ساده اس؛ آدمی که کنارت میذاره، صرف نظر میکنه ازت، آدمی که ازت صرف نظر میکنه، دشمنت هم نمیمونه، آدمی که دشمنت نمونه، رو خاکریزت نمی شاشه
حالا نمیخواد انقدر بهت بر بخوره، آدما همینن دیگه، از دور بزرگترن؛ مث کوه ها -اون که آره، اما از نزدیک اقلا قلوه سنگ باشن نه پشکل
چه حیف که عیسی؛ نجار بود، مصیبت است که آدم، به کاردستیِ خودش ختم شود
به هرچیزی که بیشتر تن داده ام، مفهوم خودش را بیشتر از دست داده
بی مترسک ماندی کلاغ، جالیز دوباره؛ موقوف
و اما بعد، رفیقی که مکدر می کرد
من زور زده باشم نرفته باشم از پاییز، نرفته باشم از دستات، دیشب خوابتُ دیدم، آبی خاکستری بود آسمون، از اون صبح های خیلی خیلی زود، صدات کردم؛ بلند، یه دسته سار از سر کاج ها پرید، خواستم بگم تو نخ اون بادبادکی که ترس آسمونُ ازم میگیره، وحشت زمین خوردنُ، نتونستم، نگفتمت، تمام خوابُ معلق موندم تا صبح
تمام هستی منی، غمناک اما، دوست داشتنی
شیرجه میره با سر، با ماهی بر میگرده، میاره میندازه کنار پاهام، که فرو رفته تو شن؛ تو ته موندۀ صدف ها، صید پاییز غمگینم میکنه، دوسشون ندارم ماهیگیرها رو، نصف میکنه نارنجی خورشیدُ؛ لبۀ تیز قایق هاشون، خط میندازه تورهاشون رو موج، پرنده ها تور نمیفهمن، پرنده ها عاشق دریان، آلفردو؛ عاشق پرنده ها
بوی نارنگی، توی کیف مدرسه