پوست نارنگی رو میذارم تو زیرسیگاری، یعنی یاد که نگرفتم کشفش کردم در حقیقت، کشفش هم که نکردم، کپی دستکاری شده درست کردم از زیرسیگاری های قهوه خوردۀ کافه ها، سیگارُ که خاموش میکنی بوی بخاری میده، بوی همون وقت ها که پوست نارنگی ها رو میذاشتیم رو ارج، یادم باشه بعدا یه یادداشت رادیکال سوسیالیستی بنویسم من باب تظلم خواهی از تعطیلی کارخونۀ ارج، حالا اگه یهو وسطش هم فهمیدم که برو بابا خبرش خیلی قدیمیه یا اصلا تعطیل نشده یا گل ام آفساید بوده، باز هم به روی خودم نمیارم و به شادی پس از گلم ادامه میدم، ظهر دال بیدارم کرد، مصرانه؛ با فشار چند صد ثانیه ای روی شاسی زنگ، دوتا دیگه نذری اورد؛ فسنجون، زرشک پلو با رونِ درشت، چرا مرغ هاتون انقدر عضلانی اند؟ چرا انقدر دور بازو دارن آخه؟ یه شاعرِ واگرا مثل من، که دور بازوش به زحمت اندازۀ کِش دور ظرف نذریه، چطور روش بشه رونشُ به نیش بکشه آخه؟ سوال از اون مهم تر اینکه؛ چرا دست برنمیداره؟ اصلا سر ظهر نذری از کجا پیدا میکنه با اون لبخند شیرازیش؟ اتفاقا جهد و وجدی که من در این شیرازیِ نازنین دیدم، تمام پیش فرض های قومی رو پاک کرده از ذهنم، تو پارکینگ صبح به صبحِ جمعه که من خوابم، سطل کف و اسفنج به دست ماشین میشوره بدون استثناء، خوابم از کجا میدونم؟ خواب به خواب که نمیرم که، میبینم آخرش، همچنان و هنوز یدونه از اون چند تا شیشه یا قوطی یا دست سازشُ هر چند وقت یه بار، یازده و نیم دوازده شب در میزنه و میده، نمی نوشم نمی فهمه، منم نذری میدمش به آر، کش و روبان هم نمیبندم، الان باز چند روزه فاز شیعۀ پیغمبر ورداشته، قفل نذری کرده و چقدر خوبه که کلیدش پیدا نشه، اصلا کلید این قفلُ باید قورت داد، بس که منوی نذریش انتخابیه؛ ئه! نوشابه زرد.. یهو فرداش مشکی میشه مثه پیراهنش، نذری باید سبزی پلو ماهی باشه؛ فرداش سبزی پلو ماهی میاره مث پیرهنش، خب سبزی پلو ماهی مثل پیرهن هیشکی نیست، جز دوست خوبم خوانندۀ مردمی و ورزشکار جواد یساری که فول آلبومشُ محرم به محرم میریزم تو گوشیم، ولی خب اگه نمی گفتم سبزی پلو ماهی میاره مثل پیرهنش، ریتم روایتم خراب میشد، خب خراب بشه که بشه؟ بعد چطوری اون خرابِ رو سیاهِ تو دماغی، رووش بشه بره روضۀ ابی عبداللّه؟ فرمایشاتی می فرمایید مادمازل، فن پیج چاووشی که نیست؛ وبلاگه، اون هم فاخر، اون هم با آموزه های فلسفی و عمیق، بعدش نشستم چندتا از این یادداشت های قدیمی کوریونُ آپ کردم، چون احساس کردم در این روزهای دلگیر، موظفم خیلی دلگیر بنظر برسم اما خب نشد، آدمِ اون نوشته ها رو یادمه، خوبیش اینه که مخاطب اون نوشته ها رو یادم نیست، و فارغ از همۀ این ها، تجریش نارنگیِ نارنجی نداشت، زردهاش هم بوضوح تو آب باطری خوابونده بودند، الان هم چایی ریختم واسه خودم، اگه حدّ فشلِ یادداشت اجازه میداد، الان پنبه هم گذاشته بودم لای انگشت هام؛ داشتم لاک میزدم براتون، زرشک پلو رو گرم کردم و خوردم، درد سوگواری هم پیچید تو احشای داخلیم، یه ساعت و نیمه دارم چایی نبات میخورم روش، حقیقت اینه که ما می میریم که هیئت محل جایزه برده باشه جناب علوی، بپوشم و برم ته سیگار پرت کنم جلوی هیئت ها، یه کم شما سوگواران ترگل ورگل و عمیقا متاثر شده رو دید بزنم و سوژۀ جدید در بیارم ازتون، اجرش هم این باشه که الیاس یه شعر جدید بگه، دال هم دست از سر قیمه اوردن برداره امشب؛ انشاء اللّه
يكشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۵
رمز چهار تا یک

03:08

پژواک می شوی در من، ناچار می کنی که بر توده سنگی، فریاد کرده باشم
يكشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۵
برزخ مکروه

03:07

باران باران می خندی، و فراموش می کنی که سال ها، میراب خشکسالیِ لب های تو بوده ام
يكشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۵
پاژ

03:06

زنگ بزن 
یا خبرم را بگیر لعنتی! 
- از کسی، از جایی 
این نمی شود که دیگر 
 هرگز 
 هرگز 
 هرگز نباشی 
این برای من 
زیادی صریح است
يكشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۵
مرثیه ای برای باغ های نارنجی

03:05

دوستم داری؟ -اونقدری که الان اگه حتی به شوخی هم بهت بگم نه؛ گریه ام بگیره
يكشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۵
سیگار، الکل، شیرکاکائو