آرامش عین الکله، عین حشیش، عین مرگ؛ فرق داره واکنش آدم ها بهش؛ یکی قهقهه میزنه، یکی کز میکنه، یکی گریه، بدبخت تر از همه اونیه که بیقرار میشه؛ از قراری که باید بگیره
دو سه تا بود؛ همۀ چیزی که حکمِ قرابت داشت واسم، مثلا پفک می خوردم باهات، آهنگ می فرستادم برات، ساده و پیش پا افتاده بودم؛ هستم، حتی همون وقت هایی که تظاهر میکنم به پیچیدگی، یادمه سیگار هم بود؛ الکل، خرید، مسافرت، یه لیست بلندبالای بهانه داشتم اون روزها؛ واسه دوست داشتنِ همه، واسه نزدیک موندن، واسه دست نکشیدن، سفید شد آخرش، دوباره خط کش ورداشتم، زیر قرابت دهنده ها، با خودکار آبی یه خط افقی کشیدم، دو سه میلیمتر پایین تر رفتم از خط، یه خط آبی دیگه کشیدم، خط کشُ گذاشتم کنار، شماره زدم یک با یه خط تیره کنارش، سفید موند، گاهی با مداد یه چیزی می نویسم این ورِ یک، گاهی هم خب؛ پاکش میکنم، خواستم بگم عوض نشده چیزی؛ فقط دیگه نمی تونم با خودکار بنویسم، قطعیتم جریحه دار شد آخرش، تصور میکردم فراتر از قرابت و دلخوری، ماورای خشم و خودخوری؛ نا امید شدن از آدم هاست؛ نه این نیست، فراتر از همۀ این ها، نا امید شدن از خودته، خسته شدم از این پوستینِ بره پوشیدن؛ ببعی سر بریده بودن، گرگ بودی؟ بودم، گله دریدی؟ هیچ وقت، ولی دریدی؟! آره آره، زوزه هم کشیدم روی کوه؛ ماه ها رو به ماه، عزیز نسین یه داستانِ کوتاه داشت، اول بودم یا دوم؛ زیر کرسی خوندمش، گوسفندی که گرگ شد؛ یا یه همچین چیزی، یه مجموعه داستان بود؛ کوتاه گمونم، دقیقشُ یادم نیست، گاهی خودمُ با همون گوسفنده تسکین میدم؛ با ناچاریِ اون گرگه، گاهی هنوز یادم میاد که دبستانم تموم نشده بود که توی چهارده اینچیِ سیاه و سفید؛ سوخته های هتلُ دیدم، راویِ گرگ ها شدن خطرناکه، اینُ تو کله ام فرو کردم همون دوره ها، الان دیگه پرزِ فرشم رفته؛ قیر زیر سرامیکم، الان دیگه شکافِ پارگیِ کتفم بنفشه، الان دیگه تن می کشم به درخت ها، رّد میندازم و بارون، بند نمیاد که نمیاد، الان دیگه رو دوتا پای عقبم میشینم، مگس ها قدم میزنن از گوشۀ پلکم؛ تا ته پوزه ام، بی وزنِ بی وزنم؛ مثل بریده های ماهِ توی شاخه ها، هی هی هی! هی احمق! چجوری یادت رفت؛ "هر دری، یه جوری وا میشه" رو؟
گاهی خودمو گوگل میکنم، اسم فامیلمُ، ته موندۀ بابامُ تو نت، اسم کامل امُ به فارسی، اسم کامل امُ به انگلیسی، تعمدا با غلط تایپی، با نگارش های ممکنِ لاتین، تب به تب بین ایمیج، بین ویدئو، بین شاپینگ، بین آل می چرخم خودمُ؛ نیستم، هیج جا نیستم، هیچ چیزی ازم نیست، هیچ چیزی ازم نمونده حتی یه مکث، یه مکثِ قبلِ کشف؛ شکلِ گوگل کردن های چند سال پیش، همون موقع ها که باید حتما انتر میزدی، حتما کلیک می کردی رو سرچ، گوگل تر و فرزتر شده، لوندتر شده، مثل این جوونترهای همه چی خونده و همه چی دیده و همه جا رفته و همه کار کرده، حرف تُک زبونتُ میگیره، میپره وسط تایپ کردنت، بهت آفر میده، بهت میگه نه بعید می دونم منظورت این باشه، منظورت اون یکیه، بعد اون یکی رو نشونت میده؛ پررنگترش میکنه، بهت میگه میخوای فقط نتایج اونُ نشونت بدم بجاش؟ آدم چیکار میتونه بکنه؟ چیکار می تونم بکنم؟ ام زنگ زد گفت تهرانم، خودتُ برسون فلان جا، رسوندم خودمُ، ام اند ام شدیم؛ اسمارتیزی و رنگ رنگ؛ خوشمزه و تموم شدنی، گفت حضیضه؛ جایی که واستادی، سبقت بگیر ازشون، بالا بیا از این یو شکلی که تهش موندی، اون صندوقِ همه چی توش ریخته اتُ وا کن، ام اس داسه تهِ قلبش؛ گوگلِ چند سال پیشه، هنوز هم دکمۀ سرچ داره، تبارش تبار خودمه، یادمه گریه های وقتِ عرق خوریشُ، اونقدری دوستش دارم که پاشم بکوبم برم اون سر شهر، اون قدری دوستش دارم که بپرسم ازش واسه کی؟ واسه کدوم تماشاچی؟ شک نکرد گفت خودت، خودم؟ خودم بقدر کافی خودمُ دیدم، خودم خیلی وقته گوگل میکنم خودمُ؛ نیستم، چجوری نشونتون بدم این نیستن چیه؟ چجوری حالیتون کنم تماشاگر کیه؟ آره، بلدم و میتونم آتیشُ گوگل کنم، آتیش عکس داره، ویدئو داره، هزار هزار صفحه توضیح داره؛ مستند علمی قاطع محرز! سه ضلعیِ گرما اکسیژن مادۀ سوختنی، گاهی رنگش سرخه؛ می دونم! گاهی سرخ تره؛ این هم می دونم! یه وقتایی آبی، یه وقتایی هم رنگش خاصِ همون چیزیه که سوزونده؛ می دونم، دود از سرش بلند میشه، تهش هم خاکستره، تموم میشه وقتی یه ضلعش گم شه؛ هوا نرسه، سردش شه یا چیزی نمونده باشه از مادّه، ولی همینه؟ یه جمعیت از چند جزء صریح؟ کو سوزش دستت؟ کو آخِ تو دهن مونده ات؟ مکثت کجاست؟ کشفت کجاست؟ باید دست کرده باشی تو آتیش، باید یادت بمونه؛ تماشاچیش
تمام نمی شود انگار؛ این آرامِ مداومِ خیال آغوش ات
تو برزخی، بگذار در تو بایستم
منظرۀ تغییر متشنج ام میکنه، از بهم خوردن روتین ام متنفرم، مثلا مامان اجازه داره پنجشنبه ها زنگ بزنه؛ یک تا سه دقیقه، اجازه داره بپرسه غذا می خورم یا نه، لاغر شدم یا نه، هوا سرد شده یا نه، حتی اجازه داره از نوه های پریماتش حرف بزنه؛ من هم مشتاقانه وانمود کنم که عاشق باغ وحش ام، از سه دقیقه بیشتر اگه نشه، حق داره بپرسه کی میای یا چرا سر کار نمیری، ولی نباید یعنی حق نداره وسط هفته زنگ بزنه یا تصور کنه میتونه شکل روتین امُ تغییر بده، دو سال می رفتم پیش جعفری یا پونه یا حالا هر کسشعری که اسمش بود، یه ختم انعام می گرفت وقتِ کوتاه کردن مو، بعد سکته کرد، زمین گیر شد؛ چند هفته دربدرم کرد، بعد از اون چند هفتۀ تاریک و ظلمانی، سه سال تمام می رفتم پیش میلاد، این دو سال آخرُ می نشستم تو مترو، زنگ می زدم و وقت ویزیت می گرفتم، عادت داشت از دوست دخترش از زنش از جزئی ترین اتفاقات زندگی مزخرفش حرف بزنه وقتِ اصلاح، عادت داشت نسکافه تعارف کنه؛ منم بگم نه، بار آخری که رفتم نسکافه تعارف نکرد، این واسه شما یه جملۀ خبری ساده ست، واسه من تیغی بود که کشید رو مچش، من بندرت و تقریبِ نزدیک به هیچ وقت، متعهد میشم و توی همون دوره های کوتاه تعهد، بشدت پرتوقع ام، نباید روتینُ بهم میزد، باید دوباره تعارف می کرد که دوباره بگم نه، دلم صاف نشد باهاش، دو ماه بلند شد موهام که ببخشمش؛ نتونستم، امروز ظهر، نقطۀ عطف نود و پنج ام بود؛ تشنج زندگی خطیم؛ بحران تغییر آرایشگاه، این جدیده اسمش سعیده؛ ممکنه قافیه اش جور در بیاد اما به هیچ وجه ردیف نیست، سردر جَیبِ مراقبت فرو بردۀ برترِ خوارزمیه، ظنّم میگه یه حبّ گذاشته پشت دندون نیشش، ریز ریز سق میزنه لابلاش، یه جوری تو چُرته که باید نوک سینه اشُ بپیچونی که بسه رسیدی به استخون، بیا این طرفش هم کوتاه کن سفلیسیوس، کارتشُ گرفتم، خودکار گرفتم اسمشُ بنویسم، حفظ کردن اسم هم متشنج ام میکنه؛ جوهر نمی ماسید، مثل رنگین کمون پخش می شد رو سفیدی حافظۀ کارت، کم کم باید بگردم چند تا جملۀ رنگین کمونی پیدا کنم واسش، علی الحساب یکی دو سه سالی سرش رو شونه هامه وقت چُرت
یادم میاد میرزا، فردای روزی که صلاحی رفت، یه یادداشت نوشته بود که عمران کودکانه هاشُ پشت سیبیلش قایم می کرد، دیدی یه وقتایی یکی یه چیزی میگه که تُک زبونت بوده؟ اونقدر به دلم نشست که یادم نرفته این همه سال، منم همینم یحتمل، من البته مشکل سبیل ندارم، دو ماه میذارم ذکام میشم میندازم گردن پشت لبم از ریشه میزنمش، من مشکلم لبخنده، پوزخند نه دقیقا همون لبخند، پنجاه میلیون ساله که مشکل لبخند دارم، مطمئن نیستم چی کی و کجا رو پشت لبخندم قایم میکنم، اما حتی اون روز، بعدِ همون یادداشت هم، لبخند زده بودم، لبخند به وضوح رو صورتم اضافه ست، اگه اختیار حالت احمقانۀ صورتم دستم بود، ترجیح میدادم یه رگۀ ملموس خشونت می داشتم بجاش، زخم قمه و ترَک ابرو که نه؛ سادۀ خشونت هم کافی بود برام، باهات موافقم که می شد یه دماغ باریک، سربالا یا دست کم غیر سینوسی رو بذارم تو اولویت اولم اما، اون دیگه مشکل بیننده هاست و دقیقا و ابدا و هیچ وقت، مشکل بیننده ها مشکل من نبوده و نیست، هیچ آدمی اون قدر وقت نداره که جای بقیه زندگی کنه، هیچ آدمی اون قدر وقت نداره که حتی جای خودش زندگی کنه، هیچ آدمی اونقدر وقت نداره که وقتشُ خرج لبخندش کنه؛ خرج اضافه های صورتش، فروشنده رو دیدم امروز؛ تو خلوتِ چهار عصرِ باغ فردوس، یه سر رفتم کافه؛ نشستم و بلند شدم، یه ریزه بارون هم گرفت؛ بی اثر و کم رنگ، از اون بارونایی که توی نوربالای ماشین ها میشه دید، رو صندلی های پاساژ نشستم؛ زیپ هودی رو بالا کشیدم و لبخند زدم، پیتزا سفارش دادم، خوردم و ورم کردم و سیگار کشیدم و لبخند زدم، مامان زنگ زده بود ریجکت کردم و لبخند زدم، دست دراز کرد تراکت بده یکه خوردم و شوخی کردم و لبخند زدم، تصمیم گرفته بودم پیاده برگردم، از پارچه سیاه ها ترسیدم و تو ترافیک موندم و لبخند زدم، بهشون گفتم بعد شام میام ونک، گوشی رو خاموش کردم و شام نخوردم و لبخند زدم، امشب حوصله حرف زدن نداشتم، حوصله حرف زدن ندارم این روزها، در تنم خرچنگی ست عمران، خرچنگی که مرا می کاود
شنبه تالار آینه بود، دوشِ بعد کسالت؛ آغوش پیاده ها، سر و دست بریده ها، دژاووی پلِ فرو ریخته، سلاخی خزه از آجر، رطوبتِ جدا کردن پوست از آینه، زل زدن وقت می گرفت، شُره می کرد پذیرش ساکت خون، معبودِ نمرده ایستاده بود، روی عرض آجرها؛ سفیدِ دستکش و پیشانی، شنبه بو کردن سنگ بود، گرفتنِ شرح جنازه ها از آب، سنگ ریزه های زیر پل، توله گرگِ دویده بود؛ بی جنگل و پروانه، برهنه دست گشودن؛ چهار میخ مثل اسپویل؛ جلجتا، تاج، هان سولو، نوشته بودم ایشتار، قلب سایفون سرخ شد، دوباره دستم نرسید، راستش مثل لاس، این پست لکنتِ موسی ست؛ راز دود شعله؛ بریده بریده های پیام، هشدار پنهان کوهپایه، شیهۀ مقدور یونیکورن، سوپرانوی موحش ارتفاع، غلظت سرخِ گوشۀ میز؛ چکه چکه تا کفپوش، دلم گرفته پترو، تیغ اوکام می بُرد، خون تازه بریز، شعر تازه بگو، شنبه تالار خون بود پترو، شنبه تالار خون بود
میانِ همین رفتن ات، میان گاهِ آمدنت، دنیا همین حوالی دلگیر است